هیچی!
*/بیانگیز/*
به نام او.
سلام. پسرِ دایی همت، امین، تعریف میکرد که منفورترین آهنگ برایش در زمان مدرسهاش این بود: باز آمد بوی ماه مدرسه، بوی شادیهای... حالا این که این موزیک زیباست یا منفور به عهدهی خودتان! ولی من نظرم این است که ماهِ مدرسه، هیچ بویی ندارد! یعنی بالفطره، کلن هیچ بویی ندارد که بشود استشمامش کرد! خب شاید یک بویی هم داشته باشد، بوی چاه بالا آمدهی مدرسه! ماه مدرسه، صدا دارد، ولی صدای معلمهایی که داد میزنند و هرچه فحش و بد و بیراه بلدند نثار خانوادهی یک دانشآموز میکنند، به دلایل واهی! صدای خطکش خوردن دانشآموزی که دو دقیقه دیر آمده، آن هم به خاطر نیامدن خطِ اتوبوسِ واحد! و شاید گاهی هم به ندرت، صدای معلمی که با عشق درس میگوید! یا با محبت، از عشق! مدرسه تصویر هم دارد، تصویر دانشآموزی که دستش را از ترس خطکش به طور ناخود آگاه میکشد! یا دانشآموزی که یک لنگه پا کنار در دفتر ایستاده! یا تصویر دانشآموزی که اشک از گونههایش میغلطد برای یک نمرهی تک! گاه هم دست نوازش پدرانه بر سر دانشآموزی که بالاترین نمره را گرفته! مدرسه حس هم دارد، حس ضربهی تیز خطکشی بر دستت، حس ضربهای بر گونهات که برق را از چشمهایت میپراند! حس خیسیِ آب شور چشمت بر غلط دیکته! حس نداشتن تعادل، در بالا بودن دو دست و یک پا! حس به سخره گرفته شدن، توسط معلم! گاهی، خیلی کم، حسِ محبت، که توسط یک معلم به تو منتقل میشود که باید تلاشت را بکنی! از نظر من شعرِ غمانگیزیست، این باز آمد بوی ماهِ مدرسه، بِ جای شور انگیز بودنش!
*/پدرانه/*
به نام خدا.
سلام. پدر من یک نقاش بود. یک نقاش رویِ شیشه که من هیچکدام از نقاشیهایش را ندیدهام یا یادم نمیآید! کلی نقاشی داشت، ولی بعد از اینکه از جنگ آمد و رفت طلبه شد، زد و شکستشان! نه همهیشان! نسخههایی موجود است که معلوم نیست کجاست!
خودش وقتی رفته بودیم، پیش مدیر هنرستانِ هنرهایِ زیبا گفته که خواست برای خانوادهی یکی از شهدا، عکس شهیدشان را بکشد که ببرند بزنند، سرِ کوچهیشان، ولی خانوادهی شهید قبول نکردهاند، از این رو تصویر خودش را کشیده و دورش هم دو تا شمع! اینطور که معلوم است، تا چند سالِ پیش هم در سالن پذیرایی خانهی پدربزرگ بوده، ولی بعد از سوال مکرر میهمانان که کدام پسرت شهید شده؟ برش داشتهاند. حالا کجا گذاشتهاند را آی دونت نو!!!
عمه ماهرو از جبهه رفتن پدر روایت میکرد که: وقتی عمو دکتر میخواسته برود جنگ، گفتهاند پدر بزرگ و مادربزرگ که: به جمال (پدر) نگاه کن، نمیخواهد برود، کاری ندارد! که پدر داد زده: نمیخواهم برم؟ فعلن نمیذارند برم!
پدر سردردِ عجیبی دارد و آنطور که مادر میگوید، از دکتر گرفته تا رمّال، پیش همه رفته و دوای همه را به سر مالیده ولی افاقه نکرده! و آنطور که مادر از جانب خودش فکر میکند از جانبِ جنگ است!
پدر، یک روش تربیتی عالی داشت، که به خاطر دو تربیته شدنمان، بیتربیت محسوب میشویم، من و مهدی! مثلن، خودِ پدر تعریف میکرد، مهدی، بچه که بود، بازیش گرفته بود، و هی میرفته پیش قوری چایی و دست میزده و برمیگشته، پدر هم یک دفعه عاصی میشود و دست مهدی را میگیرد و میکند تویِ چایی داغ! باشد، که رستگار شود! و اینطور که روایتِ میکنند من هم بچهگیم توی پرچکوه، من را یا روی ننویی بسته بودند، یه مثل بهروزِ پایتختِِ امسال، آویزان بودم! این آخری را مادر امسال گفت، سر پایتخت!
پدر اگر روحانی نمیشد، احتمالن، از روی رشتهاش دارو ساز میشد و شاید هم از هم این رو بوده که در جبهه بهدار بوده! و شاید هم به خاطرِ آن که آنطور که خودش میگفت، فکر میکند با آن همه تیری که در جبهه در کرده، حتا یک عراقی را هم نزده!
پدرم همیشه مهربان بود، با ما. وقتی خیلی بچه بودم و پدرم زاهدان بود و ما قم، پدرم زنگ زده بود و میخواست بیاید، من هی به مامان گفتم بگوید برام ماشین کنترلی بگیرد و مادر هم نگفت و من هم انتظار خریدنش را نداشتم، ولی بابا خریده بودش! یک روز در قم بودیم و داشت نمازش را میخواند، من هم کمین کرده بودم که رفت سجده، برم و بپرم روی پشتش و وقتی که رفت رکعت بعدی، من هم باهاش بروم بالا، ولی آنقدر در سجده ماند که من با همهی بچهگیم خجالت کشیدم و پایین آمدم از پشتش! بعضی وقتها در پذیراییِ خانهیمان در مهدیهی قم، من را از پا میگرفت و بلند میکرد و همانطوری سرِ ته میچرخاند و من چه کیفی میکردم! بعضی وقتها هم، وقتی شمال، میرفتیم دریا، من روی کمرش مینشستم و او برایم همچون دلفینی شنا میکرد.
رابطهی پدر با اقتصاد کلن عجیب است. زاهدان بودیم، وام خرید خودرو گرفت و قصد داشت خودرو بخرد و بفروشدش در آن، و پولش را برای مصرفی که میخواست، برساند. ماشین را خرید، ولی نتوانست پس بدهد به صاحبش، مگر میگرفت؟ نمیدانم تهش چه شد ولی پدر به پولش نرسید! یکبار هم، شش میلیون را داد به یکی مثلن قرض! طرف هم در ازایش چک داد! پدر مدتی درخواست پولش را میکند، ولی چون طرف جوابهای الکی میدهد و پدر هم میبیند که طرف پول بده نیست، چک را میبرد خانهی پدرش تحویل میدهد. یا چند سال پیش، دربارهی ورمی کمپوست مدتی تحقیق کرد ، بعد رفت در یک شرکت این کاره سرمایهگذاری کرد، خب عیب ندارد که بگویم شرکت ورشکست شد؟ دارد؟
پدر در پرچکوه خیلی سالِ پیش خیلی زمین خرید از پدرش! بیشتر زمینهای پدرش را حدودن! آن موقع که تازه خانه ساخته بودیم برای طلبهها، همهچیز را امتحان کرد، از زعفران گرفته تا توتفرنگی! که البته بعضیها گرفتند! حالا جدیدن رفته در فاز درخت، تا خدا چه بخواهد!
پدر مردِ خیلی ریلکسیست، یک زمانی که با مادر به مشکل خورد، رفت زنگ زد به پدرش گفت بیاید و هماینطور چون پدرِ مادر نمیتوانست بیاید، زنگ زد به برادر بزرگترش، دایی همت! من تا نهار آن روز بودم و خب طبعن، خبری هم نبود، اما مثل این که وقتی نبودم خبرهایی بوده! براساس همان هم توافقی صورت گرفته بدون هیچ توافقنامهای! من که رفتم خانه، مادر سکوت اختیار کرده بود و یک دوره گوشهنشینی، البته مدت مدیدی نگذشت که روز از نو شد و روزی از نو!
پدر که پارسال، رودسر کار میکرد، تصمیم به یک رژیم گرفت تا خودش را برساند به تناسبِ مورد نیازش و بر همان اساس نیز مادر هم جلو آمد! البته پدر که چاق نبود هیچوقت! چیزی نکشید، که روایت از دور نزدیک میرسید به پدر مادرهایشان که پوست استخوان شدهاند و دارند میمیرند! شاید جالب باشد که من از اول تا حالا هنوز تغییری درشان نمیبینم! حالا خودشان میگویند که تابستان پرخوری کردهاند از دوباره چاق شدهاند!
اولین دفعهای که پدر برایم دوچرخه خرید، اصلن دوچرخه نخرید! نمیدانم یک تنهی محکم دوچرخه را از کجا پیدا کرد و بعدش رفت برایش وسایل خرید! وقتی دومین دوچرخه را گرفتیم، اولی را دادیم به علیِ محمدی، که بهش میگوید کَلَنْچ! (به زابلی= قراضه) و البته هنوز هم موجود است!!!
پدرِ من یک پدرِ خوب است که خودش روشن میکند کولر را و اگر بدست خودش باشد هم هیچوقت خاموش نمیکند! پدریست که در روز پدر گفت شما با من خوب باشید، برای من کافیه! و ما گفتیم سخته!
تمام.
*/خسته/*
به نام او.
سلام. نمیدانم هماین الان، که چه خواهم نوشت، ولی خواهم نوشت. دیروز کل وقتم رو صرف انرژی گرفتن از یک دوست با گوش کردن به حرفهای به ظاهر مثبتش و روشهایش کردم! علاوه بر اون هم کلی وقت صرف طراحی کردن برای مدرسه کردم، که حداقل آبرویم نرود در این مدرسه جلوی مدیر و نمیدانم آن یکی که چه مقامی دارد! امروز با کلی استرس صبحانه خوردم و یک دوش آب سرد برای آرامش و شروع کردم با این زانوهای مسخره به رفتن راهی بلند و طولانی به امید این که حداقل نیم ساعت قرار است توی مدرسه باشم و از خودم و طرحهایم بگویم! کلی راه بود واقعن و نه در توان این سینه بود دویدن، نه در توان این زانوان! با کلی فکرهای منفی و مثبت راه افتادم و رسیدم به خیابانی که مدرسه در آن بود و همانطور کلی ادارهی مهم! با پیادهرویی تنگ و آدمهایی که هر کدام از سرِ عجله تنه میزنند به تو، و تو به جای آنان معذرت میخواهی. بعضیها هم که آنقدر کندند باید پشت سرشان آنقدر یواش راه بروی که انگار نمیروی! و دخترهایی که معلوم نیست از سر کدام مرضشان تنه میزنند و میخندند غش غش! بعد از همهی اینها میرسی به مدرسه، به امید این که دربارهی سبک طرحهایت حرف بزنی یا از این که چطور مدرسهی نمونه دولتی را به خاطر درسی که دوستش داری، ول کردهای آمدهای اینجا! ولی هماین که میگویی طرح، شخص مسئول که انگار یکی از اساتید هم هست، یک نگاهی بهشان میاندازد و میگوید شما ثبتنام شدهاید، خداحافظ! پس آن چیزی که میگفتید، همان مصاحبه، نه شاید هم محاسبه یا شاید هم مصالحهیتان چه شد؟ حالا باید این همه راه را برگردم؟ نمیشود تا شنبه بمانم که مدرسه شروع میشود؟
خستهام! هماین! سعی میکنم امروز بنویسم، ولی این که هماین امروز تمام بشود و منتشر، را نمیدانم!
*/کار/*
به نام او.
سلام. کار دارم، پست نمیذارم، البته گذاشتم!!! ایشالا فردا!
*/یخ/*
به نام خدا.
سلام. حالا دیگر نمیتوانی بکشی من را هماین!
* برای رفتن زیر دوشِ آب سرد و نداشتن مشکل، کافیست، که اول سرتان را بشویید، بعد کلن بدنتان را ببرید زیر دوش!
*/غول آخرِ تابستان/*
به نام خدا.
سلام. دیگر میشود حتا برای دانستنِ پایانِ این تابستانِ بیرمق مانده، ثانیهشمار گذاشت! برای رسیدن به یک ترس! برای مواجه با یک غول مرحله آخر تابستانم به غولی که به خاطر همان میخواهم حتا دیگر تابستان نشود! ترسی که در طول مدت نه ماه از بین میرود، دوباره با آمدن تابستان، همه چیز پاک میشود و از دوباره باید بروی از اول بازی کنی! مثلِ داشتن یک بازی برای پلیاستیشن! پاییز خیلی زیباست ولی نه با مدرسه! چند روز پیش یک مخالف مدرسه دیدم! با هم میشویم دوتا! نمیدانم او مخالف چیِ مدرسه است! ولی من مخالف بودن مدرسه در پاییزم، مخالف بودن مدرسه در زمستانم! مخالف بودن مدرسهم اصلن من با این وضعیتی که دارد! باید مدرسه را جمع کرد! کل مدرسهها را باید جمع کرد از اولش ساخت! زیر ساختهای جدید! کلن باید نیت اصلی مدرسه ها را عوض کرد! نمیخواهم بگویم باید چه کرد کرد، که البته میتوان تا حدودی! ولی میخواهم نگویم! میخواهم فقط بگویم این خوب نیست هماین!
*/شکوه/*
به نام خدا.
به شکوه گفتم برم ز دل یاد روی تو آرزوی تو
به خنده گفتا نرنجم از خلق و خوی تو یاد روی تو
ولی ز من دل چو برکنی، حدیث خود بر که افکنی؟
هر کجا روی وصلهی منی ، ساغر وفا از چه بشکنی
گذشتم از او به خیره سری، گرفته ره مه دگری
کنون چه کنم با خطای دلم، گرم برود آشنای دل م
به جز ره او نه راه دگر، دگر نکنم خطای دگر
به شکوه گفتم برم ز دل یاد روی تو آرزوی تو
به خنده گفتا نرنجم از خلق و خوی تو یاد روی تو
ولی ز من دل چو برکنی، حدیث خود بر که افکنی؟
هر کجا روی وصلهی منی ، ساغر وفا از چه بشکنی
نخفته ام به خیالی که می پزد دل من
خمار صد شبه دارم شراب خانه کجاست؟
*/پدر رارنده!/*
به نام او.
سلام. خیلی وقت پیش، یعنی حتا پیشتر از این که مهدی سرِ فندق پوستکَنی، وقتی دید خانه خالیست، گفت تلهوزیون را خاموش کن و رفت کتاب "تربیتهای پدرِ" محمد طلوعی را آورد، داد دستم و گفت بخوان و من حداقل ده دفعه نفسم برید در خواندن تا تمام شد داستان و پرسید نظرم را دربارهی داستان و پدرِ واقعی-تخیلی نویسنده، خیلی پیشتر از آن، من همان کتاب را خوانده بودم. و همان داستان اول را. وقتی مهدی رفته بود امتحان بدهد و من هم امتحان داشتم، با خودم فکر کرده بودم که مبادا روزی رابطهم پدرم چنین بشود، و اگر شد چه؟ حتمن خواهم از قبلش نوشت. از الانی که با هم هیچ مشکلی نداریم.
دیروز وقتی تکرار خندوانه را میدیدیم و علی مسعودی و پدرش را!شاید با خودم فکر کردم، پدر علی مسعودی فقط اینچنین بود و شاید اصلن، اکثریت پدرهای آن دوران! گفتم بد نیست که الان هم باید چنین ذهنیتی داشت؟ بعد گفتم نه، اگر الان هم چنین ذهنیتی بود، دیگر کسی به آن اجرا نمیخندید. به هر حال شاید بد نباشد شرط بلاغت را از پدر خودم به اجرا برسانم که مبادا باز هم، مردم، ندیده و نشناخته به خاطر یک تعریفی که من از پدرم در مورد یکی از ابعادِ شخصیتی او ارائه دادم، از او متنفر بشوند. هر چند این متن، در هیچ مورد خاصی از رابطهی پدرم با من، هیچچیز خاصی نمیگوید، ولی روشنگر یکی از ابعاد شخصیتی او خواهد بود، و اگر استقبال شد از این متن و توانی در ذهن و این دستانِ خشک و دراز استخوانیم بود، خواهم نوشت پدرم را! و سعی خواهم کرد از زیر خودکارم ردش کنم! این متن ناچیز تقدیم به ساحت بزرگ تمام پدرانِ حال، گذشته و آینده!!
پدر من یک رارَنده است. یک رارندهی حرفهای که شاید در فرمول یک نیست یا توی هیچ کارتینگی شرکت نکرده، ولی مطمئنن اگر حضوری داشت و شرکت میکرد، قطعن حداقل میتوانست تا قهرمانیِ ایران برود.
خیلی پیش موتور داشت، وقتی هنوز به زاهدان نرفته بودیم. نه از موتورش و نه از خودش در آن زمان خاطرهی دقیقی ندارم. یک تصویر تار دارم که مرا سوار موتور خاموش کرده بود و توی جادهی پرچِکوه راه میبرد! رارندهی حرفهای موتور نبوده و نیست . ولی جرئت سوار شدن موتور توی جادههایی با شیبهایی که همیشه از چهل و پنج درجه بالاتر بود و جاهایی هم به نزدیکی نود میرسید، خودش دلیلی بر وجود حس رارندهگی در پدر است.
وقتی گواهینامه گرفت زاهدان بود و ما هم قم. ما حتا نفهمیده بودیم که دارد گواهینامه میگیرد! البته این را مهدی میگوید، جملهی قبلی را نه، قبلیش را میگویم، اما به روایت من، ما در زاهدان بودیم که گواهینامه گرفت، به همان شیوهی مخفی! نمیدانم! ولی یادم هست که وقتی رو کرد که گواهینامه دارد، من با خودم یا شاید هم به او گفتم: خب که چه؟ ماشینت کجاست حالا؟
از وقتی پدر گفت که میخواهد پیکان آقای آقازاده را بخرد، دو روز هم نگذشته بود که پیکان را خریده بود و ما از حیاط خانهی زاهدان به تماشایش رفته بودیم. خوب به یاد دارم که مادر از سرِ هماین پیکان شروع کرد به گفتن با لباس رانندهگی نکن و البته منظورش مُعَمَّم و همراه لباس روحانیت بود. یادم هست روزی را که سرد بود، برف میبارید و همهی شیشههای ماشین غیر از شیشهی جلو سفید بودند. من و مهدی عقب را تصاحب کرده بودیم و هریک به یکی از درها تکیه داده بودیم و پاهایمان را زیر پتوی مسافرتی به سمت آن یکی دراز کرده بودیم. و پدر داشت بدون زنجیرِ چرخ رارندهگی میکرد! و هماینطور بیاد دارم وقتی پدر انداخت توی جوب، مادر گفت: گفتم با لباس رانندهگی نکن، چشم همه بهت هست! و پدر بیهیچ ریاکشنی سکوت کرد.
چند سال بعد، مشهد. من، مادر و پدر. مهدی هم نوشهر بود. پدر عجله داشت و میگفت برویم. یادش بخیر، همانند هر سال خانمِ آقای خوشقمی چهقدر تمنا کرد که بمانیم، با آن لهجهی مشهدیش! چه مردمان خون گرمی دارد مشهد! پدر مثل همیشه تصمیمش را گرفته بود. و این شد که اینقدر با عجله رفتیم که جورابهایم را را روی رخت خانهی آقای خوشقمی جا گذاشتیم. آقای خوشقمی هم با ما آمد. کارش وسطِ راه بود و پیاده میشد! نزدیکهای شیروان. من خواب، پدر رارندهی پیکان آقای آقازاده که حالا صاحبش بود، مادر در حال مغز کردن تخمهی ژاپنی! پدر یکهو میزند توی خاکی. من بیدار میشوم، در حالی که مادر جویای قضیهست و پدر توضیح میدهد که الکی بوده و میخواسته ببیند پلیسها آن طرف دارند چه کار می کنند! من با هماین تعریف میروم توی خوابی عمیق و کوتاه. چند ثانیهی بعد، ما در حاشیهی آن طرف جاده، مادر و پدر در حال پیاده شدن از ماشین، من زخمی، مادر نالان و پدر سکوت. مادر و پدر بیروناند و من داخل ماشین، گیج که چرا دوباره نگه داشتهایم؟ و چرا سرم و کمرم میسوزد؟ یک آن، غریبهای، کاملن با زور و شدت در ماشین را میکشد، و بعد من را بغل میکند، توی ذهنم فکر میکنم که دزد است، ولی چه دزدی؟ ماشین از بیرون معلوم است که درب و داغان شده و شیشهی پشت کاملن خرد. من هیچوقت دقیقن نفهمیدهام چه شد، ولی با تعاریفی که ارائه شده، اصل قضیه از این قرار است که به دلیل این که وقتی رفتیم توی جاده خاکی (که به سطح، پایینتر از جاده بود)، سرعت و دور موتور ماشین بالا بوده و به هنگام بازگشت با بالا آمدن از یک شیبِ تند برای رسیدن به جاده، ماشین مَلَّق زده و با یک دور کامل چرخیدن رفته به خاکیِ آن طرف خیابان. البته من هیچ یادم نمیآید، گویی من اینطرف خیابان در یک ماشین به ظاهر سالم خوابیدم و آن طرف در یک ماشین داغان بیدار شدم. من شوکه شده بودم و درک زیادی نداشتم از ماجرا، ولی با آرامش و لبخند پدر، من هم آرام بودم. طولی نکشید که آمبولانس آمد و من و مادر سوار شدیم و رفتیم و پدر ماند و ماشینش! از بیمارستان و اورژانس، خاطره دارم، ولی تلخ، بیخیالش! همانجا، وسط جاده، دکتری پدر را میبیند و هماهنگ میکند برایمان جایی را تا سر و سامان گرفتنمان. دو روز بعد، من ، مادر و پدر در پیکان آقای آقازاده که صاحبش پدر است به سوی شمال در حال حرکتیم!
چند سال بعد، قم، پدر تنها، خانواده، خانهی آقا هادی! من بیرون، توی فضای محوطهم که مهدی و آقا هادی میآیند بیرون. دارند میروند، من میپرسم کجا؟ میگویند میخوای بیای بیا! میروم. ته قضیه معلوم میشود وقتی میرسیم. سر یکی از دوربرگردانها، دویست و ششی میپیچد که دور بزند و و پدر هم با سرعت میرود توی شکمشان. هر چند پدر مقصر شناخته نشد ولی چون رفته بودیم شمال و نمیتوانست برای پیگیریهای قانونی بیاید، پرونده مختومه و حق ما هم خورده گردید!
چند ماه بعدش زاهدان! آقای زابلی، یکی از افرادی که در حوزهای که پدرم تدریس میکرد، کارهای خدماتی انجام میداد، مدتی هم راننده سرویس بچههای اساتید حوزه بود، خیلی نگران و عصبی در خانهیمان را میزند و در خواست دفترچه بیمهی پدر را میکند و خاطر نشان هم میکند که چیزی نشده یک کار اداریست! دفترچه را میدهم بهش! مادر حتم به یقین دارد که اتفاقی افتاده و من خونسردم، از پدر آموختهم! وقتی پدر شلزنان آمد تو با قبایی پاره، هیچ نگفتم و هیچ نگفت، آرام بود. بعدن کاشف به عمل آمد که پدر یک شیشهی الکل صنعتی گرفته بود و گذاشته بود صندلیِ جلو ولی یادش رفته بود که همانطور که باید کمربند خودش را ببندد، باید کمربند الکل را هم ببندد! شیشهی محترم، با اولین دست انداز افتاده کفِ پیکان آقای آقازادهی از آنِ پدر! پدر هم خم میشود که برداردش، و ماشین هم که رانندهگی یا حتا رارندهگی بلد نیست که، میرود توی نبش بلوار، و تیر چراغ برق را هم نصف میکند! حالا روی خوشِ زندهگی از آنجایی که پدر تعریف میکند، نمون پیدا میکند! میگفت: وقتی رفتم بیمارستان، دکتری که آمد بخیه و پانسمان کند زخم زانویم را تعریف میکند که میخواسته برود و عصبانی هم بوده و شیفتش هم به پایان رسیده بوده، بعد دیده پدر با لبخند، شل زنان دارد میآید، به پرستار دیگر گفته برو و خودش پانسمان پدر را به عهد گرفته! و گفته که نظرش را راجع به روحانیت عوض کرده پدر!!!! هماین قضایا میشود که پدر ماشینِ مچاله شدهی آقای آقازاده را که صاحبش بود میفروشد و بعد زنگ میزند به ادارهی برق و میگوید که او زده آن تیر برق را نصف کرده و یک چیزی میگذارد روی چهارصد هزار تومن پول ماشین و میدهد به ادارهی برق.
مدتی بعد از فروش پیکان آقای آقازاده، پدر میرود توی کار شاسی بلند! یک جیپ کائم خرید کلن برای پرچِکوه! جیپِ جنگیِ بدون پلاکی که باهاش نمیشد شهر آمد. و هماین شد که آن را بدون هیچ حادثهای فروخت! وااااای امسال همان جیپ را دوباره دیدم و کلی دلم خواستش! (صاحب جدیدش آشناست!)
پدرِ رارندهی من، به کورس ماشین بازیش، ادامه داد و بعد از مدتی پیکان سید جعفر (ما میگیم سِد جعفر! شما هم سید را بخوانید سِد!!) را خرید با آن هم هنوز مشکلی پیدا نکرده بودیم که، وقتی رفتیم تهران، دایی فرامرز، پدر را برداشت برد نمایشگاه ماشین! و یک جیپ پاژن پلاکدارِ به ظاهر سر به راه را خریداری نمودندی با پنج میلیون تومان نقد و یک عدد ماشین پیکان سِد جعفر! البته، این یکی خرج داشت، زیاد!!! یادم هست وقتی پدر زد پشت نیسانی را که یکهو زده بود روی ترمز، قشنگ با پاژنمان صاف کرد!
چند ماه بعد، نوشهر، همه هستیم! پدر صندلیهای ماشین غیر از صندلیِ رارندهگیش را برداشته و میخواهند بروند با محسن، پسرِ عمو دکتر، با پاترولِ دودرش، کودِ ورمی کمپوست بیاورند! محسن، بعدن، وقتی از دوباره آمدند نوشهر تعریف کرد که داشته جلو میرفته که یکهو صدای ترمز شدید را شنیده و سرش را که برگردانده دیده پدر محکم رفته توی دیوار بتنیِ پلِ رویِ رودخانه! علتش را سنگینی ماشین و سرعت بالا دانستهاند که ترمز ماشین نگرفته! هرچه که باشد پدر بعد از مدتی، به خاطرِ هزینههای بالایِ ماشین، فروختش و گفت من دیگر ماشین نمیخرم! و همیشه در جواب به سوال چرا ماشین نمیخریِ این و آن میگوید: پولش را بده!
اما گذشته از همهی اینها بعد از حدود یکسال بیماشینی، امسال یک موتور خریده برای پرچِکوه با کلی خاطرات تازه! یعنی آیا ممکنست این شروعی تازه برای ورود پدر به عرصهی ماشینرانی باشد؟ و الله اعلم!
تمام این متن که کلن 1964 کلمهای بیش نبود، میخواست این را بگوید که پدر من یک رارنده است! نه راننده!
تمام.
*/امکان/*
به نام او.
سلام.
اولش که پیشنهاد شد به من این کتاب واقعن تصوری نداشتم و حتا در اولین بار که همان پیشنهاد را خواندم به صورت خیلی پیشفرض توسط مغزم حس کردم که ایدهی کتاب باید داستان باشد، و البته این کتاب با کلی امید و روشی که داد، برایم از هر کتاب که تاکنون خوانده بودم از لحاظ و جهاتی شیرینتر بود. وقتی به صفحهی معرفی کتاب رفتم فکر کردم، یک کتاب سادهست که شاید فقط میخواسته نوآور باشه، و این پیشفرضهایم با دیدن فهرست کاملن تایید شد، تا این که دو دقیقه بعدش شروع به خواندن کردم! نظرم کاملن برگشت، هرچند شاید کتاب کلن امیدواهی باشد، که در صفحات آخر هم گفته! ولی با این حال آدم هر روزه نیاز به انرژی دارد! برای من تمامیِ آن این ایدهها که به جای دانشگاه رفتن بود، کلن پذیرفته شده و قبول شده بود غیر از ایدههای 28 و 29 که میشود جور دیگر بهشان نگاه کرد که واقعن دلپذیر میشوند در آن صورت! قطعن سعیم این خواهد بود که این کتاب را باز هم بخوانم و باز هم که ببینم، مبادا فریب خورده باشم، ولی اگر فریب هم خورده باشم خوب خوردهام و حداقل اگر دروغ هم باشد از ابتدا تا انتهایش دروغیست که خوب نوشته شده و باید به افتخارش محکم دست زد و کلاه را از سر برداشت! من قطعن سعی خواهم کرد که این کتاب را بدهم پدرم بخوانم چون هنوز به قول نویسنده بچهام وحتا غیر از بچهها هم به مشورت نیاز دارند و میدانم که پدر من آن قدرها هم خشک نبوده و نیست که فکرش را میکنم!!! اواسط کتاب که بودم صداهای رعد و برق میآمد، و یکهو صدای باران شدید آمد! دیروزش آنقدر دلم هوای باران و بوی خاک کرده بود که از کسی که هم این کتاب را معرفی کرد خواستم که بوی باران را در شیشه کند و برای بفرستد! این کتاب باعث شد به باران هم برسم که شاید اگر نمیخواندمش میخوابیدم! حتمن بخوانید، دانشجو شدهاید هم بخوانید، اگر به هر دلیل نمیخواهید بخوانید، باز هم حداقل مقدمهش را بخوانید، و باز هم اگر خیلی خیلی لجباز هستید، حداقل آخرش را بخوانید، بخش علم زدهگی!!!
و حالا هم متن خود نویسنده رو میذارم که برای کتاب نوشته بود:
هر سال نزدیک به یک میلیون نوجوان هجده ساله در کنکور یا همان آزمون ورودی دانشگاه ها شرکت می کنند. مغز آنها در طی سالها آموزش مادون متوسط شستشو داده شده است تا باور کنند دانشگاه رفتن تنها گزینه آنها در زندگی است. آنها باور کرده اند که اگر دانشگاه نروند زندگیشان تباه می شود و دیگر به درد هیچ کس و هیچ چیز نخواهند خورد.
بیست سال پیش یعنی زمانی که من در آزمون کنکور شرکت کردم و همه هم سن و سالهای من، بدون کوچکترین شکی باور داشتیم که دانشگاه رفتن تنها گزینه ممکن برای ماست. قانون نانوشته ای می گفت که اگر رتبه خوبی برای قبولی در دانشگاه بدست نیاوری، مجبوری سال بعد دوباره برای کنکور درس بخوانی. حتی اگر سال بعد هم قبول نشوی و پسر باشی و مجبور به سربازی رفتن، در حین خدمت سربازی باید برای کنکور بخوانی و کنکور بدهی. باز هم اگر قبول نشدی، بعد از خدمات سربازی. و اینقدر پشت کنکور بمانی و بمانی و بخوانی تا بالاخره قبول بشوی! چاره دیگری نیست!
درست مثل زوج ناباروری که تحت فشارهای اجتماعی و خانوادگی و احساسی باید بچه دار بشوند. اگر این دکتر نشد باید بروند پیش آن دکتر. اگر هم نشد نباید بی خیال بشوند و بروند سراغ زندگیشان. جراحی، رژیم غذایی، دعا، نذر، لقاح مصنوعی، حتی طلاق و تعویض همسر برای رسیدن به هدف، نه تنها جایز است بلکه توصیه هم می شود. کاری نمی شود کرد. گزینه ای به جز بچه دار شدن وجود ندارد. کنکور و دانشگاه هم داستان مشابهی دارد. معلم خصوصی کنکور. آموزشگاه کنکور. کنکورهای آزمایشی. جزوات و کتابهای جور واجور کنکور. تعیین رشته با نرم افزار. مشاور برنامه ریزی کنکور. مهندسی معکوس سؤالات کنکور. هیپنوتیزم. سمینار ان. ال. پی. و خلاصه هر چیزی که کمک کند یک بچه در کنکور قبول بشود، جایز و متداول است. کار دیگری نمی شود کرد. گزینه ای به جز دانشگاه وجود ندارد.
من کتاب امکان را در رد این قانون نانوشته نوشته ام. کتاب امکان حاصل سالها تجربه شخصی خودم و همچنین سالها مطالعه و یادگیری از زندگی و آثار انسانهای بزرگی است که از هزاران سال پیش تا به امروز برای تحقق استعدادها و خلاقیت انسانها، فکر و تلاش کرده اند.
بیست سال پیش کسی نبود که به من و دوستانم راه دیگری به جز دانشگاه رفتن را نشان بدهد. بیست سال پیش دسترسی به اینترنت هم وجود نداشت. بیست سال پیش نطفه انقلاب اطلاعاتی تازه داشت بسته می شد. بیست سال پیش همه ما در یک دوران تاریخی متفاوتی زندگی می کردیم. دوران ماقبل اینترنت. خواهش می کنم این کتاب را برای هر کسی که فکر می کند به جز دانشگاه رفتن یا مسافرکشی گزینه دیگری در زندگی اش ندارد، بفرستید. هزینه ای ندارد.
سی ایده ای که در در این کتاب مطرح کرده ام، فقط برای نوجوانهای هجده ساله نیستند. هر کسی در هر مقطعی از زندگیش می تواند از این ایده ها و یا ایده های مشابه، بهره ببرد. مثلا کسی که با بحران میانسالی مواجه شده است. کسی که کارش را دوست ندارد. کسی که از زندگی کارمندی یا مجردی یا متاهلی خسته شده است. کسی که تازه بازنشسته شده است و نمی داند با بقیه زندگیش چه کار باید بکند. کسی که خرش در گل زندگی گیر کرده است. مادری که تازه مسئولیت نگهداری بچه اش را به دانشگاه سپرده است و وقت آزاد زیادی دارد. نوجوانی که تازه وارد دبیرستان یا حتی دانشگاه شده است. همه آنهایی که توانایی یادگیری دارند می توانند از این ایده ها بهره ببرند.
نویسنده: علی سخاوتی