*/خسته/*
به نام او.
سلام. نمیدانم هماین الان، که چه خواهم نوشت، ولی خواهم نوشت. دیروز کل وقتم رو صرف انرژی گرفتن از یک دوست با گوش کردن به حرفهای به ظاهر مثبتش و روشهایش کردم! علاوه بر اون هم کلی وقت صرف طراحی کردن برای مدرسه کردم، که حداقل آبرویم نرود در این مدرسه جلوی مدیر و نمیدانم آن یکی که چه مقامی دارد! امروز با کلی استرس صبحانه خوردم و یک دوش آب سرد برای آرامش و شروع کردم با این زانوهای مسخره به رفتن راهی بلند و طولانی به امید این که حداقل نیم ساعت قرار است توی مدرسه باشم و از خودم و طرحهایم بگویم! کلی راه بود واقعن و نه در توان این سینه بود دویدن، نه در توان این زانوان! با کلی فکرهای منفی و مثبت راه افتادم و رسیدم به خیابانی که مدرسه در آن بود و همانطور کلی ادارهی مهم! با پیادهرویی تنگ و آدمهایی که هر کدام از سرِ عجله تنه میزنند به تو، و تو به جای آنان معذرت میخواهی. بعضیها هم که آنقدر کندند باید پشت سرشان آنقدر یواش راه بروی که انگار نمیروی! و دخترهایی که معلوم نیست از سر کدام مرضشان تنه میزنند و میخندند غش غش! بعد از همهی اینها میرسی به مدرسه، به امید این که دربارهی سبک طرحهایت حرف بزنی یا از این که چطور مدرسهی نمونه دولتی را به خاطر درسی که دوستش داری، ول کردهای آمدهای اینجا! ولی هماین که میگویی طرح، شخص مسئول که انگار یکی از اساتید هم هست، یک نگاهی بهشان میاندازد و میگوید شما ثبتنام شدهاید، خداحافظ! پس آن چیزی که میگفتید، همان مصاحبه، نه شاید هم محاسبه یا شاید هم مصالحهیتان چه شد؟ حالا باید این همه راه را برگردم؟ نمیشود تا شنبه بمانم که مدرسه شروع میشود؟
خستهام! هماین! سعی میکنم امروز بنویسم، ولی این که هماین امروز تمام بشود و منتشر، را نمیدانم!