صفحه‌ی 168

*/ساخت یک خانه‌ی ایده‌آل/*
به نام خدا.


  سلام. می‌گویند که:"هرکجا که بشود با آرامش خاطر و راحتی زیست، به‌ترین مأمن و خانه است." ولی خب ما که در هیچ‌جا به آرامش نرسیده‌ایم، به‌تر نیست ابتدا به دنبال آرامش باشیم و بعد به دنبالِ خانه‌ی ایده‌آل‌مان؟ از آن جایی که من کمی عجول‌م و این متن‌ هم قرار نیست درمورد آرامش حرف بزند و می‌خواهد از خانه‌ی ایده‌آل بگوید، پس می‌نویسم. ولی تکرار می‌کنم که:"هرکجا که بشود با آرامش خاطر و راحتی زیست، به‌ترین مأمن و خانه است." 
 
  اولین گام برای ساخت خانه‌ی ایده‌آل. یافتن چیز‌های آرامش‌بخش مورد نیاز خودت و هم‌خانه‌های‌ت! (هم‌سر و فرزندان یا پدر و مادر یا دوست) مثلن رنگِ فیروزه‌ای به من آرامش می‌دهد، پس اگر می‌خواهم در خانه‌ام اتاقی مخصوصِ خودم داشته باشم، به‌تر است که به رنگ‌ِ فیروزه‌ای باشد. علاوه بر یافتن چیزهای آرامش‌بخشِ خودمان و هم‌خانه‌های‌مان،‌ باید به دنبال چیزهایی که مخل آسایش‌مان هم هستند بگردیم! مثلن من در موقعِ نوشتن، به سر و صدای زیاد اصلن علاقه ندارم و آرامش من را به هم می‌زند، پس باید اتاق کاری که در خانه‌ام برای خودم در نظر می‌گیرم،‌ دارای عایق صدا در دیوار‌ها‌ی‌ش باشد و غیره و ذلک!
  گامِ دُوُم: کوچک‌سازی و بهینه‌سازی باید سعی کنید هرچه که مورد نیازتان است را فراهم کنید، ولی در کم‌ترین فضایِ ممکن! مثلن من یک اتاقِ خواب نیاز دارم و هم‌این‌طور یک اتاقِ کار که هر کدام باید ساختار‌های خاصِ خودشان را داشته باشند. خب در این‌صورت حتمن لازم نیست که دو عدد اتاق بزرگ برای این کار صرف کنم. کافی‌ست که یک اتاق را کمی از حدِ معمول بزرگ‌تر بسازم و بعد با کمک دیوار‌های متحرک که می‌چسبند به دیوارِ قبلی (دو جداره!!!) هر وقت نیاز داشتیم، می‌توانیم که دیوار متحرک را از کنار دیوار دیگر جدا کنیم و تا وسط اتاق یا هر چه قدر که خودمان می‌خواهیم، به سمت بیرون بکشیم این‌طوری اتاق‌مان نصف می‌شود و می‌شود که با کمی تلاش ساختار‌های مناسبِ خودشان را فراهم بیاوریم. حالا اگر بخواهیم کمی در جا بیش‌تر صرف‌جویی کنیم چه؟ می‌توانیم، همان دیوار متحرک را از جنس کمد بسازیم! در این صورت هم جایِ کم‌تری مصرف کرده‌ایم و هم‌چنین نیاز به خرید کمد هم نداریم. اگر دقیقن متوجه منظور من نشده‌اید، می‌توانید با کمی سرچ در موردِ اسمال‌هُوس و روش‌های مصرف بهینه‌ی مکان متوجه بشوید! در موردِ مصرفِ بهینه و سبز هم می‌توانید کارهایی صورت دهید. مثلن اگر خانه‌ی‌تان شیروانی دارد، شیروانیِ خانه‌ی‌تان را از جنسِ صفحات خورشیدی بسازید! بعد همه‌ی بهینه‌سازی و روش‌ها و ایده‌های‌تان روی کاغذ به صورت نقشه رسم کنید و  باز هم بهینه‌سازی! هم‌این‌طور ادامه بدهید تا هم ساخت خانه‌ی‌تان مشکلاتِ زیادی ایجاد نکند و هم خرج کم‌تری روی دست‌تان بگذارد! 
  گام سِوُم: ساختن! سعی کنید، خانه‌ی‌تان را خودتان و با دست‌هایِ خودتان و کمکِ دیگران بسازید تا هم قدرش را بیش‌تر بدانید و هم اطلاعات و مهارت‌ها‌ی‌تان در این زمینه‌ها بالا برود. نه این که نقشه‌ی خانه‌ی‌تان را بدهید دست یک مهندسِ تازه‌کار و کارگران که بسازند برای‌تان، حداقل در آن زمان دیگر نباید توقع داشته باشید که کار، آن‌جور که می‌خواهید، خوب و بی‌نقص و کم‌خرج و زود پیش‌برود! شما حتمن باید بالایِ سرِ کارِ خانه‌یِ ایده‌آل‌تان بمانید تا کار همان‌طور که می‌خواهید پیش برود. 
  گامِ چهارم: چیدمان! در گام دوم شما باید علاوه بر طرحِ خانه، یک طرحِ کلی‌نگر از دکور و چیدمانِ خانه‌ی‌تان هم داشته باشید.در این زمینه می‌تونید از متخصصان چیدمان هم کمک بگیرید! سعی کنید در هر زمینه تحقیقِ کافی رو به عمل بیارید، سعی نکنید که به‌ترین چیدمان را در هر سطح داشته باشید، بلکه‌ کافی‌ست به‌ترین چیدمانِ موردِ نیاز خودتان را داشته باشید. البته این جمله در همه‌ی زمینه‌ها مورد استفاده قرار می‌گیرد و نه فقط در چیدمان!!!
  گام پنجم، آخر: استفاده از خانه و آرامش گرفتن از خانه و هم‌خانه‌های‌تان. هرچند که هیچ چیز به طورِ کامل خوب نیست ولی می‌شود تا جایی که می‌توان بیش‌ترین بهره‌ را در هر زمینه‌ای برد.
نکته‌های قابل توجه:" هرکجا که بشود با آرامش خاطر و راحتی زیست، به‌ترین مأمن و خانه است." / به‌ترینِ موردِ نیازتان را بسازید / تا می‌توانید از شیوه‌های کم مصرف‌تر با بازده بیش‌تر استفاده کنید.
گامِ صفر: تهیه‌ی پولِ مورد نیاز خانه‌ی‌تان!
گامِ منفی یک: اگر پول ندارید، سعی کنید، در خانه‌ی‌ خودتان به آرامش برسید.
چهارشنبه/یکِ/مهرِ/نود و چهار
تمام.
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۶ ]

صفحه‌ی 167

*/خلاقیت و مدرسه/*
به نام خدا.


  سلام. من خدا را شکر تا به حال به کشورهای خارجه سفر نداشته‌ام و خبری از مدرسه‌ها‌ی‌شان ندارم. ولی، از ایران هرچه بگویم کم، گفته‌ام! خلاقیت و مدرسه در ایران، دو کلمه‌ی کاملن متضادند! انگار که اصلن کنار هم نمی‌توانند باشند. در مدرسه‌های ایرانی چیزی به نام اتاق فکر در خودِ هیئت مدیره وجود ندارد. من چشم‌م آب نمی‌خورد که توی بخش‌های بزرگ‌تر مثل آموزش و پرورش هم وجود داشته باشد. چه برسد به این که دانش‌آموزان بتوانند خلاقیت به خرج دهند. معلمان محترم می‌آیند تویِ کلاس و یک‌ریز شروع به حرف زدن می‌کنند و اجازه نمی‌دهند لحظه‌ای دانش‌آموز بیاندیشد. مسئله را می‌گویند و قبل از گذشت چند ثانیه جواب را و روش جواب را هم می‌گذارند کفِ دست‌ت. مثلن درسِ دینی، مهم‌ترین درسی‌ست که به عقلانیت اهمیت می‌دهد! بعد معلمان‌ش کسانی هستند که یک ریز یا چرت و پرت می‌گویند یا سوال! نمی‌گذارند دانش‌آموزی که با او مخالف است، دست‌ش را ببرد بالا  و نظرش را بگوید. حالا بی‌خیال. دینی مهم‌ترین درسی که برای آینده‌ی عقاید دانش‌آموزان و کشورست؟ درست! آیا مهم‌ترین درس به نظر شما، باید از نظر دانش‌آموزان یک درس حفظی به شمار بیاید؟ به نظر شما آیا مهم‌ترین درس که در آینده روی خلقیات دانش‌آموزان تاثیر می‌گذارد باید درسی باشد که نمی‌شود از رویِ راحتیِ آن هیچ‌چیز فهمید؟ حالا شما بیا هی ضریب و نمره را ببر بالا؟ افاقه می‌کند مگر؟ ته‌ش چه؟ وقتی دانش‌آموز هیچ چیز نمی‌فهمد، ته‌ش یکی خواهد شد مثلِ من. منی که حتا سَر و سِر خودم را هم نمی‌دانم! که مانده‌ام بی‌فایده! باور کنید یا نکنید، آن زمان که مدرسه نبود یا درسِ دینی‌ای به این صورت وجود نداشت اعتقادات مردم بسیار قوی‌تر از کنون و آینده بود و خواهد بود.
  و چه فرمول‌هایی که نباید حفظ کرد، و فکر کنیم که اگر این با آن واکنش پیدا کند چه خواهد شد؟ در صورتی که می‌توانیم خیلی راحت برویم در آزمایش‌گاه یا حتا گاهی آزمایش‌گاه را بیاوریم تویِ کلاس و بگوییم پسرجان یا دخترجانِ عزیز، اگر این را بریزی در آن، منفجر می‌شود! تا دانش‌آموز فکر نکند به دروغ‌گویی معلم!
  در مدارس ایرانی حتا در تنبیه‌ها هم خلاقیت به خرج داده نمی‌شود. در وضعیت فوقِ نرمال‌ش اگر تنبه‌بدنی نشوی و یا اخراج از کلاس و هم‌این‌طور تحقیر، فوق‌ش می‌گویند، این امتحان را کم شده‌ای، از روی‌ش ده بار بنویس بیاور. حتا خیلی ساده نمی‌گوید که بیا حالا که کم شده‌ای، تا جایی که درس داده‌ایم را بخوان که بپرسم. ( و چه پرسش‌های افتضاحی!). یا برو هم‌این مبحث را که کم شده‌ای، خلاصه‌ی مطلب‌ش را در‌بیاور هفته بعد بیا توضیح بده، یا مثلن دادن یک پرو‌ژه‌ی عملی تحقیقاتی به دانش‌آموز. چه عیبی دارد مگر؟
  نمونه‌ی بارز دیگری از بی‌خلاقیتی: مفتضح‌ترین درسِ تاریخِ ایران، پرورشی! نمی‌گویم معلم بیاید به شخصه خلاقیت را آموزش بدهد، که البته بد هم نیست! ولی خیلی عالمانه می‌تواند از شیوه‌های مطالعه‌ی کتاب بگوید یا شیوه‌های موثر برنامه ریزی! در ایران فوقِ فوق‌ش خیلی کار کرده باشند می‌آیند درس را مهم جلوه می‌دهند و می‌گویند کلاس آزاد، دانش‌آموزان پروژه‌ی تحقیقاتی بیاورند و کاربرد معلم هم آن وسط یا کشک است یا پذیرش و ردِ تحقیقات! در غیر این‌صورت، یا معلم‌ها می‌آیند و محترمانه وِر می‌زنند و یا کلاس را ول می‌کنند دست بچه‌ها که هر غلطی که می‌خواهند بکنند ولی خفه‌خون بگیرند که آبروی معلم نزدِ دیگر اساتید و معاونان و ناظم نرود.
  وضعیت مدرسه‌های ایران به قدری خراب است که دانش‌آموزا را طوری بار می‌آورد که اگر معلم بخواهد پرسش داشته باشد در یک جلسه و یا امتحان بگیرد، هزار جور آرزوی مرگ و تصادف می‌کند برای‌ش که فقط و فقط نیاید سرِ کلاس. یا مثلن هم‌این کلاس‌هایی که معلم‌ش به دلیلی نمی‌تواند حاضر شود، مدیر و معاونان یک خلاقیت خرج نمی‌دهند برای‌ش، در صورتی که خیلی راحت می‌شود برای‌ش کاری کرد، ولی خب چه؟
  حرف زیاد است درباره‌ی مدرسه‌های ایران و رابطه‌ش با خلاقیت و صد البته حرف درباره‌ی خودِ مدرسه‌های ایران و ایرانی جماعت و اصلن خودِ ایران زیاد است. به هر حال باشد که بیاندیشیم و گرنه،
خانه از آمدن و رفتنِ ما سودی کو؟

وز تارِ وجودِ عمرِ ما پودی کو؟

در چَنْبَرِ چرخ جان چندین پاکان،

می‌سوزد و خاک می‌شود، دودی کو؟
خیام.

سعی خواهم کرد که بازهم در موردِ این مضامین حتمن بنویسم، تا ایران، به دستِ هم‌این ما ساخته شود!
صبحِ چهارشنبه/یکِ/مهرِ/نود چهار

پ.ن:
+ ام‌روز ساعتِ سه‌ی بعد از ظهر و یا فردا، جمعه، ساعت نه صبح! شبکه‌ی مستند. "مشقِ شب" کارِ "عباسِ‌کیارستمی"/ هرچند که به نظرِ مهدی، تفتیشِ عقاید کودکان بود و واقعن بعضی جاها روی مخ می‌رفت ولی خب جالب بود. و اوسط یا اوخرش یک مردی می‌آید و حرف‌های خوبی می‌زند!!!
+ ده ایده برای به‌بود مدرسه: 1.نابودیِ کامل مدرسه 2.تعویض کلی روش‌های تدریس و معاونت و مدیرت و حتا وزارت! 3.وارد کردن خلاقیت به مدرسه 4.حذف کامل موجودی به نام معلم 5.تقلید از شیوه‌های مدارس فرنگ و بومی‌سازی‌شان! 6.آموزش مفاهیم و  فرامین و فرمول‌ها (واقعن می‌خواستم به وزن دوتای قبلی بیاورم فرمول‌ها را ولی نشد!/فرامیل!) با استلال‌های قوی و آزمایش 7.گوش‌کردن و ایده برداری از ایده‌های دانش‌آموزان(هرچی دانش‌آموز بگه!) 8.حذف کلی مواد زائد درسی و آموزش مفاهیم اساسی و مورد نیاز دانش‌آموزان 9.مدرسه در خانه با آموزشِ صحیح دادن به والدین برای آموزش توسط خودشان به فرزندان‌شان 10.تبدیل چندین کلاس یک‌ پایه، به یک کلاس و استفاده از هم‌کاریِ چند معلم برای آموزَش یک درس!

تمام.
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۵ ]

صفحه‌ی 166

*/وضعیت قرمز/*
به نام خدا.

  سلام. از چندین سالِ پیش که مهدی ترکِ خانواده گفت و آمد قم و حوزه، و ما هم زاهدان بودیم، از من قول گرفت که در دوران مدرسه، فقط پنج‌شنبه جمعه‌ها روزهای‌ تعطییل از کامپیوتر استفاده کنم. من هم یک غلطی کردم و باشه گفتم! آن قول با این که گاهی کم یا زیاد رعایت نمی‌شد، هم‌این طور سال‌های سال مانده و خب بد نیست البته، ولی من فکر می‌کنم که از ام‌سال به بعد شکسته شود. البته فعلن که هست. از این به بعد شما هر روزِ هفته ک پست در ساعت صفر منتشر می‌شه و من هم پنج‌شنبه جمعه‌ها می‌آیم و جواب کامنت‌ها رو می‌ذارم. و صد البته یادم نمی‌ره که به وب‌هایی که باید هم سر بزنم! (نوشتم یادم نره!) البته اگر باشم و خدا هم بخواهد.
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۶ ]

صفحه‌ی 165

مو

به نام او.

  سلام. مو، چیزی که اهمیت به آن کارِ خوبی‌ست، حتا اگر کارِ خوبی نباشد، خب، کارِ بدی که نیست؟ از نظر من البته! برعکسِ عمو ابوذر که خودش، کچلِ کچل است و می‌گوید خدا مو را داده تا از ته بتراشی‌ش! (خب دیگر، عمو هم مثلِ بقیه اعتقادتِ خودش را دارد!)
  به نظر من مو باید بلند باشد، چه مرد و چه زن، فرقی ندارد. خب بالاخره اگر قرار بود مو بلند نباشه که بلند نمی‌شد. البته نمی‌گویم مرد بروند عینِ گیسو کمند شوند نه! مردها باید موها را تا یه حدِ لازم بلند کنند و بعد بدهند عقب و سشوار بکشند که پف کند. (مدلِ موهایِ محسن نامجو را می‌پسندم!) خب در این میان زن‌ها واقعن باید عینِ گیسو کمند بشوند و مو‌های‌شن را تا کمر برسانند! اصلن از تیپِ زنی که پسرانه بزند مو‌های‌ش را خوش‌م نمی‌آید! خب چه کاری‌ست آخر؟ البته از زنانِ مو فرفری هم خوش‌م نمی‌آید! هر کس صاحبِ سلیقه‌ای‌ست!
  موهایِ من فعلن به سلیقه‌م نیست به دلایلی موجه! البته به سلیقه‌ام هست، ولی سلیقه‌‌ام در موهای کوتاه! البته نه به‌طور کامل! تابستان که می‌شود می‌گذارم موهای‌م تا حدی بلند بشوند که بشود فرق باز کرد، البته تا به حال باز نکرده‌ام ولی خب سال دیگر، اگر باشم و بشود و خدا هم بخواهد!
  مشکل اصلی همه‌ی پسرهایِ هم سن و سالِ من و شاید دختر ها هم، در مورد مو، مسئله‌ی شوره‌ی سر می‌باشد که من هم به لطفِ خداوند تا وقتی از این شامپو‌های ایرانی که دو دقیقه روی سر بمانند تاثیرشان را می‌گذارند استفاده می‌کردم هم این مسئله را داشتم،‌ زیاد، و البته بعدش هم تا مدتی! اما از آن رو که یک مدتی دوشِ آب سرد دارم می‌گیرم، این مشکل به کلی رفع گردیده. البته از آن‌جایی که چنین درمانی، قطعن نمی‌تواند قطعی باشد، بنده، از یک شامپوی خارجی نیز استفاده می‌کنم که خودش گفته هشت، هفت هفته باید ازش استفاده کنی تا تاثیر بگذارد، نه دو دقیقه! حالا من نمی‌دانم ایرانی‌ها کی در زمینه‌ی شامپو‌سازی چنین پیش‌رفتی کردند!
    مشکل دیگری هم هست، که فکر می‌کنم در صد کم‌تری از پسران هم‌دروه‌ی من یا شاید حتا دخترانِ هم‌دوره‌ی من داشته باشند! زیرش مو! بله، ریزش مو! هم‌این اسم ساده است که گاهی آدم را پیر می‌کند! من همواره، در کنارِشوره‌ی سر، ریزش مو هم داشتم. که به لطف حق تعالی پس از گذشت از مرحله‌ی شوره‌ی سنگینِ سر به مرحله‌ای بالاتر از عبودیت رسیده‌ام که خب می‌شود، ریزش‌مویِ سنگین سر! حالا نمی‌دانم با غولِ این مرحله که به معنایِ واقعیِ کلمه آدم را پیر می‌کند چه‌ کار کنم! چند وقتی هستِ که وقتی می‌روم حمام، سرِ چاه تخلیه‌ی آب پر از موهای نازنین و گرامی‌م می‌شود، و من هم نمی‌دانم که تا کی می‌خواهد هم‌این‌طوری پیش‌ برود! البته خدا را شکر من هنوز در سرم کچلی‌ای مشاهده ننموده‌ام و باشد که ننمایم! در این تریبون تقاضا می‌گردد که، هر که برای این مرحله از بازی سخت و نفس‌گیرِ مو روش و راهِ حلی دارد، به گوشِ جان پذیرا هستیم، باشد که موثر گردد واقع!

پ.ن: نکته‌ی جالبی که الان فهمیدم این است که من جمله‌های خودم را می‌شناسم! (خیلی جالب!) مثلن من این متن رو سه شنبه شب نوشتم در دفتری، و حالا تایپ‌ش کرده‌ام، ولی گاهی می‌شد که اصلن یادم نمی‌آمد جمله‌ی بعدی چه بود و گاهی هم بدون نگاه کردن به متن، جمله‌ی بعدی رو تایپ می‌کردم! و بعد به متن اصلی که نگاه می‌کردم می‌دیدم همونه!!!
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۶ ]

صفحه‌ی 164

وب‌هایی که می‌خوانم

به نام خدا.

  سلام. مثلن قرار است درباره‌ی وب‌هایی که می‌خوانم بنویسم، ولی خب، من منتقدِ خوبی نیستم. یعنی اصلن منتقد نیستم. من انتقاد کننده‌ای هستم که منتقد نیستم. خب وقتی کسی یک کاری را بلد نیست چرا دروغ بگوید؟ من منتقد نیستم. یعنی اصول اصلی انتقاد و روش‌های نقدِ موثر را بلد نیستم. ولی خب، زبان تند و تیزی دارم که فکر می‌کنم باعث انتقد بی‌پروایانه‌ی من می‌شود! خب، حالا که چه؟ من می‌نویسم و نقد می‌کنم خیرِ سرم و نظرم را می‌گویم درباره‌ی وب‌هایی که می‌خوانم.

  اولین وبی که من همیشه‌ی خدا به‌ش سر می‌زنم، خزعبلاتِ یک دیوانه است که اسم وب‌ش را گذاشته مِ نویسم (اسم سابق وب‌لاگ!) از این اسم مسخره‌تر؟ از خودش شنیدم که می‌گفت بعدن تصمیم گرفته اسم‌ش را بگذارد "میم نویسم" ولی خب دل‌ش نیامده این و آن را برای تعویضِ نام وب‌لاگ‌ش در‌ پی‌وندهای‌شان آزار بدهد. حالا چه قدر مغرور هم هست؟ اصلن انگار چندتا وب هستند که پی‌وندش کرده باشند؟ به هر حال من به‌ش گفتم که اسم وب‌ش را بگذارد "میم‌ نویسم" به‌تر است! حالا شاید عوض‌ش کرد. اگر شما مشکلی با تغییر نام وب‌لاگ‌ش ندارید، بگویید که بگویم‌ش که برود این اسمِ مسخره‌ی وب‌ش را عوض کند!

    خودِ نویسنده‌ی این وب‌لاگ هم آدم عجیبی‌ست که خب، اگر بخواهد خودش را معرفی کند، کمی طول می‌کشد ولی خب، چنین کاری را در نظر دارد. آن طور که باز هم از خودش شنیدم، می‌خواهد یک تغییراتی را در بطن وب‌ش به وجود بیاورد. حالا کم کم. البته می‌شود این تغییرات را در سبک و سیاق جدید نوشتن‌ش حس کرد، نمونه‌ی بارزش می‌شود هم‌این متن! خب البته هنوز برای قضاوت زود است.

    قالب قشنگی دارد از نظرِ من و خب به دلایلی، زیاد وارد نیست که آن چه خودش می‌خواهد را پیاده کند، ولی خب، از نظرِ من اگر آن عنوانِ "مِ نویسم" را بکند "میم نویسم"‌ دیگر بی‌نقص است!

    البته متن‌های‌ش هم بالا و بلند شده که این خود یک تغییر است و دلِ بعضی‌ها را، از جمله من، می‌زند. البته می‌ارزد به خواندن‌شان فکر کنم!طرز فکرش هم خب یک جورایی جلوتر از جامعه و سن خودش است که خب باز هم لطمه می‌زند به خودش! خب غلط زیادی می‌کند که حرف‌هایی می‌زند که به او نمی‌خورد!

     در کل رو به پیش‌رفتِ خوبی‌ست! البته از آن جایی که این وب و نیسنده‌اش دارند دست خوش یک‌سری تعییرات می‌شوند،‌ خب نظرم قضاوت من درباره‌ی‌ش می‌تواند زود باشد ولی خب... .

    من می‌گویم شما هم نظرتان را بگویید که بشود یک تصمیم قطعی بگیرد نویسنده‌اش به نظرم!

تمام. 


+ چه‌قدر واقعن، چه‌قدر خب!



برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۵ ]

صفحه‌ی 163

هیچی!

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۸ ]

صفحه‌ی 162

*/بی‌انگیز/*

به نام او.


  سلام. پسرِ دایی همت، امین، تعریف می‌کرد که منفور‌ترین آهنگ برای‌ش در زمان مدرسه‌اش این بود: باز آمد بوی ماه مدرسه، بوی شادی‌های... حالا این که این موزیک زیبا‌ست یا منفور به عهده‌ی خودتان! ولی من نظرم این است که ماهِ مدرسه، هیچ بویی ندارد! یعنی بالفطره، کلن هیچ بویی ندارد که بشود استشمام‌ش کرد! خب شاید یک بویی هم داشته باشد، بوی چاه بالا آمده‌ی مدرسه! ماه مدرسه، صدا دارد، ولی صدای معلم‌هایی که داد می‌زنند و هرچه فحش و بد و بی‌راه بلدند نثار خانواده‌ی یک دانش‌آموز می‌کنند، به دلایل واهی! صدای خط‌کش خوردن دانش‌آموزی که دو دقیقه دیر آمده، آن هم به خاطر نیامدن خطِ اتوبوسِ واحد! و شاید گاهی هم به ندرت، صدای معلمی که با عشق درس می‌گوید! یا با محبت، از عشق! مدرسه تصویر هم دارد، تصویر دانش‌آموزی که دست‌ش را از ترس خط‌کش به طور نا‌خود آگاه می‌کشد! یا دانش‌آموزی که یک لنگه پا کنار در دفتر ایستاده! یا  تصویر دانش‌آموزی که اشک از گونه‌های‌ش می‌غلطد برای یک نمره‌ی تک! گاه هم دست نوازش پدرانه بر سر دانش‌آموزی که بالاترین نمره را گرفته! مدرسه حس هم دارد، حس ضربه‌ی تیز خط‌کشی بر دست‌ت، حس ضربه‌ای بر گونه‌ات که برق را از چشم‌های‌ت می‌پراند! حس خیسیِ آب شور چشم‌ت بر غلط دیکته! حس نداشتن تعادل، در بالا بودن دو دست و یک پا! حس به سخره گرفته شدن، توسط معلم! گاهی، خیلی کم، حسِ محبت، که توسط یک معلم به تو منتقل می‌شود که باید تلاش‌ت را بکنی! از نظر من شعرِ غم‌انگیز‌ی‌ست، این باز آمد بوی ماهِ مدرسه، بِ جای شور انگیز بودن‌ش! 

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۴ ]

صفحه‌ی 161

*/پدرانه/*

به نام خدا.


  سلام. پدر من یک نقاش بود. یک نقاش رویِ شیشه که من هیچ‌کدام از نقاشی‌های‌ش را ندیده‌ام یا یادم نمی‌آید! کلی نقاشی داشت، ولی بعد از این‌که از جنگ آمد و رفت طلبه شد، زد و شکست‌شان! نه همه‌ی‌شان! نسخه‌هایی موجود است که معلوم نیست کجاست!

  خودش وقتی رفته بودیم، پیش مدیر هنرستانِ هنرهایِ زیبا گفته که خواست برای خانواده‌ی یکی از شهدا، عکس شهیدشان را بکشد که ببرند بزنند، سرِ کوچه‌ی‌شان، ولی خانواده‌ی شهید قبول نکرده‌اند، از این رو تصویر خودش را کشیده و دورش هم دو تا شمع! این‌طور که معلوم است، تا چند سالِ پیش هم در سالن پذیرایی خانه‌ی پدربزرگ بوده، ولی بعد از سوال‌ مکرر میهمانان که کدام پسرت شهید شده؟ برش داشته‌اند. حالا کجا گذاشته‌اند را آی دونت نو!!!

  عمه ماه‌رو از جبهه رفتن پدر روایت می‌کرد که: وقتی عمو دکتر می‌خواسته برود جنگ، گفته‌اند پدر بزرگ و مادربزرگ که: به جمال‌ (پدر) نگاه کن، نمی‌خواهد برود، کاری ندارد! که پدر داد زده: نمی‌خواهم برم؟ فعلن نمی‌ذارند برم!

  پدر سردردِ عجیبی دارد و آن‌طور که مادر می‌گوید، از دکتر گرفته تا رمّال، پیش همه رفته و دوای همه را به سر مالیده ولی افاقه نکرده! و آن‌طور که مادر از جانب خودش فکر می‌کند از جانبِ جنگ است!

  پدر، یک روش تربیتی عالی داشت، که به خاطر دو تربیته شدن‌مان، بی‌تربیت محسوب می‌شویم، من و مهدی! مثلن، خودِ پدر تعریف می‌کرد، مهدی، بچه که بود، بازی‌ش گرفته بود، و هی می‌رفته پیش قوری چایی و دست می‌زده و برمی‌گشته، پدر هم یک دفعه عاصی می‌شود و دست مهدی را می‌گیرد و می‌کند تویِ چایی داغ! باشد، که رستگار شود! و این‌طور که روایتِ می‌کنند من هم بچه‌گی‌م توی پرچکوه، من را یا روی ننویی بسته بودند، یه مثل به‌روزِ پایتختِِ ام‌سال، آویزان بودم! این آخری را مادر ام‌سال گفت، سر پایتخت!

  پدر اگر روحانی نمی‌شد، احتمالن، از روی رشته‌اش دارو ساز می‌شد و شاید هم از هم این رو بوده که در جبهه به‌دار بوده! و شاید هم به خاطرِ آن که آن‌طور که خودش ‌می‌گفت، فکر می‌کند با آن همه تیری که در جبهه در کرده، حتا یک عراقی را هم نزده!

  پدرم همیشه مهربان بود، با ما. وقتی خیلی بچه بودم و پدرم زاهدان بود و ما قم، پدرم زنگ زده بود و می‌خواست بیاید، من هی به مامان گفتم بگوید برام ماشین کنترلی بگیرد و مادر هم نگفت و من هم انتظار خریدن‌ش را نداشتم، ولی بابا خریده بودش! یک روز در قم بودیم و داشت نمازش را می‌خواند، من هم کمین کرده بودم که رفت سجده، برم و بپرم روی پشت‌ش و وقتی که رفت رکعت بعدی، من هم باهاش بروم بالا، ولی آن‌قدر در سجده ماند که من با همه‌ی بچه‌گی‌م خجالت کشیدم و پایین آمدم از پشت‌ش! بعضی وقت‌ها در پذیراییِ خانه‌ی‌مان در مهدیه‌ی قم، من را از پا می‌گرفت و بلند می‌کرد و همان‌طوری سرِ ته می‌چرخاند و من چه کیفی می‌کردم! بعضی وقت‌ها هم، وقتی شمال، می‌رفتیم دریا، من روی کمرش می‌نشستم و او برای‌م هم‌چون دلفینی شنا می‌کرد.

  رابطه‌ی پدر با اقتصاد کلن عجیب است. زاهدان بودیم، وام خرید خودرو گرفت و قصد داشت خودرو بخرد و بفروشدش در آن، و پول‌ش را برای مصرفی که می‌خواست، برساند. ماشین را خرید، ولی نتوانست پس بدهد به صاحب‌ش، مگر می‌گرفت؟ نمی‌دانم ته‌ش چه شد ولی پدر به پول‌ش نرسید! یک‌بار هم، شش میلیون را داد به یکی مثلن قرض! طرف هم در ازای‌ش چک داد! پدر مدتی درخواست پول‌ش را می‌کند، ولی چون طرف جواب‌های الکی می‌دهد و پدر هم می‌بیند که طرف پول بده نیست، چک را می‌برد خانه‌ی پدرش تحویل می‌دهد. یا چند سال پیش، درباره‌ی ورمی کمپوست مدتی تحقیق کرد ، بعد رفت در یک شرکت این کاره سرمایه‌گذاری کرد، خب عیب ندارد که بگویم شرکت ورشکست شد؟ دارد؟

  پدر در پرچکوه خیلی سالِ پیش خیلی زمین خرید از پدرش! بیش‌تر زمین‌های پدرش را حدودن! آن موقع که تازه خانه ساخته بودیم برای طلبه‌ها، همه‌چیز را امتحان کرد، از زعفران گرفته تا توت‌فرنگی! که البته بعضی‌ها گرفتند! حالا جدیدن رفته در فاز درخت، تا خدا چه بخواهد!

  پدر مردِ خیلی ریلکسی‌ست، یک زمانی که با مادر به مشکل خورد، رفت زنگ زد به پدرش گفت بیاید و هم‌این‌طور چون پدرِ مادر نمی‌توانست بیاید، زنگ زد به برادر بزرگ‌ترش، دایی همت! من تا نهار آن روز بودم و خب طبعن، خبری هم نبود، اما مثل این که وقتی نبودم خبرهایی بوده! براساس همان هم توافقی صورت گرفته بدون هیچ توافق‌نامه‌ای! من که رفتم خانه، مادر سکوت اختیار کرده بود و یک دوره گوشه‌نشینی، البته مدت مدیدی نگذشت که روز از نو شد و روزی از نو!

  پدر که پارسال، رودسر کار می‌کرد، تصمیم به یک رژیم گرفت تا خودش را برساند به تناسبِ مورد نیازش و بر همان اساس نیز مادر هم جلو آمد! البته پدر که چاق نبود هیچ‌وقت! چیزی نکشید، که روایت از دور نزدیک می‌رسید به پدر مادر‌های‌شان که پوست استخوان شده‌اند و دارند می‌میرند! شاید جالب باشد که من از اول تا حالا هنوز تغییری درشان نمی‌بینم! حالا خودشان می‌گویند که تابستان پرخوری کرده‌اند از دوباره چاق شده‌اند!

  اولین دفعه‌ای که پدر برای‌م دوچرخه خرید، اصلن دوچرخه نخرید! نمی‌دانم یک تنه‌ی محکم دوچرخه را از کجا پیدا کرد و بعدش رفت برای‌ش وسایل خرید! وقتی دومین دوچرخه را گرفتیم، اولی را دادیم به علیِ محمدی، که به‌ش می‌گوید کَلَنْچ! (به زابلی= قراضه) و البته هنوز هم موجود است!!!

پدرِ من یک پدرِ خوب است که خودش روشن می‌کند کولر را و اگر بدست خودش باشد هم هیچ‌وقت خاموش نمی‌کند! پدری‌ست که در روز پدر گفت شما با من خوب باشید، برای من کافیه! و ما گفتیم سخته!

تمام.

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۵ ]

صفحه‌ی 160

*/خسته/*

به نام او.


  سلام. نمی‌دانم هم‌این الان، که چه خواهم نوشت، ولی خواهم نوشت. دی‌روز کل وقت‌م رو صرف انرژی گرفتن از یک دوست با گوش کردن به حرف‌های به‌ ظاهر مثبت‌ش و روش‌های‌ش کردم! علاوه بر اون هم کلی وقت صرف طراحی کردن برای مدرسه کردم، که حداقل آبروی‌م نرود در این مدرسه جلوی مدیر و نمی‌دانم آن یکی که چه مقامی دارد! ام‌روز با کلی استرس صبحانه خوردم و یک دوش آب سرد برای آرامش و شروع کردم با این زانو‌های مسخره به رفتن راهی بلند و طولانی به امید این که حداقل نیم ساعت قرار است توی مدرسه باشم و از خودم و طرح‌های‌م بگویم! کلی راه بود واقعن و نه در توان این سینه بود دویدن، نه در توان این زانوان! با کلی فکرهای منفی و مثبت راه افتادم و رسیدم به خیابانی که مدرسه در آن بود و همان‌طور کلی اداره‌ی مهم! با پیاده‌رویی تنگ و آدم‌هایی که هر کدام از سرِ عجله تنه می‌زنند به تو، و تو به جای آنان معذرت می‌خواهی. بعضی‌ها هم که آن‌قدر کندند باید پشت سرشان آن‌قدر یواش راه بروی که انگار نمی‌روی! و دختر‌هایی که معلوم نیست از سر کدام مرض‌شان تنه می‌زنند و می‌خندند غش غش! بعد از همه‌ی این‌ها می‌رسی به مدرسه، به امید این که درباره‌ی سبک طرح‌های‌ت حرف بزنی یا از این که چطور مدرسه‌ی نمونه دولتی را به خاطر درسی که دوست‌ش داری، ول کرده‌ای آمده‌ای این‌جا! ولی هم‌این که می‌گویی طرح، شخص مسئول که انگار یکی از اساتید هم هست، یک نگاهی به‌شان می‌اندازد و می‌گوید شما ثبت‌نام شده‌اید، خداحافظ! پس آن چیزی که می‌گفتید، همان مصاحبه، نه شاید هم محاسبه یا شاید هم مصالحه‌ی‌تان چه شد؟ حالا باید این همه راه را برگردم؟ نمی‌شود تا شنبه بمانم که مدرسه شروع می‌شود؟

خسته‌ام! هم‌این! سعی می‌کنم ام‌روز بنویسم، ولی این که هم‌این ام‌روز تمام بشود و منتشر، را نمی‌دانم!

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۳ ]

صفحه‌ی 159

*/کار/*

به نام او.


سلام. کار دارم، پست نمی‌ذارم، البته گذاشتم!!! ایشالا فردا!

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۲ ]
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)