در چَنْبَرِ چرخ جان چندین پاکان،
مو
وبهایی که میخوانم
سلام. مثلن قرار است دربارهی وبهایی که میخوانم بنویسم، ولی خب، من منتقدِ خوبی نیستم. یعنی اصلن منتقد نیستم. من انتقاد کنندهای هستم که منتقد نیستم. خب وقتی کسی یک کاری را بلد نیست چرا دروغ بگوید؟ من منتقد نیستم. یعنی اصول اصلی انتقاد و روشهای نقدِ موثر را بلد نیستم. ولی خب، زبان تند و تیزی دارم که فکر میکنم باعث انتقد بیپروایانهی من میشود! خب، حالا که چه؟ من مینویسم و نقد میکنم خیرِ سرم و نظرم را میگویم دربارهی وبهایی که میخوانم.
اولین وبی که من همیشهی خدا بهش سر میزنم، خزعبلاتِ یک دیوانه است که اسم وبش را گذاشته مِ نویسم (اسم سابق وبلاگ!) از این اسم مسخرهتر؟ از خودش شنیدم که میگفت بعدن تصمیم گرفته اسمش را بگذارد "میم نویسم" ولی خب دلش نیامده این و آن را برای تعویضِ نام وبلاگش در پیوندهایشان آزار بدهد. حالا چه قدر مغرور هم هست؟ اصلن انگار چندتا وب هستند که پیوندش کرده باشند؟ به هر حال من بهش گفتم که اسم وبش را بگذارد "میم نویسم" بهتر است! حالا شاید عوضش کرد. اگر شما مشکلی با تغییر نام وبلاگش ندارید، بگویید که بگویمش که برود این اسمِ مسخرهی وبش را عوض کند!
خودِ نویسندهی این وبلاگ هم آدم عجیبیست که خب، اگر بخواهد خودش را معرفی کند، کمی طول میکشد ولی خب، چنین کاری را در نظر دارد. آن طور که باز هم از خودش شنیدم، میخواهد یک تغییراتی را در بطن وبش به وجود بیاورد. حالا کم کم. البته میشود این تغییرات را در سبک و سیاق جدید نوشتنش حس کرد، نمونهی بارزش میشود هماین متن! خب البته هنوز برای قضاوت زود است.
قالب قشنگی دارد از نظرِ من و خب به دلایلی، زیاد وارد نیست که آن چه خودش میخواهد را پیاده کند، ولی خب، از نظرِ من اگر آن عنوانِ "مِ نویسم" را بکند "میم نویسم" دیگر بینقص است!
البته متنهایش هم بالا و بلند شده که این خود یک تغییر است و دلِ بعضیها را، از جمله من، میزند. البته میارزد به خواندنشان فکر کنم!طرز فکرش هم خب یک جورایی جلوتر از جامعه و سن خودش است که خب باز هم لطمه میزند به خودش! خب غلط زیادی میکند که حرفهایی میزند که به او نمیخورد!
در کل رو به پیشرفتِ خوبیست! البته از آن جایی که این وب و نیسندهاش دارند دست خوش یکسری تعییرات میشوند، خب نظرم قضاوت من دربارهیش میتواند زود باشد ولی خب... .
من میگویم شما هم نظرتان را بگویید که بشود یک تصمیم قطعی بگیرد نویسندهاش به نظرم!
تمام.
+ چهقدر واقعن، چهقدر خب!
*/بیانگیز/*
به نام او.
سلام. پسرِ دایی همت، امین، تعریف میکرد که منفورترین آهنگ برایش در زمان مدرسهاش این بود: باز آمد بوی ماه مدرسه، بوی شادیهای... حالا این که این موزیک زیباست یا منفور به عهدهی خودتان! ولی من نظرم این است که ماهِ مدرسه، هیچ بویی ندارد! یعنی بالفطره، کلن هیچ بویی ندارد که بشود استشمامش کرد! خب شاید یک بویی هم داشته باشد، بوی چاه بالا آمدهی مدرسه! ماه مدرسه، صدا دارد، ولی صدای معلمهایی که داد میزنند و هرچه فحش و بد و بیراه بلدند نثار خانوادهی یک دانشآموز میکنند، به دلایل واهی! صدای خطکش خوردن دانشآموزی که دو دقیقه دیر آمده، آن هم به خاطر نیامدن خطِ اتوبوسِ واحد! و شاید گاهی هم به ندرت، صدای معلمی که با عشق درس میگوید! یا با محبت، از عشق! مدرسه تصویر هم دارد، تصویر دانشآموزی که دستش را از ترس خطکش به طور ناخود آگاه میکشد! یا دانشآموزی که یک لنگه پا کنار در دفتر ایستاده! یا تصویر دانشآموزی که اشک از گونههایش میغلطد برای یک نمرهی تک! گاه هم دست نوازش پدرانه بر سر دانشآموزی که بالاترین نمره را گرفته! مدرسه حس هم دارد، حس ضربهی تیز خطکشی بر دستت، حس ضربهای بر گونهات که برق را از چشمهایت میپراند! حس خیسیِ آب شور چشمت بر غلط دیکته! حس نداشتن تعادل، در بالا بودن دو دست و یک پا! حس به سخره گرفته شدن، توسط معلم! گاهی، خیلی کم، حسِ محبت، که توسط یک معلم به تو منتقل میشود که باید تلاشت را بکنی! از نظر من شعرِ غمانگیزیست، این باز آمد بوی ماهِ مدرسه، بِ جای شور انگیز بودنش!
*/پدرانه/*
به نام خدا.
سلام. پدر من یک نقاش بود. یک نقاش رویِ شیشه که من هیچکدام از نقاشیهایش را ندیدهام یا یادم نمیآید! کلی نقاشی داشت، ولی بعد از اینکه از جنگ آمد و رفت طلبه شد، زد و شکستشان! نه همهیشان! نسخههایی موجود است که معلوم نیست کجاست!
خودش وقتی رفته بودیم، پیش مدیر هنرستانِ هنرهایِ زیبا گفته که خواست برای خانوادهی یکی از شهدا، عکس شهیدشان را بکشد که ببرند بزنند، سرِ کوچهیشان، ولی خانوادهی شهید قبول نکردهاند، از این رو تصویر خودش را کشیده و دورش هم دو تا شمع! اینطور که معلوم است، تا چند سالِ پیش هم در سالن پذیرایی خانهی پدربزرگ بوده، ولی بعد از سوال مکرر میهمانان که کدام پسرت شهید شده؟ برش داشتهاند. حالا کجا گذاشتهاند را آی دونت نو!!!
عمه ماهرو از جبهه رفتن پدر روایت میکرد که: وقتی عمو دکتر میخواسته برود جنگ، گفتهاند پدر بزرگ و مادربزرگ که: به جمال (پدر) نگاه کن، نمیخواهد برود، کاری ندارد! که پدر داد زده: نمیخواهم برم؟ فعلن نمیذارند برم!
پدر سردردِ عجیبی دارد و آنطور که مادر میگوید، از دکتر گرفته تا رمّال، پیش همه رفته و دوای همه را به سر مالیده ولی افاقه نکرده! و آنطور که مادر از جانب خودش فکر میکند از جانبِ جنگ است!
پدر، یک روش تربیتی عالی داشت، که به خاطر دو تربیته شدنمان، بیتربیت محسوب میشویم، من و مهدی! مثلن، خودِ پدر تعریف میکرد، مهدی، بچه که بود، بازیش گرفته بود، و هی میرفته پیش قوری چایی و دست میزده و برمیگشته، پدر هم یک دفعه عاصی میشود و دست مهدی را میگیرد و میکند تویِ چایی داغ! باشد، که رستگار شود! و اینطور که روایتِ میکنند من هم بچهگیم توی پرچکوه، من را یا روی ننویی بسته بودند، یه مثل بهروزِ پایتختِِ امسال، آویزان بودم! این آخری را مادر امسال گفت، سر پایتخت!
پدر اگر روحانی نمیشد، احتمالن، از روی رشتهاش دارو ساز میشد و شاید هم از هم این رو بوده که در جبهه بهدار بوده! و شاید هم به خاطرِ آن که آنطور که خودش میگفت، فکر میکند با آن همه تیری که در جبهه در کرده، حتا یک عراقی را هم نزده!
پدرم همیشه مهربان بود، با ما. وقتی خیلی بچه بودم و پدرم زاهدان بود و ما قم، پدرم زنگ زده بود و میخواست بیاید، من هی به مامان گفتم بگوید برام ماشین کنترلی بگیرد و مادر هم نگفت و من هم انتظار خریدنش را نداشتم، ولی بابا خریده بودش! یک روز در قم بودیم و داشت نمازش را میخواند، من هم کمین کرده بودم که رفت سجده، برم و بپرم روی پشتش و وقتی که رفت رکعت بعدی، من هم باهاش بروم بالا، ولی آنقدر در سجده ماند که من با همهی بچهگیم خجالت کشیدم و پایین آمدم از پشتش! بعضی وقتها در پذیراییِ خانهیمان در مهدیهی قم، من را از پا میگرفت و بلند میکرد و همانطوری سرِ ته میچرخاند و من چه کیفی میکردم! بعضی وقتها هم، وقتی شمال، میرفتیم دریا، من روی کمرش مینشستم و او برایم همچون دلفینی شنا میکرد.
رابطهی پدر با اقتصاد کلن عجیب است. زاهدان بودیم، وام خرید خودرو گرفت و قصد داشت خودرو بخرد و بفروشدش در آن، و پولش را برای مصرفی که میخواست، برساند. ماشین را خرید، ولی نتوانست پس بدهد به صاحبش، مگر میگرفت؟ نمیدانم تهش چه شد ولی پدر به پولش نرسید! یکبار هم، شش میلیون را داد به یکی مثلن قرض! طرف هم در ازایش چک داد! پدر مدتی درخواست پولش را میکند، ولی چون طرف جوابهای الکی میدهد و پدر هم میبیند که طرف پول بده نیست، چک را میبرد خانهی پدرش تحویل میدهد. یا چند سال پیش، دربارهی ورمی کمپوست مدتی تحقیق کرد ، بعد رفت در یک شرکت این کاره سرمایهگذاری کرد، خب عیب ندارد که بگویم شرکت ورشکست شد؟ دارد؟
پدر در پرچکوه خیلی سالِ پیش خیلی زمین خرید از پدرش! بیشتر زمینهای پدرش را حدودن! آن موقع که تازه خانه ساخته بودیم برای طلبهها، همهچیز را امتحان کرد، از زعفران گرفته تا توتفرنگی! که البته بعضیها گرفتند! حالا جدیدن رفته در فاز درخت، تا خدا چه بخواهد!
پدر مردِ خیلی ریلکسیست، یک زمانی که با مادر به مشکل خورد، رفت زنگ زد به پدرش گفت بیاید و هماینطور چون پدرِ مادر نمیتوانست بیاید، زنگ زد به برادر بزرگترش، دایی همت! من تا نهار آن روز بودم و خب طبعن، خبری هم نبود، اما مثل این که وقتی نبودم خبرهایی بوده! براساس همان هم توافقی صورت گرفته بدون هیچ توافقنامهای! من که رفتم خانه، مادر سکوت اختیار کرده بود و یک دوره گوشهنشینی، البته مدت مدیدی نگذشت که روز از نو شد و روزی از نو!
پدر که پارسال، رودسر کار میکرد، تصمیم به یک رژیم گرفت تا خودش را برساند به تناسبِ مورد نیازش و بر همان اساس نیز مادر هم جلو آمد! البته پدر که چاق نبود هیچوقت! چیزی نکشید، که روایت از دور نزدیک میرسید به پدر مادرهایشان که پوست استخوان شدهاند و دارند میمیرند! شاید جالب باشد که من از اول تا حالا هنوز تغییری درشان نمیبینم! حالا خودشان میگویند که تابستان پرخوری کردهاند از دوباره چاق شدهاند!
اولین دفعهای که پدر برایم دوچرخه خرید، اصلن دوچرخه نخرید! نمیدانم یک تنهی محکم دوچرخه را از کجا پیدا کرد و بعدش رفت برایش وسایل خرید! وقتی دومین دوچرخه را گرفتیم، اولی را دادیم به علیِ محمدی، که بهش میگوید کَلَنْچ! (به زابلی= قراضه) و البته هنوز هم موجود است!!!
پدرِ من یک پدرِ خوب است که خودش روشن میکند کولر را و اگر بدست خودش باشد هم هیچوقت خاموش نمیکند! پدریست که در روز پدر گفت شما با من خوب باشید، برای من کافیه! و ما گفتیم سخته!
تمام.
*/خسته/*
به نام او.
سلام. نمیدانم هماین الان، که چه خواهم نوشت، ولی خواهم نوشت. دیروز کل وقتم رو صرف انرژی گرفتن از یک دوست با گوش کردن به حرفهای به ظاهر مثبتش و روشهایش کردم! علاوه بر اون هم کلی وقت صرف طراحی کردن برای مدرسه کردم، که حداقل آبرویم نرود در این مدرسه جلوی مدیر و نمیدانم آن یکی که چه مقامی دارد! امروز با کلی استرس صبحانه خوردم و یک دوش آب سرد برای آرامش و شروع کردم با این زانوهای مسخره به رفتن راهی بلند و طولانی به امید این که حداقل نیم ساعت قرار است توی مدرسه باشم و از خودم و طرحهایم بگویم! کلی راه بود واقعن و نه در توان این سینه بود دویدن، نه در توان این زانوان! با کلی فکرهای منفی و مثبت راه افتادم و رسیدم به خیابانی که مدرسه در آن بود و همانطور کلی ادارهی مهم! با پیادهرویی تنگ و آدمهایی که هر کدام از سرِ عجله تنه میزنند به تو، و تو به جای آنان معذرت میخواهی. بعضیها هم که آنقدر کندند باید پشت سرشان آنقدر یواش راه بروی که انگار نمیروی! و دخترهایی که معلوم نیست از سر کدام مرضشان تنه میزنند و میخندند غش غش! بعد از همهی اینها میرسی به مدرسه، به امید این که دربارهی سبک طرحهایت حرف بزنی یا از این که چطور مدرسهی نمونه دولتی را به خاطر درسی که دوستش داری، ول کردهای آمدهای اینجا! ولی هماین که میگویی طرح، شخص مسئول که انگار یکی از اساتید هم هست، یک نگاهی بهشان میاندازد و میگوید شما ثبتنام شدهاید، خداحافظ! پس آن چیزی که میگفتید، همان مصاحبه، نه شاید هم محاسبه یا شاید هم مصالحهیتان چه شد؟ حالا باید این همه راه را برگردم؟ نمیشود تا شنبه بمانم که مدرسه شروع میشود؟
خستهام! هماین! سعی میکنم امروز بنویسم، ولی این که هماین امروز تمام بشود و منتشر، را نمیدانم!
*/کار/*
به نام او.
سلام. کار دارم، پست نمیذارم، البته گذاشتم!!! ایشالا فردا!