الف
سلام.
خدایا جالبترین قسمت ماجرا اینجاست که تو میدانی من میخواهم چه بنویسم، اما خودم نمیدانم. و این که تو میدانی سرنوشت چیست و این را هم مسلمن نمیدانم. پس ادای خدا را در آوردن کار سادهای نیست اصلن که من بخواهم خدا باشم، وقتی که تو هستی و میدانی که چه میشود و اینقدر صبر و تحمل داری که هیچ نمیگویی و هیچ نشان نمیدهی. خیلی سختست که بدانی که کدام راه درست است و باز جاده را برای انتخاب باز بگذاری، آن هم برای کسی که دوستش داری. خدایا ما را دوست داری دیگر؟ مگر میشود دوست نداشته باشی. من هرچیزی را که میآفرینم، حتا اگر دوستش نداشته باشم باز هم دوستش دارم. تو که دیگر خدایی اصلن. نمیدانم ولی خیلی بزرگتر از این حرفهایی، یعنی باید باشی، هرچه باشد خدایی.
زندهگیام شده یک نمیدانم بزرگ، یک علامت سوال، هرچند که حالا شبیه سهنقطهام، اما با این حال علامت سوال هم هستم. میرزا حمید میگوید دنبال جواب بودن شاید مشکلی نداشته باشد، اما شاید جواب مشکل داشته باشد با ساده بودن و زیستن. البته خیلی کم گفت و شاید من هم کمتر از آن که گفت، فهمیدم، اما در هر حال این برایم معقول نیست که دنبال سوالهایم را نگیرم یا اصلن بیخیال آنها باشم، هرچه که باشد به نظر من سوالها برای به جواب رسیدن ساخته شدهاند دیگر. برایم شعر سهراب را مثال زد:"کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ/ کار ما شاید این باشد که در افسون گل سرخ شناور باشیم" البته که من هماین شعر هم برایم مشکلست، از اول باری که شنیدمش. یعنی اگر آنجور که میرزا گفتش درست باشد اصلن قبولش ندارم. البته منظورم برداشتیست که من از صحبت میرزا کردم. هماینها را هم که دارم میگویم، با شک و تردید میگویم خدایا. گیجم و منگ. فقط این را مطمئنم که باید در کف گل سرخ بود و به دنبال رازش، اما شاید لازم به دانستن رازش نباشد. و رازش را نفهمیم. اما این را که اگر رازش برایمان سوال بود پیش را نگیریم دیگر برایم یکجورهایی مسخره مینماید. خدایا تو مثل ما با خودت بیخیال میگویی یا فقط ماییم؟!
داشتم میگفتم، زندهگیم شده شبیه به علامت سوال بزرگی که نمیدانم چطور باید پاسخگویش باشم. هرچیز ریز و کوچکی برایم کلی سوال ایجاد میکند. یکچیزی را درک می کنم، اما اگر دقت کنم از پس همان فهمیدنم و شاید فهمیدنم یک سوال دیگر میزند بیرون که آن را نمیدانم چطور باید جواب بدهم! مثلن میفهمم که علی چرا سر به چاه میکرد، چون این زندهگی سراسر تلخیست سر تا به پا، ولی بعدش این را نمیفهمم که اویی که غم این دنیا را فهمیده بود، حالا نه کلش را هم اصلن، کمیش را هم که فهمیده بود! چطور امید به زندهگی داشت و چطور ادامه میداد؟ و چطور میگفت که بزرگترین گناه ناامیدیست وقتی که هیچ امیدی به این مردمان نداشت؟ یا که داشت؟ و اگر داشت چطور به این مردمان پست امید داشت؟ با هم جور در نمیآید این چیزها. میدانم باید پی سوالهایم را بگیرم و بخوانم و تحقیق کنم. اما خب خدایا خودت خوب میدانی که آدم فضولی هستم و از هرجایی که بخواهی سوال دارم و آن قدر هم مسائل مختلفی پیش رویم هست که نمیتوانم به همهیشان برسم، میدانم که باید اولویتبندی کنم، اما خب این اولویتبندی خودش یک سوال دیگرست که تا ته عالم باید راجع بهش دانست. و باز فهمید که هیچچیز نمیدانی.
در هرحال این را هم خوبِ خوب میدانم که دنبال جواب هر سوالی هم که باشم، بالاخره نباید بیکار باشم و وقتم را طوری بگذرانم که خودم فکر کنم که هدرش میدهم! این هم درست، اما خب میدانی؟ معلومست که میدانی! که از پی هماین سوالهاست که به این وضعیت بیتحرکی رسیدهام.
خدایا خدایا خدایا، چرا همهچیز اینقدر توی هم گره خورده شده؟ چرا این همهچیز را به هم گرهزدهای آخر؟ واقعن فکر میکنی ما انسانها پی این هستیم که به جای وقت تلف کردنهایمان به دنبال گرهگشایی باشیم؟ واقعن در توان ماها چنینچیزی دیدهای که همهیمان را به این بازی آوردهای؟ لابد این را هم میدانستهای که کی توانش بیشترست و او را دیرتر آوردهای به این دنیا! نمیدانم! فقط خودت میدانی! اما الآن یک حسِ غرور به من دست داده که اگر من را الآن وارد این بازی کردهای، پس توان من خیلی بیشتر میلیونها آدم قبل از خودمست. و البته از آنطرف هم غصهیِ این را میخورم که توان من کمتر از چهقدر آدم میتواند باشد؟! خودت خوب میدانی که انسان ذاتن حسود است! حالا هرچهقدر هم بخواهد جلوی خودش را بگیرد.
خدایا حالا و در هماین لحظه حس میکنم برای همهی سرنوشتهایی که برایم سوالست باید مبارزه کنم و سریع ادامه بدهم و به جلو بروم تا بدانم که چهخبرست. نمیدانم یکوقتهایی با خودم حس میکنم که نکند که سرنوشتهایی که برایشان غصه میخورم، یا انتهایشان برایم سوالست، به دستِ خودِ من به پایان خوش یا حداقل پایانشان میرسد، اما من بیتحرکم و کاری نمیکنم. خدایا جوگیری هم از ویژهگیهای ذاتی انسانهاست؟، یا که باید اسمش را عوض کرد و گذاشت شوق یکچیزی؟ مثلن شوقِ زندهگی یا شوق بازی کردن یا شوق رسیدن به انتها؟! ما به اینها شوق نمیگوییم خدایا، میگوییم جوگیری! ما راست میگوییم یا آنها؟!
خدایا هماین حالا که دارم برایت مینویسم حس میکنم که چهقدر زیاد دوستت دارم، حس علاقهی غریبیست، تا به حال برای نوشتن کسی اینقدر شوق نداشتهام و حتا حس میکنم که گاهی توی هماین نوشته سریعترین تایپ ده انگشتیم را دارم انجام میدهم. اَه خدایا به اینها که فکر میکنم هول میکنم و سرعتم میآید پایین. هول هم از ویژهگیهای ذاتی ماست؟!
خدای عزیز و عزیزترین و مهربان، خدای خوب، نمیدانم، اما نمیتوانم درک کنم که تو اینقدر بد باشی و اینقدر عصبانی باشی! خدایا میدانم درستست بدیها خیلی اذیت میکنند، خیلی زیاد، اما این سختگیری را هم نمیتوانم از تو بپذیرم خدایا! چرا توی قرآن اینقدر خشن ما را میترسانی؟! واقعن هردفعه که قرآن میخوانم میترسم. برای هماینست که نمیتوانم تمامش کنم! آقا صالح عزیز گفته که قرآن بخوانم، اما خب سختست، خیلی سختست که بشنوی خدای عزیز و مهربانت دارد تهدید میکند، که مبادا فراموشم کنید، مبادا بد کنید! خب خدایا درست، اینها بدست، خیلی هم بدست، اما دیگر عذابِ جاودان هم خیلی بدست، نکند ما مفهوم زمان را نمیدانیم؟! نمیدانم، خدایا میشود اینقدر مرا نترسانی؟ خدایا دایهی داغتر از آش شدهام، یا کاسهی عزیزتر از مادر؟!
خدای عزیز چهقدر حس خوبی دارم الآن. خدایا میشود دوستانم را صدا کنی تا بیایند حالم را بپرسند تا بگویم خوبم؟! تا بدانند که نفرین شدن من توسط خودم فقط یک شوخیِ شیتانهی مسخرهست و بس؟! تا بدانند که من هم حال خوب دارم؟! تا بدانند که من خیلی دیوانهام که فکر میکنم خوب بودن خیلی سخت به دست میآید؟! میشود بگویی؟!
خدایا چرا خوب بودن اینقدر آسان و اینقدر سخت بهدست میآید؟!
خدایا دوستمان داری؟
خدایا دوستت دارم!
تمام.