صفحه‌ی 171

*/خسته‌گی/*

به نام خدا.


سلام. خسته‌گی و دل‌زده‌گی یعنی کار جز، گوش کردن به موزیک نداشته باشی!

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۲ ]

صفحه‌ی 160

*/خسته/*

به نام او.


  سلام. نمی‌دانم هم‌این الان، که چه خواهم نوشت، ولی خواهم نوشت. دی‌روز کل وقت‌م رو صرف انرژی گرفتن از یک دوست با گوش کردن به حرف‌های به‌ ظاهر مثبت‌ش و روش‌های‌ش کردم! علاوه بر اون هم کلی وقت صرف طراحی کردن برای مدرسه کردم، که حداقل آبروی‌م نرود در این مدرسه جلوی مدیر و نمی‌دانم آن یکی که چه مقامی دارد! ام‌روز با کلی استرس صبحانه خوردم و یک دوش آب سرد برای آرامش و شروع کردم با این زانو‌های مسخره به رفتن راهی بلند و طولانی به امید این که حداقل نیم ساعت قرار است توی مدرسه باشم و از خودم و طرح‌های‌م بگویم! کلی راه بود واقعن و نه در توان این سینه بود دویدن، نه در توان این زانوان! با کلی فکرهای منفی و مثبت راه افتادم و رسیدم به خیابانی که مدرسه در آن بود و همان‌طور کلی اداره‌ی مهم! با پیاده‌رویی تنگ و آدم‌هایی که هر کدام از سرِ عجله تنه می‌زنند به تو، و تو به جای آنان معذرت می‌خواهی. بعضی‌ها هم که آن‌قدر کندند باید پشت سرشان آن‌قدر یواش راه بروی که انگار نمی‌روی! و دختر‌هایی که معلوم نیست از سر کدام مرض‌شان تنه می‌زنند و می‌خندند غش غش! بعد از همه‌ی این‌ها می‌رسی به مدرسه، به امید این که درباره‌ی سبک طرح‌های‌ت حرف بزنی یا از این که چطور مدرسه‌ی نمونه دولتی را به خاطر درسی که دوست‌ش داری، ول کرده‌ای آمده‌ای این‌جا! ولی هم‌این که می‌گویی طرح، شخص مسئول که انگار یکی از اساتید هم هست، یک نگاهی به‌شان می‌اندازد و می‌گوید شما ثبت‌نام شده‌اید، خداحافظ! پس آن چیزی که می‌گفتید، همان مصاحبه، نه شاید هم محاسبه یا شاید هم مصالحه‌ی‌تان چه شد؟ حالا باید این همه راه را برگردم؟ نمی‌شود تا شنبه بمانم که مدرسه شروع می‌شود؟

خسته‌ام! هم‌این! سعی می‌کنم ام‌روز بنویسم، ولی این که هم‌این ام‌روز تمام بشود و منتشر، را نمی‌دانم!

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۳ ]

صفحه‌ی 153

*/می‌شه واقعن؟/*
به نام خدا.

سلام.
وقتی خسته‌ایم، وقتی خواب‌مان می‌آید مانند رضای فیلم خواب‌م می‌آد، وقتی پست‌مان نمی‌آید به قول بعضی‌ها و حتا یک کلمه برای متن، وقتی نیاز داریم که خودمان را نشان دهیم، وقتی نیاز داریم توجه بشویم، وقتی به اندازه‌ی یک ضربه‌ی محکم تو دهنی می‌خورد توی ذوق‌مان، وقتی به‌ترین نقاشی‌ای را که بلدی می‌کشی، می‌بینی خط خطی‌ای بیش نیست، وقتی همه‌ی این‌ها یک‌جا هوار می‌شود روی سرت چه کار می‌کنی؟ به احتمال نزدیک به یقین بی‌تابی. آیا می‌شود طور دیگر نگریست به موضوع؟ خیر سرمان می‌شود نیمه‌ی پر لیوان را دید آیا؟ می‌شود فکر کرد، خسته‌ایم که استراحت کنیم، که فردا قوی و پر انرژی باشیم، می‌شود فکر کرد، چون خواب‌مان می‌آید مثل رضای فیلمِ خواب‌م می‌آد که قدر خودمان  و زنده‌گی‌مان را بدانیم، می‌شود فکر کرد چون پست‌مان نمی‌آید و حتا متن که ایده‌های توی ذهن‌مان بزرگ‌تر و پخته‌تر وبه‌تر شود، می‌شود فکر کرد چون نیاز داریم خودمان را نشان دهیم که نظر بعضی‌ها درباره‌یمان عوض شود، می‌شود فکر کرد چون نیاز به جلب توجه داریم که یکی دیگر که تا به حال ما را ندید می‌گرفته ببیندمان و بشود دوست، یا به‌ترین دوست، یا شاید هم شریک زنده‌گیِ آینده! می‌شود فکر کرد چون به انداز‌ه‌ی یک ضربه‌ی محکمِ تو دهنی می‌خورد توی ذوق‌مان که جلوتر کاری نکنیم بخورد توی ذوق و آرزوی دیگری. می‌شود فکر کرد چون وقتی به‌ترین نقاشی‌ت را که می‌کشی، می‌بینی خط‌خطی‌ای بیش نیست که مغرور نشوی...واقعن می‌شود این‌طور فکر کرد وقتی‌همه‌ی این‌ها یک‌جا هوار می‌شود روی سرت؟ 
آیا این چیزی جز خیال‌بافی نیست؟ آیا این چیزی جز خوش‌بینی‌ نیست؟ آیا این مخالف اصول واقع‌بینی نیست؟ لیوان پر لیوان چیه؟ مسئله این که همه‌ی اون‌ها که می‌گن نیمه‌ی پر لیوان رو ببین، زیادی ابله هستن، تو باید لیوان‌ت رو ببینی، نه نیمه‌ی خالی یا پرش رو! باید ببینی اگه لیوان‌ت واقعن خالیه، آب بریزی‌توش، البته که راحت نیست؟‌ چی راحته؟
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۳ ]
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)