صفحه‌ی ۳۵۵ - شدن

الف

 سلام.

ساعت پنج صبحه و من می‌خوام برم حموم اما گفتم بد نیست که قبل‌ش ذهن‌م رو خالی کنم از یه سری چیزا. نمی‌دونم چیا ولی گفتم که بنویسم بد نباشه و از اون‌جایی که حس به‌تری دارم وقتی نوشته‌هام خونده می‌شن منتشرش می‌کنم و الآن هم این رو نوشتم که تکلیف با خودم مشخص باشه و پاک‌ش نکنم.

به روال روزهایی که مهدی نیست غذا سفارش دادم و هله‌هوله خوردم. گربه ابلقه درمورد وقتایی که به خودم نمی‌رسم و برای خودم آشپزی نمی‌کنم می‌گه چون برای خودت اهمیتی رو که برای دیگران قائلی، قائل نیستی و شایدم درست می‌گه. نمی‌دونم.

تا دوازده یک خواب بودم. هنوز نتونستم خواب‌م رو کنترل کنم و به همون پنج صبحی که ناخودآگاه بیدار می‌شم برسونم‌ش. این‌م توصیه ابلقه‌ست که از اون موقع بیدار بمونم. درواقع گفت تا وقتی که خورشید طلوع کنه بیدار بمونم و بذارم بدن‌م نور دریافت کنه. عصرها هم نخوابم. هنوز که هنوزه نتونستم به توصیه‌ش گوش بدم البته. از اون موقع با یه دوستی که تنهاست گپ زدم و بعدش رفتم بستنی خریدم و شروع کردم به بوجک دیدن. این وسط‌ها یکی دوبار با وینسنت دعوا کردم که نباید می‌کردم چون مقصر نبود و خودم انگولک‌ش کردم. حس خوبی از بروز دادم خودم در این مورد ندارم. حس می‌کنم بقیه فکر می‌کنن که حیوان آزارم و شایدم هستم. چه می‌دونم. ولی خب دارم سعی می‌کنم که درست‌ش کنم این قضیه رو. کی بی‌عیبه اصلن؟

یک جایی از دیدن بوجک داشتم با خودم فکر می‌کردم که داره حال‌م رو بدتر می‌کنه. که قضاوت زودی بود چون جلوترش دوباره به این واقعیت برخوردم که بوجک دیدن تراپیه. و واقعن هم هست اگه به یه قسمت دیدن باشه آره ممکنه افسرده بشی ولی در طول فصل‌ها این‌طور نیست. دید کلی خوبی داره و باید گفت‌ش که روندش حتا اگه بگیم رو به رشد نیست، که نمی‌شه چنین چیزی گفت، حداقل رو به افول نیست.

وسط بوجک دیدن رفتم و سیگار کشیدم و طی اون با یکی از کانال‌نویسا که کانال پرمخاطبی‌ هم داره پیام ناشناس‌بازی کردم. چه اصطلاح مندرآوردی مزخرفی در اصل گپ زدم تا جای ممکن:) و دوباره بوجک دیدم تا سیگار آخر که تصمیم گرفتم فردا با کار کردن بیش‌تر پر کنم.

این وسط نمی‌دونم ساعت چند از یه قسمت بوجک اسکرین‌شات گرفتم و گذاشتم کانال و با خودم فکر می‌کنم که به عنوان آخرین پیامی که از من توی کانال گذاشته شده تا ابد می‌تونه مناسب باشه. "راز خوش‌حال بودن اینه، فقط وانمود کن که خوش‌حالی و بالأخره یادت می‌ره که داری وانمود می‌کنی" به قدر کافی مفید هست به نظرم. و واقع‌گرایانه.

اگه زنده بمونم و نخوابم احتمالن روز شلوغی داشته باشم اگه بتونم از پس‌ش بربیام و خب دوست دارم که چنین روزی داشته باشم پس وانمود می‌کنم. با حموم شروع می‌شه و توی حموم تصمیم می‌گیرم که کار بعدی چی باشه.

واقعن این روزا از خودم راضی‌م. نه که هرروز خوبی باشه. نه اتفاقن هفته‌ای که گذشت مملو از استرس بود برام با این که کل‌ش توی خونه بودم و کار مهمی هم نمی‌کردم ولی استرس و اضطراب چیزها منو رها نمی‌کرد در واقع الآن به‌ترم از اون موقع و می‌تونم از بیرون ببینم که با همه‌ی این‌ها من نسبت به ماه‌های گذشته رفتار به‌تری دارم. می‌دونم خود گویی و خود خندی شد ولی خب وقتی کسی رو توی زنده‌گی‌ت نداری که بخواد و حمایت‌ت بکنه باید خودت یاد بگیری که از خودت تعریف کنی به خودت برچسب ستاره بدی و خوش‌حال باشی برای این که از قبل به‌تر شدی چون اگه این‌طور برخورد نکنی قطعن می‌شی یه آدم افسرده‌ی بدبخت. چیزی که به معنای واقعی درک‌ش کردم و دیگه دوست ندارم که به اون دوران برگردم. دورانی که ناخودآگاه خودت هم دوست داری که بدبخت باشی.

یه نکته‌ای هست که توجه‌م الآن به‌ش جلب شد. من این موقعیت زیاد توی مکالمات‌م پیش اومده که بگم می‌فهمم‌ت یا برعکس‌ش بگم نمی‌فهمم‌ت. این که می‌دونم چه دردی داری می‌کشی یا نمی‌دونم ولی برات غم‌گین و می‌دونم که بار سنگینی داری. این که در گفتن این جملات سعی می‌کنم همیشه صادق باشم که حرفی ندارم امّا داشتم فکر می‌کردم که کودوم‌ش برام راحت‌تره. و فکر می‌کنم که وقتی می‌تونم بگم می‌فهمم‌ت و من‌م قبلن این درد رو کشیدم برام راحت‌تره. شاید چون این حس رو به طرف مقابل‌م می‌دم که من تونستم اون دوران رو بگذرونم پس احتمالن تو هم می‌تونی. نمی‌دونم کمی برام گنگه.

من دوستان زیادی دارم. شاید این جمله برای من غریب باشه ولی حالا که فکر می‌کنم این‌طور همه‌شون در یک سطح نیستند و این‌طور نیست که به همه‌شون نزدیک باشم ولی شاید یک تماس و مکالمه‌ی چند ساعته در ماه بعضیا داشته باشم. یا یک روز تمام‌م رو صرف یکی کنم و چند ماه بعدی رو ازش خبر نداشته باشم. از این قبیل دوستان زیاد دارم. دوست نزدیک نه. امّا همین دوستان‌م هرکودوم با مشکلات خودشون درگیرن و من خیلی دوست دارم که بتونم کمکی باشم. با شنیدن یا بودن یا کاری کردن. البته گاهی کسی هست که دوست‌م هم نیست اما شرایط‌ش دشوارش حس هم‌دلی من رو برمی‌انگیزه با خوندن نوشته‌هاش واقعن غم‌گین می‌شم ولی حتا در حدی ارتباط نداریم که بتونم همین رو رودرو، تله‌فنی یا حتا در صفحه‌ی چت به‌‌ش بگم. این من رو آزار می‌ده این روحیه‌ای که دوست دارم دوست همه باشم. شاید بد نباشه که با گربه ابلقه مطرح‌ش کنم و ببینم که چه سؤالی می‌پرسه. درمورد تراپی همیشه این جذاب‌ترین و مهم‌ترین بخشه، سؤال‌هایی که پرسیده می‌شه.

من خیلی وقته که دیگه وب‌لاگ نمی‌خونم. غریب به دو سال باید شده باشه. چند بار آخر تلاش‌های ناموفقی داشتم ولی حالا به کانال‌هایی که دارم بسنده کردم. واقعن دوست می‌داشتم که زمان و تاب خوندن همه‌ی وب‌لاگ‌ها رو داشتم. چون دقیقن همون حس دوستی رو در من برمی‌انگیزه خوندن آدم‌ها و فکرهاشون درمورد زنده‌گی و داستان‌هاشون خارق‌العاده‌ست. چرا این کار رو رها کردم به خاطر آرشیو بزرگی که از وب‌لاگ‌ها به دست‌م رسید و هم هیچ‌وقت آدم ترجیح دهنده‌ای نبودم. و چون نمی‌تونستم به همه‌شون برسم پس رهاش کردم.

این بخش رو یادم رفت که بگم تو دوتا اپیزود آخر وقتی که وینسنت اومد با پای من بازی کردن رفتم و باهاش بازی کردم. شاید بیش‌تر چهار پنج دفعه رفتم و ده دقیقه براش وقت گذاشتم. این مثل همون تبلیغ تله‌وزیونی‌ست که پدره یه دفتر به پسرش نشون می‌ده که توش نوشته ام‌روز پسرم شونصد دفعه از من پرسید اون چیه و من هر دفعه براش توضیح دادم که گنجشکه. منت خالصه تمام و عیار ولی چرا من باید از خودم یه تصویر حیوان‌آزار نشون بدم و منت خوبی‌هامو نذارم؟!

دوست ندارم که لیست کارهامو این‌جا بذارم هرچند که من خیلی کم و درموارد خاص خودم رو سانسور می‌کنم، امّا دوست ندارم چون نمی‌خوام که کاری که انجام نشده یا هنوز کلی کار داره تا تموم بشه رو بنویسم امّا خب مثل این که تو نوشتن از کارهایی که انجام دادم بد نیستم.


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۲ ]

صفحه‌ی ۳۵۴ - این هم از یه روزمره‌گی!

خسته‌ام اما خواب‌‌م نمی‌بره، برای همین خواستم که با نوشتن مغزم رو خالی کنم شاید که فرجی شد. ام‌روز صبح با صدای آلارم بیدار شدم و بعد ترق و تروق کوبیدن در و داد زدن مهدی سر وینسنت. نمی‌دونم چرا حس می‌کنم مهدی با من مشکل داره. حس می‌کنم هرجور رفتار کنم ازم راضی نیست و با میل‌ش نیستم کلن و قبول‌م نداره. حس می‌کنم همیشه که رو مخ‌ش‌م. نمی‌دونم که حس درستیه یا نه اما چیزی که من دریافت می‌کنم این شکلیه. آخرش رابطه‌ی ما دوتا خوب نشد. امیدوارم یه روزی این رو بخونی و بدونی که من هم دوست داشتم که رابطه‌ی به‌تری داشته باشیم اما هرجور که فکر می‌کنم انگار بدون من و کلن وجود من راحت‌تری. به هر حال پا شدم و منتظر زنگ صادق موندم و بعد زدم بیرون. پنج دقیقه پیاده نرفته بودم که پام به جدول گیر کرد و با زانو رفتم تو زمین. شلوارم پاره شد و بعدن دیدم که زانوم هم. تا حالا فکر نمی‌کردم که این نوشته رو بذارم توی کانال ولی خب حالا فکر می‌کنم که بد نباشه. محض خالی نبودن عریضه. اون وقتی که خوردم زمین به چند ماه قبل فکر کردم که بعد سال‌ها رفته بودم دوستی رو ببینم و خوردم زمین و پیرهن قشنگ‌م پاره شد. با خودم گفتم بار سوم‌ش کی می‌تونه باشه و بعد به این فکر کردم که آیا باید به چشم زخم باور داشته باشم یا چرت و پرته و این که انرژی منفی درنظرش بگیرم و اینا. رفتم کروسان و شیر کاکائو از مغازه گرفتم و بعد صادق رسید تا عقیق موزیک گوش دادیم و به راننده‌ها فحش. عقیق از صادق موزیک دزدی و یه چیزایی درمورد اف‌اف‌ام‌پگ یاد گرفتم و با پستای هیس‌طوری ور رفتم. ناهار خودم هم نخورم، برنج و گوجه‌ی مسعود خوردم و امیدوارم که غذا که تا شب بیرون بود خراب نشده باشه. عصر که خاموشی دادیم تو اتاق و سه نفرمون خوابیدیم. بعدش من نشستم سر نمایش رادیویی و تا ساعتای نه و نیم این با بریکای وسط‌ش کار تموم شد. بهنام بعد از جلسه‌ش رفته بود خونه و من فکر کرده بودم که برمی‌گرده برای همین مونده بودم لپ‌تاپ وای‌فای‌ش دم آخری بازی در آورد و چهل دقیقه منو معطل کرد. اسنپ هم گیر نیومد سر خیابون ماشین گرفتم تا کوچه‌ی بهنام اینا شام لازانیا بود و من برای اولین بار یادآوری نکردم که لازانیا شام جدایی بود. دفعه‌ی قبلی که من و مهدی خونه‌ی بهنام و طوبا دعوت بودیم من مست پاره بودم شام لازانیا بود و دومین لازانیای بعد جدایی‌م بود. اون شب اون‌قدر مست بودم که یهو کف خونه دراز کشیدم و داشتم می‌خوابیدم که برگشتیم خونه. ام‌شب ولی خوش‌بختانه این‌طور نبود. نشستیم قرمز شدن اگه ترجمه‌ی درستی کرده باشم از پیکسار رو دیدیم و در یک سوم پایانی من اشک‌م دم مشک‌م بود اما صدام درنیومد و خب با یک سیگار تموم‌ش کردم. بعد از تعارفات معمول خونه‌ی بهنام و طوبا با پراید تپسی یا اسنپ سوار شدیم برای برگشتن به خونه. توی راه من دیگه حواس‌م به میزان تفاوت صدای پراید با ساینا نبود داشتم به راف‌کات غروب در دیاری غریب گوش می‌کردم و پذیرفته بودم که یه سری ایرادات طبیعیه و بر این اساس خوب بود. در حدی که وقتی توی تخت بقیه‌ش رو گوش دادم فکر کردم شاید بد نباشه که جشن‌واره و چیزی هم شرکت بکنه اگه بشه. نشد هم مهم نیست. همین که اون پروژه دیگه نصفه نباشه برای من مایه‌ی مسرته. شب که چراغا رو خاموش کردم و اومدم تو اتاق وینسنت از پشت در ابراز ناراحتی و تنهایی کرد و مهدی گفت برو بخوابون‌ش. من‌م رفتم و خب باید بگم ارتباط من با وینسنت در چند ماه اخیر مثل ارتباط‌م با بقیه‌ی اعضای خانواده‌م شده بود. و این متأسفانه داره. یعنی این شکلی که تو هستی و من می‌بینم‌ت. یاد آی‌سی‌یو توی قسمت فکر کنم شیش فصل چهار یا پنج بوجک افتادم. قسمت مراسم ختم درواقع. ام‌شب با این که کلی گازم گرفت و چنگ که اگه با مهدی این کارا رو می‌کرد حتمن آه و فغان‌ش هوا می‌رفت و به فحش می‌کشیدش، اما من دیدم چه‌قدر ازش دور شدم و یادم اومد که چه‌قدر برام عزیزه و تو دورانی که هیچ‌کسی رو نداشتم اومد و نجات‌م داد. تصمیم گرفتم هرشب قبل خواب باهاش باشم یا بیش‌تر باهاش بازی کنم. هرچند که معلوم نیست پای‌بند باشم. بعد اومدم و باقی نمایش رو گوش دادم و بازم خواب‌م نبرد رفتم صورت‌م رو بعد مدت‌ها با ژل شستم و مسواک زدم. دوباره وینسنت رو خوابوندم و اومدم و باز هم خواب‌م نبرد. به این فکر کردم که باید موزیک ساخته بشه برای نمایش و پوسترش رو هم می‌خوام از محمد خواهش کنم که بزنه البته اگه قبول کنه. بعد یکم اینستا دیدم و فکر کردم شاید بد نباشه من فعالیت‌م رو پی بگیرم و به زودی طراحی رو شروع کنم. همین که دیدم صادق هم‌چنان دنبال یه لول بالاتره یا تمرین‌های هر روزه‌ی مه‌سا رو که می‌بینم اینا به‌م امید می‌ده که من‌م می‌تونم حرکت کنم و راه برم. نسبت به تراپی‌م هم که بعد یه وقفه دوباره شروع‌ش کردم حس خوبی دارم. نکته‌های ظریفی توش دیده می‌شه. آها مهدی قبل خواب گفت پول کنار بذارم برای وینسنت باکس بگیریم و من دوست دارم یه دونه از این عروسکا که گیاه‌گربه داره توش هم بگیرم براش. دیگه اتفاقی نیوفتاده که بنویسم‌ش. تشنه‌م. فردا هم روزیه که شاید نوشتم‌ش. این نوشته هم خیلی بلند شد پس می‌ذارم‌ش تو کمد.

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]

صفحه‌ی ۳۵۳ - الکی می‌خندم!

الف.
سلام.
  بعد مدت‌ها می‌خوام بنویسم و برام هم مهم نیست که چی و چه‌قدر. شاید هم مهمه! کی می‌دونه وقتی من نمی‌دونم!
  این روزها بیش از همه‌چیز خسته‌ام و نمی‌دونم چرا. به حرف تراپیست‌م هم که می‌گه برو آزمایش بده گوش نمی‌دم. نه که برام مهم نیست، نه. حوصله و پول برای خرج کردن‌ش ندارم. بین نمایش صوتی و کار و خواب در حال دست و پا زدن‌م. دست و پا زدنی دیدنی. خواب‌م کفاف‌م رو نمی‌ده انگار. ساعت‌ها می‌خوابم و باز هم احساس خسته‌گی می‌کنم که این اصلن خوب نیست.
  از طرفی کارهایی رو که میل به انجام‌شون دارم رها کردم. نه می‌نویسم و نه می‌کشم. نه پیش می‌رم. خسته‌تر از همیشه دست و پا می‌زنم. دست و پا می‌زنم. دست و پا می‌زنم. کاش قدری بخونم، بنویسم و بکشم به جای این همه غر زدن.
  اوضاع و شرایط مملکت نمی‌دونم به کودوم سمت داره کشیده می‌شه و داره من رو که کمی امیدوار شده بودم هم ناامید می‌کنه. ناامید از شدن. دوباره هیچ. دوباره هدر رفت خون‌های بسیار و ته‌ش؟ هیچ. هیچ. هیچ.
  ساعت تیک و تاک می‌کنه و من انگار حرفی برای گفتن ندارم ولی نمی‌خوام این صفحه رو ببندم. حالا که باز شده باید خالی بشم. باید. نمی‌دونم چرا از تحکم این کلمه اصلن خوش‌م نمی‌آد ولی باز هم ازش استفاده می‌کنم. باید از باید استفاده نکنم. ها ها. بامزه بود.
  دل‌تنگی رو این روزها کم‌تر حس می‌کنم خوش‌بختانه یا شاید هم بدبختانه. کی می‌دونه؟ مهم اینه که کم‌تر حس می‌کنم. هنوز دوست داشتنی که فکرش بود هست. هنوز هست و نرفته و شاید تا کس دیگه‌ای جای‌گزین‌ش نشه باشه. کی اهمیّت می‌ده؟ من؟ نه. دیگران؟ نه.
  دل‌م برای رفقام تنگ شده و خیلی حس می‌کنم که دل‌م می‌خواد به‌شون کمک کنم امّا نمی‌تونم و این ناراحت‌م می‌کنه که نمی‌تونم کمک درخوری بکنم. گاهی فقط یک گوش شنوا که البته این هم کم چیزی نیست ولی کاش می‌تونستم بیش‌تر از اینا براشون باشم.
  ول می‌گردم، الکی می‌خندم، از دویدن خسته‌م، با من بنشین
  چون می‌دونم، چیزی نمی‌دونم، دنیا هست رو شونه‌م، سنگین
  بارها و بارها در طول روز این‌ها رو تکرار می‌کنم ولی دارم با کی حرف می‌زنم؟ کی می‌دونه که دارم با کی حرف می‌زنم.
  به خودم هرشب می‌گم که بنویسم در طول روز چه کارهایی کردم و چه کارهایی هست که فردا باید بکنم امّا باز هم تنبلی مجال نمی‌ده. یا شاید هم اراده نمی‌کنم چون وقتی که بخوام کاری رو بکنم انگار می‌تونم. مثال‌ش هم دارم ولی زیاده‌گوییه و مهم هم نیست. پس می‌تونم و نمی‌خوام که بکنم. چرا؟ چون دوست دارم شل بگیرم و لش کنم؟ یحتمل. چون خسته‌م.
  دروغه که بگم دل‌تنگی نیست، هست. دل‌م هنوز گیر می‌کنه، هنوز یادش می‌کنه و این مونده تا نفر بعدی ولی از طرفی نه نفر بعدی‌ای پیداست و نه اگه پیدا بشه من دل و دماغ چندانی دارم نسبت به گذشته. می‌دونی انرژی زیادی مصرف کردم که صرف هیچ شد. به تخم گرفته شدم. نادیده گرفته شدم. ذره‌ای خواسته نشدم. رها شدم. آره رها شدم این به‌تر از همه‌شونه.
  حالا تصمیم گرفتم که اینو بذارم توی کمد، چراش رو نمی‌دونم، شاید چون خیلی وقته که اون‌جا چیزی نذاشتم یا شایدم چون امیدوارم که یه روزی می‌آد و می‌خوندش. نمی‌دونم. چه اهمیّتی داره وقتی من نمی‌دونم شما بدونین؟!
  کارهای زیادی به‌م سپرده شده که سخت نیست امّا زیاد بودن‌شون به‌م استرس وارد می‌کنه. استرس زنده‌گی همینه دیگه. اون موقع من داشتم به زنده‌گی مشترک و این کسشرا فکر می‌کردم. چرا واقعن؟ از توان من خارجه احتمالن. نمی‌دونم خواستن‌ش من رو به هر کاری وادار می‌کرد. حتا به زنده‌گی مشترک. حالا هم شاید چون نیست همه‌چی خیلی سخته. آخه اون موقع که امیدی بود، اون موقع که خودش بود راحت‌تر بود. آره شاید زنده‌گی با یه نفر دیگه آسون‌تر از زنده‌گی با خودت تنهایی باشه. نمی‌دونم. دیگه برام مهم هم نیست. وقتی کسی نیست چرا باید به این چیزا فکر بکنم اصلن.
  دوست‌ت دارم. حتا اگه نباشی و این‌جا رو نخونی و برات مهم نباشه. من آدم‌های زیادی رو دوست دارم. تو فرق داشتی امّا همه‌چیز گند خورد توش امّا اون‌طوری که تو فکر می‌کردی نشد، من هنوز از تو متنفر نشدم. چه کار باید می‌کردی که ازت متنفر بشم رو نمی‌دونم، شاید از سر همین لج‌بازی که فکر می‌کردی ازت متنفر می‌شم، ازت متنفر نشدم. شایدم نه. نمی‌دونم. امّا مهم اینه که نشدم. آشنایی با تو همیشه برای من خوش‌حال کننده‌ست. هرچند سخت گذشت و هرچند که توقع این چنینی‌ای از اتفاقاتی که افتادن نداشتم امّا بازم خوش‌حال‌م که باهات آشنا شدم. امّا می‌ترسم همه‌چیز برعکس شده باشه و این تو باشی که از من متنفر شده باشی. نمی‌دونم به هر حال ممکنه دیگه. ممکن نیست یعنی؟
  دل‌م می‌خواست می‌تونستم شعر بگم یا داستان‌های خوب بنویسم امّا مسئله این‌جاست که من جز درمورد خودم چیزی نمی‌تونم بنویسم. که البته همون‌م نمی‌نویسم.

دل‌م می‌خواد بخوابم و زمان بگذره و بگذره و بگذره و روزی از خواب بیدار بشم که هیچ‌کسی رو نشناسم. دل‌م می‌خواد یک شئ تاریخی باشم. در موزه‌ای. اما تیک و تاک ساعت می‌کوبه توی سرم که هیچ اتفاقی قرار نیست بیوفته و من همین‌جای زنده‌گی که افتادم قراره بمونم و چیزی قرار نیست که تغییر کنه.
  خنده‌داره... .
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)