الف
سلام.
ساعت پنج صبحه و من میخوام برم حموم اما گفتم بد نیست که قبلش ذهنم رو خالی کنم از یه سری چیزا. نمیدونم چیا ولی گفتم که بنویسم بد نباشه و از اونجایی که حس بهتری دارم وقتی نوشتههام خونده میشن منتشرش میکنم و الآن هم این رو نوشتم که تکلیف با خودم مشخص باشه و پاکش نکنم.
به روال روزهایی که مهدی نیست غذا سفارش دادم و هلههوله خوردم. گربه ابلقه درمورد وقتایی که به خودم نمیرسم و برای خودم آشپزی نمیکنم میگه چون برای خودت اهمیتی رو که برای دیگران قائلی، قائل نیستی و شایدم درست میگه. نمیدونم.
تا دوازده یک خواب بودم. هنوز نتونستم خوابم رو کنترل کنم و به همون پنج صبحی که ناخودآگاه بیدار میشم برسونمش. اینم توصیه ابلقهست که از اون موقع بیدار بمونم. درواقع گفت تا وقتی که خورشید طلوع کنه بیدار بمونم و بذارم بدنم نور دریافت کنه. عصرها هم نخوابم. هنوز که هنوزه نتونستم به توصیهش گوش بدم البته. از اون موقع با یه دوستی که تنهاست گپ زدم و بعدش رفتم بستنی خریدم و شروع کردم به بوجک دیدن. این وسطها یکی دوبار با وینسنت دعوا کردم که نباید میکردم چون مقصر نبود و خودم انگولکش کردم. حس خوبی از بروز دادم خودم در این مورد ندارم. حس میکنم بقیه فکر میکنن که حیوان آزارم و شایدم هستم. چه میدونم. ولی خب دارم سعی میکنم که درستش کنم این قضیه رو. کی بیعیبه اصلن؟
یک جایی از دیدن بوجک داشتم با خودم فکر میکردم که داره حالم رو بدتر میکنه. که قضاوت زودی بود چون جلوترش دوباره به این واقعیت برخوردم که بوجک دیدن تراپیه. و واقعن هم هست اگه به یه قسمت دیدن باشه آره ممکنه افسرده بشی ولی در طول فصلها اینطور نیست. دید کلی خوبی داره و باید گفتش که روندش حتا اگه بگیم رو به رشد نیست، که نمیشه چنین چیزی گفت، حداقل رو به افول نیست.
وسط بوجک دیدن رفتم و سیگار کشیدم و طی اون با یکی از کانالنویسا که کانال پرمخاطبی هم داره پیام ناشناسبازی کردم. چه اصطلاح مندرآوردی مزخرفی در اصل گپ زدم تا جای ممکن:) و دوباره بوجک دیدم تا سیگار آخر که تصمیم گرفتم فردا با کار کردن بیشتر پر کنم.
این وسط نمیدونم ساعت چند از یه قسمت بوجک اسکرینشات گرفتم و گذاشتم کانال و با خودم فکر میکنم که به عنوان آخرین پیامی که از من توی کانال گذاشته شده تا ابد میتونه مناسب باشه. "راز خوشحال بودن اینه، فقط وانمود کن که خوشحالی و بالأخره یادت میره که داری وانمود میکنی" به قدر کافی مفید هست به نظرم. و واقعگرایانه.
اگه زنده بمونم و نخوابم احتمالن روز شلوغی داشته باشم اگه بتونم از پسش بربیام و خب دوست دارم که چنین روزی داشته باشم پس وانمود میکنم. با حموم شروع میشه و توی حموم تصمیم میگیرم که کار بعدی چی باشه.
واقعن این روزا از خودم راضیم. نه که هرروز خوبی باشه. نه اتفاقن هفتهای که گذشت مملو از استرس بود برام با این که کلش توی خونه بودم و کار مهمی هم نمیکردم ولی استرس و اضطراب چیزها منو رها نمیکرد در واقع الآن بهترم از اون موقع و میتونم از بیرون ببینم که با همهی اینها من نسبت به ماههای گذشته رفتار بهتری دارم. میدونم خود گویی و خود خندی شد ولی خب وقتی کسی رو توی زندهگیت نداری که بخواد و حمایتت بکنه باید خودت یاد بگیری که از خودت تعریف کنی به خودت برچسب ستاره بدی و خوشحال باشی برای این که از قبل بهتر شدی چون اگه اینطور برخورد نکنی قطعن میشی یه آدم افسردهی بدبخت. چیزی که به معنای واقعی درکش کردم و دیگه دوست ندارم که به اون دوران برگردم. دورانی که ناخودآگاه خودت هم دوست داری که بدبخت باشی.
یه نکتهای هست که توجهم الآن بهش جلب شد. من این موقعیت زیاد توی مکالماتم پیش اومده که بگم میفهممت یا برعکسش بگم نمیفهممت. این که میدونم چه دردی داری میکشی یا نمیدونم ولی برات غمگین و میدونم که بار سنگینی داری. این که در گفتن این جملات سعی میکنم همیشه صادق باشم که حرفی ندارم امّا داشتم فکر میکردم که کودومش برام راحتتره. و فکر میکنم که وقتی میتونم بگم میفهممت و منم قبلن این درد رو کشیدم برام راحتتره. شاید چون این حس رو به طرف مقابلم میدم که من تونستم اون دوران رو بگذرونم پس احتمالن تو هم میتونی. نمیدونم کمی برام گنگه.
من دوستان زیادی دارم. شاید این جمله برای من غریب باشه ولی حالا که فکر میکنم اینطور همهشون در یک سطح نیستند و اینطور نیست که به همهشون نزدیک باشم ولی شاید یک تماس و مکالمهی چند ساعته در ماه بعضیا داشته باشم. یا یک روز تمامم رو صرف یکی کنم و چند ماه بعدی رو ازش خبر نداشته باشم. از این قبیل دوستان زیاد دارم. دوست نزدیک نه. امّا همین دوستانم هرکودوم با مشکلات خودشون درگیرن و من خیلی دوست دارم که بتونم کمکی باشم. با شنیدن یا بودن یا کاری کردن. البته گاهی کسی هست که دوستم هم نیست اما شرایطش دشوارش حس همدلی من رو برمیانگیزه با خوندن نوشتههاش واقعن غمگین میشم ولی حتا در حدی ارتباط نداریم که بتونم همین رو رودرو، تلهفنی یا حتا در صفحهی چت بهش بگم. این من رو آزار میده این روحیهای که دوست دارم دوست همه باشم. شاید بد نباشه که با گربه ابلقه مطرحش کنم و ببینم که چه سؤالی میپرسه. درمورد تراپی همیشه این جذابترین و مهمترین بخشه، سؤالهایی که پرسیده میشه.
من خیلی وقته که دیگه وبلاگ نمیخونم. غریب به دو سال باید شده باشه. چند بار آخر تلاشهای ناموفقی داشتم ولی حالا به کانالهایی که دارم بسنده کردم. واقعن دوست میداشتم که زمان و تاب خوندن همهی وبلاگها رو داشتم. چون دقیقن همون حس دوستی رو در من برمیانگیزه خوندن آدمها و فکرهاشون درمورد زندهگی و داستانهاشون خارقالعادهست. چرا این کار رو رها کردم به خاطر آرشیو بزرگی که از وبلاگها به دستم رسید و هم هیچوقت آدم ترجیح دهندهای نبودم. و چون نمیتونستم به همهشون برسم پس رهاش کردم.
این بخش رو یادم رفت که بگم تو دوتا اپیزود آخر وقتی که وینسنت اومد با پای من بازی کردن رفتم و باهاش بازی کردم. شاید بیشتر چهار پنج دفعه رفتم و ده دقیقه براش وقت گذاشتم. این مثل همون تبلیغ تلهوزیونیست که پدره یه دفتر به پسرش نشون میده که توش نوشته امروز پسرم شونصد دفعه از من پرسید اون چیه و من هر دفعه براش توضیح دادم که گنجشکه. منت خالصه تمام و عیار ولی چرا من باید از خودم یه تصویر حیوانآزار نشون بدم و منت خوبیهامو نذارم؟!
دوست ندارم که لیست کارهامو اینجا بذارم هرچند که من خیلی کم و درموارد خاص خودم رو سانسور میکنم، امّا دوست ندارم چون نمیخوام که کاری که انجام نشده یا هنوز کلی کار داره تا تموم بشه رو بنویسم امّا خب مثل این که تو نوشتن از کارهایی که انجام دادم بد نیستم.