صفحه‌ی 283 - حای درد‌م، درد می‌کند.

الف.
 سلام.
  باز حال‌م ناخوش‌ست. افتاده‌ام به سر اتّفاقات کنکورِ عملی و برای هزارمین بار مرورش می‌کنم. که اصلن نمی‌دانم رفتارم درست بوده یا نبوده یا کوفت یا مرض. باید ول‌ش کنم ولی نمی‌کنم. دل‌م می‌خواهد رها شوم.
  عقاب و شاهین را دیده‌اید که چه طور پرواز می‌کنند؟ یکی دوباری بال می‌زنند و بعد با بال‌های باز بر هوا شناور می‌شوند. بال بال می‌زنم برای آن لحظه، نمی‌رسد.
  دل‌م می‌خواهد بگریم. نمی‌دانم. شاید باید نیازم به سیگار را پاسخ بگویم. امّا خسته‌ام. از همه چیز. چه زنده‌گیِ بد دل‌گیری شده. دیگر می‌توانم بفهمم این‌هاست که حال‌م را بد می‌کند. امّا چه کنم، نای در آمدن از بدبختی را هم ندارم. کاش کسی کنارم بود. دل‌م از تنهایی بیزارست.
  چنان کوفته‌ام که ماساژ راه درمان‌ش نیست. کوفته‌گی جواب کوفته‌گی‌ست.
 

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۳ ]

صفحه‌ی 282 - من که ملول گشتمی... !

الف.
 سلام.
  قرص‌های‌م را خورده‌ام، امّا هنوز از پس آن حالِ بد برنیامده‌ام. طول می‌کشد تا بیایم. شاید به همان اندازه که طول می‌کشد که تأثیر داروها برود و من دوباره به یاد بیاورم که باید هر روز صبح و شب بخورم‌شان.
  امّا این را پدر نمی‌فهمد. یعنی در وضعیّتی نیست که بفهمد. برای فهمیدن کسی باید مشتاق فهمیدن باشد که پدر نیست. پدر نمی‌خواهد بفهمد. مطلب ثقیلی‌ست که فهمیدن‌ش دردناک‌ست. فهمیدن این که دکتر روان‌شناس من را –هرچند ناقص- امّا از پدرم درست‌تر فهمیده. آسان نیست، حتا اگر بی‌خیال‌ترین پدرِ دنیا هم که باشی باز هم سخت‌ست که بخواهی باور کنی در تمامیِ سال‌های عمر فرزندت نتوانسته‌ای با او ارتباط درستی برقرار کنی. این است که به جای پیدا کردن مرهم بر این درد بزرگ، درد را نمی‌پذیری. همان‌طور که پدر نمی‌پذیرد.
  خسته‌ام. روزهای ناراحتی و غم دور شده، امّا روزهای ابهام هست. ابهام‌های بزرگی در زنده‌گیِ من. شاید پذیرش‌ش دردناک باشد، امّا می‌خواهم بپذیرم که چیزهایی در من هستند که هنوز نمی‌شناسم‌شان. دردناک‌ترش این‌جاست که چیزهایی‌ست که نمی‌شود برای کسی گفت. راه گفتنی نیست و به قول بِکِت راهِ گفتنی برای گفتن این که راهِ گفتنی نیست هم نیست. در این راه یاری برای‌م نیست، چون باید تنها به اکتشاف خودم بروم، خودم که کم‌تر کسی می‌شناسدم. نمی‌توانم برای کسی توضیح بدهم که چه چیزی از خودم را نمی‌فهمم وقتی که کسی نیست که بتواند من را، آن‌گونه که من هستم بفهمد. سخت‌ست، امّا چاره‌ای هم جز فهمیدن‌ش نیست، فهمیدن‌ش درد دارد، امّا این ابهام هم درد دارد. مثل دندانی که درد می‌کند، باید کشیدش. دردِ کشیدن‌ش را به درد اکنون‌ش در باید کرد. کاش همه‌ی این بتواند یک آغاز باشد، همان‌طور که شاید طلوع آغاز شده باشد.
 

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱ ]

صفحه‌ی 281 - فراموش‌ش کن!

الف.
 سلام.
  می‌بینم که چه‌قدر نزدیک شده‌ام به رویاها و آرزو‌ها. امّا این نزدیکی شاید به سبب این باشد که من از دیوار مقابل‌م بالا رفته‌ام. حالا لبه‌ی پرت‌گاه‌م. به سوی خوش‌بختی را نمی‌دانم. همه‌چیز شبیه تهِ فیلم‌های ایرانی دارد به خوشی میل می‌کند و این مرا می‌ترساند. تعارف ندارم، من آدم بدبینی هستم. و حالا همه‌چیز به شدّت مشکوک می‌نماید. امّا چه باید کرد، چشم‌ها را بست و پرید؟ از این ارتفاع؟ به کدامین سو؟ پاهای‌م می‌لرزد... قلب‌م امّا نه... قلب‌م می‌لرزد... پاهای‌م امّا نه... نمی‌دانم... دستان‌م... دستان‌م... دستان‌م همیشه می‌لرزد... همیشه می‌لغزد بر کاغذ... یادت هست؟ یادم تو را فراموش... فراموش نکرده‌ام... نمی‌توانم... اَه فراموش‌ش کن... نمی‌توانم... فراموش‌ش کن... نمی‌توانم... فراموش کردن را فراموش کن... چشمان‌م می‌سوزد... قلب امّا نه. خسته‌ام، حالا لبه‌ی پرت‌گاه خوشی و بدی‌ام، امّا هیچ‌چیز که این چنین تمییز داده و مشخص نیست... دیوار زیر پای‌م می‌ریزد، آب می‌رود، آب می‌شود، رود می‌شود، دریا می‌شود، خوبی و بدی در هم می‌آمیزند... من شنا بلد نیستم.
 

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۳ ]
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)