صفحه‌ی 168

*/ساخت یک خانه‌ی ایده‌آل/*
به نام خدا.


  سلام. می‌گویند که:"هرکجا که بشود با آرامش خاطر و راحتی زیست، به‌ترین مأمن و خانه است." ولی خب ما که در هیچ‌جا به آرامش نرسیده‌ایم، به‌تر نیست ابتدا به دنبال آرامش باشیم و بعد به دنبالِ خانه‌ی ایده‌آل‌مان؟ از آن جایی که من کمی عجول‌م و این متن‌ هم قرار نیست درمورد آرامش حرف بزند و می‌خواهد از خانه‌ی ایده‌آل بگوید، پس می‌نویسم. ولی تکرار می‌کنم که:"هرکجا که بشود با آرامش خاطر و راحتی زیست، به‌ترین مأمن و خانه است." 
 
  اولین گام برای ساخت خانه‌ی ایده‌آل. یافتن چیز‌های آرامش‌بخش مورد نیاز خودت و هم‌خانه‌های‌ت! (هم‌سر و فرزندان یا پدر و مادر یا دوست) مثلن رنگِ فیروزه‌ای به من آرامش می‌دهد، پس اگر می‌خواهم در خانه‌ام اتاقی مخصوصِ خودم داشته باشم، به‌تر است که به رنگ‌ِ فیروزه‌ای باشد. علاوه بر یافتن چیزهای آرامش‌بخشِ خودمان و هم‌خانه‌های‌مان،‌ باید به دنبال چیزهایی که مخل آسایش‌مان هم هستند بگردیم! مثلن من در موقعِ نوشتن، به سر و صدای زیاد اصلن علاقه ندارم و آرامش من را به هم می‌زند، پس باید اتاق کاری که در خانه‌ام برای خودم در نظر می‌گیرم،‌ دارای عایق صدا در دیوار‌ها‌ی‌ش باشد و غیره و ذلک!
  گامِ دُوُم: کوچک‌سازی و بهینه‌سازی باید سعی کنید هرچه که مورد نیازتان است را فراهم کنید، ولی در کم‌ترین فضایِ ممکن! مثلن من یک اتاقِ خواب نیاز دارم و هم‌این‌طور یک اتاقِ کار که هر کدام باید ساختار‌های خاصِ خودشان را داشته باشند. خب در این‌صورت حتمن لازم نیست که دو عدد اتاق بزرگ برای این کار صرف کنم. کافی‌ست که یک اتاق را کمی از حدِ معمول بزرگ‌تر بسازم و بعد با کمک دیوار‌های متحرک که می‌چسبند به دیوارِ قبلی (دو جداره!!!) هر وقت نیاز داشتیم، می‌توانیم که دیوار متحرک را از کنار دیوار دیگر جدا کنیم و تا وسط اتاق یا هر چه قدر که خودمان می‌خواهیم، به سمت بیرون بکشیم این‌طوری اتاق‌مان نصف می‌شود و می‌شود که با کمی تلاش ساختار‌های مناسبِ خودشان را فراهم بیاوریم. حالا اگر بخواهیم کمی در جا بیش‌تر صرف‌جویی کنیم چه؟ می‌توانیم، همان دیوار متحرک را از جنس کمد بسازیم! در این صورت هم جایِ کم‌تری مصرف کرده‌ایم و هم‌چنین نیاز به خرید کمد هم نداریم. اگر دقیقن متوجه منظور من نشده‌اید، می‌توانید با کمی سرچ در موردِ اسمال‌هُوس و روش‌های مصرف بهینه‌ی مکان متوجه بشوید! در موردِ مصرفِ بهینه و سبز هم می‌توانید کارهایی صورت دهید. مثلن اگر خانه‌ی‌تان شیروانی دارد، شیروانیِ خانه‌ی‌تان را از جنسِ صفحات خورشیدی بسازید! بعد همه‌ی بهینه‌سازی و روش‌ها و ایده‌های‌تان روی کاغذ به صورت نقشه رسم کنید و  باز هم بهینه‌سازی! هم‌این‌طور ادامه بدهید تا هم ساخت خانه‌ی‌تان مشکلاتِ زیادی ایجاد نکند و هم خرج کم‌تری روی دست‌تان بگذارد! 
  گام سِوُم: ساختن! سعی کنید، خانه‌ی‌تان را خودتان و با دست‌هایِ خودتان و کمکِ دیگران بسازید تا هم قدرش را بیش‌تر بدانید و هم اطلاعات و مهارت‌ها‌ی‌تان در این زمینه‌ها بالا برود. نه این که نقشه‌ی خانه‌ی‌تان را بدهید دست یک مهندسِ تازه‌کار و کارگران که بسازند برای‌تان، حداقل در آن زمان دیگر نباید توقع داشته باشید که کار، آن‌جور که می‌خواهید، خوب و بی‌نقص و کم‌خرج و زود پیش‌برود! شما حتمن باید بالایِ سرِ کارِ خانه‌یِ ایده‌آل‌تان بمانید تا کار همان‌طور که می‌خواهید پیش برود. 
  گامِ چهارم: چیدمان! در گام دوم شما باید علاوه بر طرحِ خانه، یک طرحِ کلی‌نگر از دکور و چیدمانِ خانه‌ی‌تان هم داشته باشید.در این زمینه می‌تونید از متخصصان چیدمان هم کمک بگیرید! سعی کنید در هر زمینه تحقیقِ کافی رو به عمل بیارید، سعی نکنید که به‌ترین چیدمان را در هر سطح داشته باشید، بلکه‌ کافی‌ست به‌ترین چیدمانِ موردِ نیاز خودتان را داشته باشید. البته این جمله در همه‌ی زمینه‌ها مورد استفاده قرار می‌گیرد و نه فقط در چیدمان!!!
  گام پنجم، آخر: استفاده از خانه و آرامش گرفتن از خانه و هم‌خانه‌های‌تان. هرچند که هیچ چیز به طورِ کامل خوب نیست ولی می‌شود تا جایی که می‌توان بیش‌ترین بهره‌ را در هر زمینه‌ای برد.
نکته‌های قابل توجه:" هرکجا که بشود با آرامش خاطر و راحتی زیست، به‌ترین مأمن و خانه است." / به‌ترینِ موردِ نیازتان را بسازید / تا می‌توانید از شیوه‌های کم مصرف‌تر با بازده بیش‌تر استفاده کنید.
گامِ صفر: تهیه‌ی پولِ مورد نیاز خانه‌ی‌تان!
گامِ منفی یک: اگر پول ندارید، سعی کنید، در خانه‌ی‌ خودتان به آرامش برسید.
چهارشنبه/یکِ/مهرِ/نود و چهار
تمام.
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۶ ]

صفحه‌ی 95

به نام خدا

اولین باری که پای ایشان به خانه‌ی ما باز شد، آن اوایل بود! البته نه این که الان اواخر یا اواسط باشد ها، نه! 

   این خانه‌ی جدید رمز آلود بود از همان اول‌ش هم! (آخه من نمی‌دونم کی گفت خونه‌مون رو عوض کنیم؟) این که زن حامله ای در این خانه زند‌ه‌گی می‌کرده ولی بییشتر از یک ماه نمانده و رفته (یکی از عجایب‌خانه‌ست!) و غیره و ذلک! پس بعید نیست که این متن هم پس از اتمام توسط ایشان یا ایشان غیب و ناپدیدار گردد!

   اولین بار خیلی خوش‌شکم [= خوش خوراک] تمام موجودی‌مان را که در نبود پدر داشتیم، برد یا بردند! و ما در فقر و ناتوانی به سر می‌بردیم و در این سو و آن و اصلن هر سو ! به دنبال آن می گشتیم! نگو که از قضا، غذای ما دست ایشان بوده! مادر از این خانه و آن خانه دعایی پیدا کردند که حدود یک خط خورده‌ای بود و می‌گفتند اگر همان شخص که چیزی را گم کرده آن را بخواند (160 بار فکر کنم)! گم شده را خواهند یافت! و همان‌طور هم شد و پول‌ها روی تخت پیدا شدند! آن‌هم جایی که هزار بار دیده شده بود! و گشته شده بود! حالا نمی‌دانم ایشان عذاب وجدان گرفته بود یا بودند که پول‌ها را گذاشته یا گذاشته بودند سر جایشان و یا قضیه دعا را شنیده و از غضب الهی ترسیده یا ترسیده‌اند! به هر صورت ماجرای اول که مقادیر زیادی پول و کارت اعتباری بانک... همراه‌ش پیدا شده و به خیر گذشت!

  اما در مراتب بعدی:‌ با تعجب بسیار با این که می‌گویند از سوزن و آهن آلات می‌ترسد یا می‌ترسند اما سوزن هم توسط ایشان برداشته شد. اما ایشان قبل از هرکاری خودشان ترسیدند یا ترسید و آن را گذاشتند یا گذاشت بر سر جای‌ش!

   اما (قابل ذکر است که) ایشان قیچی خوشگل و تیز مان را برداشته و پس نداد یا نداده‌ند!

در نتیجه:

از جن یا جن‌های محترم یا محترمه‌ی عزیز خواستارم که کتاب «اسماعیل» را پس بدهند  آخر بنده، حدودن نصف آن را خوانده‌ام و در کف بقیه داستان هستم! و اگر علاقه‌مند خواندن آن کتاب هستی یا هستید پس از خواندن خویشتن آن را تقدیم ایشان نگاه خواهم داشت!

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۳ ]

صفحه‌ی 90

به نام خدا

سلام.


اولین‌ش مهدی بود. خیلی صریح مخالفتی را اعلام کرد که اعلان جنگی بود برای خودش:

- من پام رو از اون جا بیرون نمی‌ذارم... .

  تابستان بود همه از فرط گرما در خانه بودیم. به جز پدر که نمی‌دانم کجا بود! آها شاید خوابیده بوده! گناه همه چیز بر گردن من بود و می‌دانستم مهدی دارد توی دلش مرا فحش می‌دهد، عادت داره وقتی یه جور عصبانی نگاه‌م می‌کند می‌فهمم که حتمن دارد فحش می‌دهد! کاش قبول نمی‌شدم تا مهدی مجبور نمی‌شد توی دل مرا فحش دهد! اما در آن صورت مامان، بابا و خودم، خودم را فحش می‌دادیم! البته مامان که نمی‌تواند مرا فحش دهد. ینی می‌تواند، ولی فایده ندارد جز این که دل‌ش خنک شود! چون اولن که دعا‌های‌ش نمی‌گیرد. که اگر دعاهای‌ش می‌گرفت روح‌م هم نمی‌توانست در امتحان شرکت کند! و  دومن که توله‌ی سگ و گوساله هم که نمی‌تواند در آزمون شرکت کند! پس فحش‌های‌ش درست نیست! اما پدرم خودخور است و چیزی به روی‌ش نمی‌آورد، این را مادرم می گوید! من هم از او خودخوری‌ را به ارث برده‌ام، این را خودم می‌گویم!! پدرم هیچ وقت مرا فحش نمی‌دهد مگر حالا دو- سه تایی مثل خنگ که ورد زبان همه هست! الان تو می‌خواهی بگویی به هیچ‌کس نگفتی خنگ؟؟ آره با توام خواننده‌ی خنگ!!!

  به مهدی گفتم به همین خیال باشد! حال او چیزی نشده نمی‌خواهد بگذارد من هم برای خودم چیزی شوم؟! البته قسمت دوم‌ش را نگفتم. چون اگر می‌گفتم مثل عقب افتاده‌ها جمله‌ام را تکرار می‌کرد و هر وقت که بدبیاری و بدشانسی‌ای بیاورم، که در مورد همین جمله باشد، مثلن اگر در آینده در کنکور قبول نمی‌شدم، به صورت خیلی عجیب این جمله یادش می‌آمد و باز مثل عقب مانده‌ها می‌گفت:حالا تو چیزی نشدی نمی‌خوای بذاری من یه چیزی بشم؟!! و من باید فکر کنم که مهدی چه حافظه‌ای دارد! مثل معلم عربی سال اول  راهنمایی که حالا دو سال از شاگردی‌م پیش می‌گذرد می‌گوید چطوری جواد با این حال که یک عالمه دانش‌آموز‌های دیگر هم طی این سال پیدا کرده! و من می‌روم در کف این که چه حافظه‌ای دارد! کاش مهدی آلزایمر بگیرد تا دیگر ادای جمله‌‌های من را در آینده در نیاورد آن هم مثل عقب مانده‌ها! من عقب مانده‌ها را دوست دارم  اما آن حالتی که مهدی از آن‌ها در می‌آورد خیلی بدست! کاش مهدی عقب مانده می‌شد تا من وقتی ادای جمله‌‌های من را در می‌آورد از دست‌ش ناراحت نشوم زیاد!!

  بعد از مهدی، من مخالفت‌م را اعلام کردم! آن هم با پیش‌نهادی که خیلی وسوسه انگیز بود! پدرم خیلی فکر می‌کند و یک پیش‌نهادی، پیش‌ می‌نهد که به سختی بتوانی ردش کنی! کاش من هم مثل او بودم تا شاید چیزی را که برای‌ش می‌جنگم از بین نرود! گفت: تو در همین‌جا باش و همین‌جا درس بخون و جزو سه نفر اول کلاس بشو در عوض ما هم تمام خرجی را قرار بود آن‌جا بکنیم، به عنوان کادو می‌دیم بهت! آن هم به مدت 4 سال!! گفتم به شرطی که از دوباره در آزمون شرکت کنم. قبول کرد. من هم گفتم حالا باید فکر کنم! داشتم ناز می‌کردم! از خدایم هم بود! چهارتا مثبت یه میلیون حداقل می‌شود 4 میلیون! تازه علاوه بر آن می‌توانشم از دوباره در آزمون شرکت کنم و در مدرسه‌ی دل‌خواه‌م قبول شوم!! کاش من هم بلد بودم از این پیش‌نهاد‌ها بدهم تا یه چیزی بشود دیگه حالا حتمن باید بگم؟ از این پیش‌نهاد پدر فهمیدم که پدر هم با ماست! البته با ما که نه، چون مهدی انصراف داد از حزب جنگی ما! شاید وقتی مهدی برگشته قم با خودش فکر کرده بود، به آینده‌ی من، و خودش و رای‌ش را از منفی به ممتنع تغییر داده بود. کاش به آینده‌ی من فکر نمی‌کرد تا می‌شدیم 3 نفر! 

  مامان هم با حزب دو نفره‌ش بی‌کار ننشسته بود! حزب دو نفره؟ بله خودش و بابا! نفهمیدم چرا بابا هم با من است و هم با مامان! حزب مامان به همه خبر داده بود که من قبول شده‌ام و باید نقل مکان کنیم از دل‌بازی پردیسان به شلوغی مرکز شهر! و همه شروع کرده‌ند کمک‌های ناخواسته. مثل پیدا کردن مشتری برای خانه! هنوز نه به بارست، نه به دار! چه وضعشه؟!!

  روز موعود فرا رسید و پدر دو سر سوز، باید به خواست مامان مرا و مامان را ببرد مدرسه‌ی نمونه برای ثبت‌نام کردن من و بعد هم برویم خانه ببینیم! آی پدرنفوذی!! در واپسین لحظات جنگ در حال شکست و عقب‌نشینی بودیم من سربازان خیالی‌م، پناه بردم بر خدا و کتاب‌ش تا ببینم باید تسلیم شد یا جنگ جنگ تا پیروزی؟! پدرم وضو‌ی‌ش را که گرفت آمد طرف من (برای رفتن به حرم نه برای من!) من هم بی هیچ حرفی قرآن را دادم دست‌ش و در دل‌م گفتم نیت‌م ماندن است و پیروزی خودم! من بودم و مامان و بابای نفوذی! مهدی بی‌طرف هم رفته بود سر سربازی تا با سر‌سره‌بازی سر سرباز سرسره‌بازی بشکند!! نگاه من و مامان به بابا بود برای آتش‌بس و نگاه به بالا! خدا هم طرف من نبود: پیروزی هیچ سودی برای‌ت ندارد! حالا نگاه آن دو به من بود: خب بریم! رفتیم پرونده را تحویل گرفتیم و ثبت‌نام هم کردیم! رفتیم خانه‌ی طرف‌داران مامان! دوست‌ش بود! یعنی دوست‌مان بود! شربت خنک با شیرین زبانی‌های محمد صدرا می‌چسبید! کاش همیشه کودک بود... !!

اولین املاکی: بیشتر خانه‌ها یک اتاقه و یا گران! یه مورد ایده‌آل پیدا شد: 120 متری، دو خوابه و با قیمت مناسب... . رفتیم و دیدیم!  کاش دروغ نبود... ! نه دروغ نبود، بلکه صاحب‌خانه خانه‌اش را با ضرب‌المثل شهر ما، خانه‌ی ما حساب کرده بود... . آدم توی خانه‌ی مثلن 120‌متری‌ش خفه می‌شد!

  وقت نهار برگشتیم خا‌نه‌ی دوست‌مان! بابای نفوذی را کشیدم کناری و گفتم: تو که قبول داری سرویس به صرفه‌تر است چرا می‌رویم دنبال خانه؟ گفت: حالا حتمن نباید به صورت مستقیم مخالفت‌ت رو اعلام کنی که... . گرفتم منظورش را. می‌خواهد یواش یواش نیت‌ش را اعلام کند! یک نگاه عاقل اندر چی ؟؟؟ بهش انداختم و گفتم: آدم باید با خانواده‌ش رو راست باشه! زد به سینه‌م و گفت: تو چی می‌گی؟!! شاید من در بازی‌‌ای که خودم راه‌ش انداخته بودم باختم! هر چه بود من دیگر رضایت خرید خانه ندادم چون حوصله اسباب‌کشی را نداشتم و نقل مکان به یه جای... . اما رضایت من لازم نیست که اصلن! هنوز از پدرم می‌خواستم نیت‌ش را بگوید. اما پدر با اهداف هیتلری‌ش معلوم نیست با کدام طرف است! از طرفی به من می‌گوید نگران نباش و از طرفی به مامان می‌گفت دنبال خانه بگردد! دیکتاتور بزرگ یحتمل دوست دارد جنگ را از اول شروع کند!! کاش پدرم روش بهتری را انتخاب می‌کرد.. .

  اصلن چرا بابا؟! کاش من در آزمون شرکت نمی‌کردم و عین بچه‌ی آدم درس را می‌خواندم در مدرسه‌ی معمولی. تا مهدی به آینده من فکر نکند و گذشته‌ی خودش...  ! تا محمد‌علی نگوید: کوفت‌ت بشه! و فکر کند که چرا خودش قبول نشد؟ ، تا پدر مجبور نشود کار کند و حداقل یک میلیون و نیم بابت مدرسه‌ام خرج کند... ، تا مادربزرگ اعصاب‌ش را خورد نمی کرد برای امتحان‌م... ، تا خاله فاطمه ناراحت نمی‌شد که به خاطر ثبت‌نام من زود از پرچکوه آمدیم و نتوانست پیش‌مان بماند... ، تا آن کسی نتوانست قبول شود به خاطر وجود من سرکوفت نخورد... ، تا دل بیگ‌دلی نسوزد از این که نمی‌توانست در آزمون شرکت کند... ، تا... . اصلن مدرسه خوب رفتن می‌ارزد به این‌ همه ناراحتی؟؟؟! کاش بمیرم تا کسی بیش از این ناراحت نشود... !

آخ خدا... .

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۸ ]
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)