صفحه‌ی 196

الف.

سلام.


  الان که می‌خواهم بنویسم یا به عبارت به‌تر دارم می‌نویسم نمی‌دانم چه می‌نویسم، یعنی نمی‌دانم که چه می‌خواهم بنویسم! هفته‌های ام‌سال خیلی خیلی خیلی زودتر از هر سال دیگه‌ای دارند برای‌م می‌گذرند و من که کم‌ترین بهره‌ی ممکن را دارم می‌برم! غذا می‌خورم، می‌خوابم، تله‌وزیون می‌بینم، میایم اینترنت، مدرسه می‌روم و تکالیف‌م را آماده می‌کنم! واااای چه قدر زیاد و چه قدر مهم! سرم با هم‌این‌کارهای مسخره گرم کرده‌م و هی با خودم فکر می‌کنم که چه‌قدر تایم‌م کمه! چه‌قدر من تلاش می‌کنم ولی به کارام نمی‌رسم.

  این هفته خیلی خیلی خیلی کمر همت بستم تونستم دوتا کتاب بخونم که تم جفت‌شون هم نوجوانانه بود که توسط شخصیت اصلی داستان به طور اول شخص روایت می‌شه، "ناتورِ دشت" و "خاطرات صددرصد واقعی یک سرخ‌پوست نیمه وقت"!

  اولی را به‌ خاطر دومی خواندم چون یک‌جایی خوانده بودم که تم و موضوع شبیه به همی دارند، و چون دومی را نداشتم اولی را خواندم، سه‌شنبه که مهدی دومی را آورد شروع کردم به خواندن دومی! حالا آن را هم سر شوخی جالبی می‌خواستم بخوانم، که یکی گفته بود شبیه‌ش می‌نویسم! دی‌روز که این را برای مهدی گفتم، خندید و گفت: عجب، شبیه نویسنده‌ی معروف، تو؟؟؟ واقعن هم خنده‌دار است! البته نوع متن‌ش هم‌چین شاق نبود که نشود عین‌ش نوشت ولی من شبیه‌ش نمی‌نویسم! ولی باز خوب بود که مجبور شدم دو کتاب خوب بخوانم! وقتی ناتورِ دشت را خواندم خیلی خیلی دوست داشتم شبیه‌ش بنویسم و خب باید تلاش کنم. متنِ ناتور دشت پر بود از تیکه کلام‌های جذابی که گاهی واقعن می‌رفت روی تک تک اعصاب آدم! مثلن یکی‌ش "وُ اینا" بود. 

   و من هم‌چنان مدرسه را چنان‌ش دوست می‌دارم که گر... . هرچند به‌خاطر بچه‌ها اشتها‌ی آدم کور می‌شود ولی...، هرچند گاهی سرم درد می‌گیرد، هرچند حال‌م به‌م می‌خورد ازا این امتحان بازی‌ها، هرچند کمر و زانو‌ان‌م له شده در پی آمد و شد به مدرسه و این بار زیاد، ولی دوست‌ش دارم، اگر دوست دارم!

  فعلن چیزی یادم نیست که بنویسم ولی جالب این که یه چندتایی تیک عصبی هم گرفته‌م!

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۷ ]

صفجه‌ی 192

الف.

سلام.


1.

  داشتم تو خیابون برای خودم می‌خوندم که دو نفر از کنارم رد شدن، شندیم که یکی‌شون به اون یکی حق به جانب گفت: دیدی این‌م می‌خونه؟ مگه نباید خوند؟؟؟ چرا؟؟؟


2.

  روز به روز آمار کتابایی که ازم درخواست می‌کنن بخونم داره زیادتر می‌شه! یکی می‌گه بوفِ کور، یکی می‌گه عکاسی مستند، یکی می‌گه مبانی‌ هنر‌های تجسمی، اون یکی می‌گه خاطراتِ صد در صد واقعیِ یک سرخ‌پوست نیمه‌وقت! خیلی وقت بود می‌خواستم درباره‌ی کتاب بنویسم، اما متن‌های خوبی از کار در نمی‌اومد! کتاب موجودی‌ست به شدت دوست داشتنی، که بخری خوش‌حالی، نخری افسرده، بخوانی پر از انرژی و در فکر و نخوانی، خیلی خری! معلم‌ عکاسی‌مون می‌گفت که استادشون می‌گفته: اونی که کتاب قرض بده خیلی خره، و اونی که کتاب قرض گرفته رو پس بده خیلی خرتر! خوش‌م اومد از این جمله! خیلی دوست داشتنی! داستان زنده به گور صادق هدایت خیلی دوست‌تر داشتم!


3.

  سه روز است که مغزم می‌گوید تو در یک تنبل‌خانه داری درس می‌خوانی، مرد باش و عینِ مرد درس بخوان و پوز همه‌ی‌شان را به خاک بمال!


4.

  دنبال رویایی باش که مثل هوایی برای نفس کشیدن باشه و تا آخرین لحظه‌ی زنده‌گی سودمند، نه مثل عطری که تابیدنش مشامت رو برای لحظاتی کوتاه پر کنه. اما تاثیر و رضایت و موندگاری رو تو زنده‌گی‌ت به جا نذاره.

چنان‌چه بخواهید چیزی را باور کنید اول باید باور آن را در خودتان به وجود آورید.  (ژوزف مورفی)

جملاتی که از لای جی‌برگ‌های خام بیرون کشیدم! قشنگ بود، ولی آیا عطر می‌تابه؟ و ژوزف مورفی کی هست اصلن؟


5.

  اینتراستلار، بی‌نظیره! 


:)

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱۰ ]
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)