الف
سلام.
خواستم غذا بپزم دیدم مغزم پُرست از حرفهایِ زیادی که اگر یکجایی خالیشان نکنم، دیوانهتر از این که هستم میشوم. از نِک و ناله کردن گریزانم، امّا به خودم و کارهایِ اخیرم که نگاه میکنم میبینم که فقط ناله کردهام. چیز دیگری از خودم برجای نگذاشتهام که بگویم آره آقا، یا خانم، ما این را هم کردهایم. نمیدانم واقعن اینطور بوده باشد اوضاع خیلی خیط است.
امّا خب آدمِ افسردهحال مگر نه این است؟! وقتی کسی را برای دردِدل کردن نمییابی یا میریزیش تویِ خودت یا میروی جار میزنی. و من دیگر پر شدهام، لبریزم. پس جار میزنم، جار زدهام. خیلی خسته و درماندهام.
به نسبتِ گذشته حس میکنم جایِ این که قویتر شده باشم با دردهای کوچکتری نالهام به هوا میرود، شاید هم ریزبینتر شدهام به خودم. نمیدانم.
اوضاعم را بخواهی... خوب نیستم، از حق نگذریم دست و پا میزنم که پس نیوفتم، امّا پیش هم نمیروم. فقط در حال تعادل حفظ کردنم. این خودش خوبست نه؟ قبلن که اینطور نبود. قبلن که با مهدی زندهگی نمیکردم همهاش پس میافتادم. این از جلوههای خوبِ زندهگی کردنِ با مهدیست، امّا بدیِ ماجرا، جایِ دیگریست که گفتنش چه سود؟ دستِ من نیست اصلن.
غذا میپزم، کلاسهایم یکی نه، دوتا آره شرکت میکنم و هستم. کار نمایشم پیش نمیرود. سهتار نمیزنم، کسی را برای حرف زدن ندارم و کتاب نمیخوانم خلاصهاش کنم به خودم چیزی نمیافزایم. هستم و هستم.
هر هفته سر جلساتم با گربه ابلقه میروم و گاهی ناراحت و گاهی خشمگین و گاهی بیتفاوت بیرون تمامش میکنم. همین. زندهگیم در همین چند خطِّ مسخره خلاصه میشود.
نمیدانم سرِ چه چیزی کمدِ عزیزِ عزیزم ویرانه شده و فونت و در پیکرش خراب، برای کسی مهم نیست، ویرانهای کوچکست. کسی هم که نمیآید، بگذار همینطور بماند. شاید از سرِ ناعهدیِ من اینطور شده اصلن. که خودش باید بداند که من تلاشم را کردم، نخواست، پس زد و جواب نداد:)
دلم میخواهد نیازمندی بزنم، یک نفر که بیهیچ مواجب من را بکشد. و بعد منتظر بشوم و از بین افراد داوطلب شخص مورد نظرِ خودم را پیدا کنم و تمام.