الف
سلام
بگذار از اینجا برایت بگویم که من خشک شدمام. برگها و ساقههایم نیمه پلاسیده، خمشدهاند رویِ زمین. دیگر نه حس و حالی مانده مرا، نه چیز دیگری. من چشم به آب دادنِ دیگران ندارم، چرا که این گیاه باید از خودش تغذیه کند و از اشکِ خودش رشد کند و ببالد. نمیبالد. به درک که نمیبالد، برای کسی مهم نیست، برای خودش هم نیست. بگذار نبالد اصلن.
یا بگذار برایت اینطور بگویم که من خشک شدهام. اشکهایم دیگر در نمیآید. تمامِ سهمیهاش را لابد از یازده-دوازدهسالهگی تا به الآن مصرف کرده که چیزی نمانده. دلم لک زده برایِ گریه کردن و مداوم و اشک ریختن. نمیخواهم حتا کسی بیاید و اشکهایم را پاک کند. پیش میآید گَهگُداری، ابری از طرفی بیجهت برسد و من باز گریهام بگیرد. دلیلش در نظرِ دیگران شاید دعوایِ سادهیِ سرِ میزِ صبحانه باشد یا افتادن قابلمه قبل از رسیدن به سفرهیِ ناهار، امّا برایِ من، مهم اشکست، نه دلیلش. اینقدر کدروت و کثیفی در دلم هست که هرکدام را که پاک کند برایم کافیست. حالا از زیاد حرف زدنِ خودم باشد یا بد بودنِ خانوادهگیمان یا این کثافتِ پیرامونمان مهم نیست. لکّهای پاک شود کافیست. به هرقدری.
یا بگذار اینطور برایت بگویم که از آن روز که سرم پر شده از اینها و میخواهم بنویسمشان و تا به حالا ننوشته یا نوشتهام و راضی نبودهام، به این فکر کردهام که چرا؟! چرا وقتی اسبها در صحرا میدوند، و تو ساعتها و ساعتها مینشینی به تماشا کردنشان اشکهایت جاری میشود؟! نمیدانم. نمیدانم که تو دلیلی برایش داری یا نه حتا. اصلن این دلیلها که مهم نیست.
شاید هم بتوان اینطور گفت که آن روز که اسبها آمدند، و ساعتها طول کشید رفتنشان و هنوز که هنوز است نرفتهاند و در آن کارت پستال میدوند... آن روز که اشکها آمدند... من بیاندازه خوشحال شدم. بیاندازهای که میگویم، واقعن بیاندازه است. به حافظهیِ من اعتباری نیست، ولی باز هم همین کفایت میکند که من روزی را به یاد نمیآورم، حداقل در این سالهایِ متأخرِ عمرم که اینقدر خوشحال بوده باشم.
البته بیاندازه خوشحال بودم و چنان غرق، که نمیفهمیدم. به مثلِ اکثرِ وقتها، که بعدتر یادآوری میکنی و میکنند و بیفایدهست. اینجا بود که با ابراز "بهترین هدیهی تمام عمرم"، و گفتوگوهایی که بعدش داشتم به این عظمت خوشحالی که احتمالن هیچوقت نداشتهام، پِی بردم.
امّا دیدی چه شد؟ مثلِ تمام خانوادهام. مثلِ تمام اجداد و نیاکانم سکوتپیشه کردم. حتا خواستم کتمان کنم خوشحالی را. ولی مگر اسبها میگذارند؟