الف
سلام
مدتهاست ننوشتهام، البته یک بار نوشتم و پاک کردم که خودش برای تخلیّهی روح خوب بود.
وسطِ تیرهگیهای اتاق، به اندازهی نوک سوزن بارقهای از نورِ سفید بیرون زده. باید با همین نور درِ اتاق، اتاقی بیانتها را پیدا کرد. پسِ آن اتاق دیگریست و شاید نور بیشتر یا کمتری. امّا پسِ همهی این اتاقها چیست؟ مهم است؟ درگیر در معمّایی. وسطِ معمّایی هستی که سؤالهایش بیانتهاست و این جذّابترین یا شاید تیرهترین و کثیفترین معمّاست. زندهگی.
مثالِ محمّد این بود. دلم برایش و حرفهایش تنگ شده. دیدهامش از پسِ واتساپ یا گوگلمیت ولی گوشی را که نمیشود به برکشید. با گوشی نمیشود سیگار کشید.
محمّد شاید در بستهی اتاقش را پیدا کرده و وارد اتاق بعدی شده. من در همان اتاق ماندهام. محمّد زودتر از من شروع به جستوجو کرد. من ناامید گوشهای از اتاق نشسته بودم.
گری مور.
امشب دوباره نوک سوزنی به دیوار اتاق زده شد و نور. چشم به حقیقت دوختهام برای مدّتی کوتاه. میترسم که دوباره نور برود، امّا فکر کنم که فعلن باید بگردم.
در هم و برهم مینویسم که صد سال سیاه هم نگاهش نمیکنم. شاید هم بکنم. در عجّبم که روزگار از من چه ساخته. غریب شدهام. خودم را نمیشناسم.
امشب خواندم که اگر خواستی بفهمی ارزش دوستت دارم گفتنهای یک نفر چهقدرست، ببین که خودش را چهقدر خودش را دوست دارد. من کسی را ندارم که بگوید دوستم دارد، ولی برایم سؤال است که چهقدر خودم را دوست دارم.
کم؟ خیلی کم؟ این ارزشیست که از ابتدا دریافت کردهام. یکبار که با گربهی ابلق صحبت میکردم، چیز عجیبی گفت. درمورد این که من خودشیفتهگیِ اوّلیه را ندارم. بعد توضیح داد که خودشیفتهگی دوتاست. دوّمیش همین است که به عنوان صفتِ بد میشناسیمش. ولی خودشیفتهگیِ اوّلیه در بچّهگی شکل میگیرد. این که بچّه ارزش خودش را بفهمد و خودش را دوست داشته باشد.
این که چرا اوّلیه را ندارم بماند. ولی ندارم و نمیدونم که چهطور باید به دستش بیارم. اگه که یادم باشه ازش میپرسم. دوستش دارم. میفهمه که چهچیز رو باید چهطور بگه و همیشه حرفها و نکتههایی داره که تا به حال نشنیده باشم یا توجّه نکرده باشم.
بعد از آخرین جلسه نفرتی عجیبی وجودم رو پر کرده بود. و این نفرت به من امید به زندهگی میداد. از لحظاتی بود که نور پیدا شده بود. و من با نفرت عظیمی که داشتم میخواستم که درب اتاق رو پیدا کنم. میخواستم پیدا کنم و بکوبمش تو صورتِ پدرم. حس میکنم همچنان به اون نفرت نیاز دارم. هرچند که تهیام ازش.
حاج قربان سلیمانی – بحر طویل
میدونم که زندهگیِ معمولیای وجود نداره. امّا نیاز به آرامش دارم و نمیدونم که تویِ چه چیزی میتونم پیداش کنم.
درست غذا نمیخورم و از این ناراحتم. نه این کم غذا بخورم. نه. سیرم ولی درست نیست و این ناراحتم میکنه.
به راستی چرا آدمها گشادن؟ سوال شب.
یان تیرسن – به همین سادهگی نیست.