الف.
سلام.
نمیتوانم تصوّری داشته باشم از این که اگر سرگذشت تا به امروزم را برای منِ پارسالم تعریف میکردید چه واکنشی نشان میداد. راستش به غایت غریبست. و زندهگی مگر هماین تجربه کردنها نیست؟ هماین که نمیتوانم برای سالِ بعدم تصوّری داشته باشم مگر هیجانانگیزش نمیکند؟ راستش قضیه اینجاست که من نمیدانم چه میخواهم بکنم. درگیر این بیهدفیِ مزمن شدهام. خسته شدهام. از کار دوّم هم درآمدهام. بیپول. بیهدفِ درست و معیّن. دور از خانواده. در شهر غریب. بی همخانه. شرحِ سادهی من از خودم. چه میتوان گفت. در مورد خودم گیجم. و در مورد رابطهام. نمیدانم از کجا به کجا کشاندهامش و نمیدانم حالا در اینجا باید چه بکنم. حالا با خودم فکر کردم که اگر کل جهان شکل یک علامت سؤال بود دور از تعجّب نبود، امّا از آنجایی که علامت سؤال بعد از شکلگیریِ جهان اختراع شده، شاید جالبتر باشد که دنیا شکل علامت تعجّب باشد! وقتی میافتم به چرت و پرت گفتن دیگر خودم نمیتوانم خودم را از آن بیرون بکشم. دیگر نمیدانم چه بگویم. زندهگی خیلی شیرین و دوست داشتنیست. اینجا گاهی باران میبارد. باران را دوست دارم. هر روز بیشتر از دیروز از زندهگیم خوشحال و شاد هستم و لذّتی که در هر روز تجربه میکنم به حدّی زیاد است که گاهی فکر میکنم در رویا هستم. و باز چیزشعر میگویم به خودم و حالِ بدم و روزگارم میخندم و شما میتوانید این متن را نخوانید. اگر که از آخر به اوّل میخوانید!