الف.
سلام.
هدفِ زندهگی هرکسی مشخص است. شاید نویسنده یک کتاب بودن نهایت آمال کسی باشد، یا تلاش و اختراع برای زندهگی راحتِ بشر، یا حتا زندهگی و دامپروری در دور از همه ناکجاآبادها و یا حتاتر مردن در لبِ ساحل و صدایِ فریاد جهانیان را بلند کردن در سه سالهگی. همه چیز هدف خودش را دارد، حتا پیشبندی که خودش را از کیف صاحب جدیدش در حین دویدن پرت میکند پایین برای کشف دنیاهای جدید، شاید برای لباس یک عروسک شدن یا سوختن در آتشی که رهگذران را گرم کند. و شاید یکی از تارهای آن پیشبند، گیاهی بوده که میلیونهای پیش با خنک نسیمی از جلوی دهان دایناسوری خودش را رهانده که نفت شود و پلاستیک و پیشبند و آتشی که در آن گرم کند پیرمردی را.
هدفِ زندهگیِ هرکسی مشخص است، امّا راهش نه. و شاید زندهگی هماین کشفِ راه رسیدن به هدفست. برای این کشف باید آرامش یافت. که شاید پسِ آن چندِ آرامشِ درونی، طعمِ گیلاسی بسازی، که یک نفر بعدِ آن، به فکر طعمِ ترش و شیرین گیلاسهای زندهگیش به آرامشی برسد و زندهگیش را ادامه دهد.
من دیشب گیلاس خوردم، این چند وقته هی گیلاس میخوردم و نمیفهمیدم. امّا دیشب درکش کردم. خندههای او، حیوان، کودک، موسیقی، همصحبتی و پیادهرویای طولانی به سمتِ کشف دنیاهای جدیدی که از جادهی جواهردِه آغاز شد. در ابتدا شاید جواهردهی بود که نمیدانستیم کجاست و حتا پس از طی کردن ده کیلومتر هم به آن نرسیدیم، امّا به جواهر رسیدیم. از پسِ ابرهای تیره در آمدیم، به آسمانِ جواهرنشان. به روستاهایی که در تاریکی، چراغهای نامنظّم پیوستهشان جواهر بود. و من آنجا آرامش را یافتم. دیگر دلم نمیخواست که بگریم بیاین که بدانم چرا. دیگر دلم غمگین نبود. و این به همهی عالم برایم میارزید. هرچند که پاهایم درد میکرد، امّا پیادهروی را دوست دارم. هرچند که در خانه بیهوش شده بودیم، هرچند که من از داد میترسم و داد شنیدم، امّا میارزید. بعد از آن داد و سیگار، با آن آرامش، من مصمّمتر از همیشه آمادهام برای درد کشیدن و کشف رازِ راهِ رسیدن به هدفهایم و پیمودن آن. "با آن که میهراسم از سگها، امّا برای رسیدن به جواهر باید از کنارشان بگذرم."
پ.ن در حمّام ننویسید، نوشتههایتان پاک میشود.
+ بشنوید: صدایِ صبحگاهان، دمی که بازمیگشتیم!
روزِ بعدِ تولّدت!