سلام... میدونی پسر خیلی خیلی خوبی هستی! ممنونم از کامنتات! خیلی... !
فاطمه .ح
۲۶ بهمن ۰۰:۲۲
من باب ادامه ی اون صحبتامون؛ شاید یکی از دلایلی که از اون سوالای احساساتانه نمی پرسم اینه که فکر می کنم هرکسی امید رو تو خودش پیدا می کنه. حالا همینو وصل کن به اون قضیه ی تجربه و اینا.
با خوندن خود کامنت اقای مرادی و جوابش یادِ این افتادم. درباره ی خود پستت هم که کلا اظهارنظر نکنم بهتره.
پاسخ :
سلام...
ببین خب تو لحظه، وقتی آدم مملو از احساساته بد شده، دیگه دنبال چیزهای امید بخش نیست! :) باید کمک کنی به طرف! هنوز زندهم راستی :))
پلڪــــ شیشـہ اے
۲۶ بهمن ۱۱:۲۰
یه وقتایی ممکن واسه هممون پیش بیاد. از این نظر نمی گم که حس تون بی اهمیته. یعنی منظور این که توش نمونید. ازش عبور کنید. برسید به چیزای حتی خیلی کوچیکی که دوست دارید بهشون برسید. توکل به خدا. ان شاء الله این القائات شیطان که برای دست کشیدن از تلاش و پویایی هست از همه مون دور بشه.
پاسخ :
سلام... خوبین؟
این جمله ازش گذر کن رو هر روز دارم میشنوم :/ میدونم هم که باید بگذرم. اما خب نمیدونم که چطوری! ینی اصلش هماینه چطوری؟!
اون چیزای کوچیک دوس داشتنی هم که اصن نگین به نظرم! :/ چون همونا این بلا رو سرم آوردن!!
فاطمه .ح
۲۷ بهمن ۰۷:۰۸
ببین؛ ادم ها جوگیرن. همین خودت. یا خودم. یه جا ادم از امید حرف میزنه که واقعا باورش داره و طرف مقابل ترجیح میده وقعی ننهه. کلا موفق باشی با ناامیدیت.
پاسخ :
نمیدونم چی بگم:/ ولی فعلن نیستم که موفق باشم باهاش! :)
مسئله این نیست که حرف غلطی میزنم. مسئله اینه که خودم بیشعورم. میدونم که باید این کار رو بکنم. اما نمیکنم. نمیدونم چرا ولی نمیکنم. واقعن مسخرهست ولی نمیکنم.