صفحه‌ی ۳۶۲ - پیش‌رو

الف

در اثنای نوشتن صفحه‌ی قبلی حال‌م به شدت بد شد و راه به جایی برد که شاید نمی‌پسندیدم چنین احساساتی را دیگر به صورت عمومی منتشر کنم، اما خب هرچه که بود، شد و از آن‌جایی که زنده‌گی دکمه‌ی آن‌دو ندارد، می‌گذارم منتشر بماند.

برگردیم به چهارصد و سه. سال بدی بود. اما سراسر بدبختی هم نبود و اتفاقات خوب و درخشانی هم رخ داد. این که دوباره وارد رابطه شدم و ارتباطی ساخته شده که یک هفته‌ی دیگر یک سال‌ش می‌شود بسیار خوب و جذاب است برای‌م. همین رابطه برای‌م تنش‌های جدیدی پدید آورد. به نوعی وارد مرحله‌ی جدیدی از زنده‌گی شده‌ام که بسیار سخت است و توی‌ش مانده‌ام و با استناد به نوشته‌ی قبلی وحشت کرده‌ام. اما هرچه باشد، مرحله‌ی جدیدی‌ست و رسیدن به مرحله‌ی جدید نشان از پیش‌رفت دارد.

چهارصد و سه با هرسختی‌ای که بود در همین سطح جدید ماندم و این اتفاق درخشان دومی‌ست که بابت‌ش بسیار خوش‌حال‌م. چرا که هرآن امکان سقوط به قبل یا قبل‌ترها وجود داشته و این که با وجود همه‌ی این وحشت‌ها و ترس‌ها پایه‌ی زنده‌گی‌م تا این‌جا چنان استوار بوده که به قبل برنگشته‌ام ارزش‌مند است برای‌م. درخشان است. کم‌کاری و نادانی از من بوده خیلی جاها؛ ولی با این وجود اتفاقات نابود کننده‌ی زیادی هم افتاده که لگد بن‌کن محکم‌تری برای از پا درآوردن‌م بوده.

خلاصه، غیر از مواقعی که وحشت‌زده‌ی زنده‌گی می‌شوم و توان پیش رفتن ندارم و کودکی ترسان و بی‌کس می‌شوم، در باقی اوقات از زنده‌گی‌م راضی‌م. این زمان‌های وحشت‌زده‌گی هم خودش به مرور دارد کم‌تر می‌شود که این هم درخشش دیگری‌ست. درواقع درخشش اصلی، میل به زنده‌گی کردن فراوانی‌ست که در این سال به دست آورده‌م و برای‌م خیلی دوست داشتنی‌ست. همیشه در کشاکش تضاد زنده ماندن یا نماندن گیر کرده بوده‌ام، اما سالی که گذشت بیش‌تر از همیشه میل به زنده‌گی و ساختن داشتم. درخشش می‌خواهم چه کار؟ همین بس!

من چندان آدم هدف‌گذاری و برنامه‌ریزی برای زنده‌گی‌م نبوده‌ام و اکثر تجربه‌های‌م در این زمینه با شکست مواجه شده. با این حال یادم می‌آید که چند سال پیش در استوری اینستاگرامی برنامه‌ام را برای آن سال چالش‌پذیری بیش‌تر در نظر گرفته بودم که در اکثر آن سال هم، فراموش‌ش کرده بودم؛ اما همان هدف در سال بعد یا بعدترش که حالا دقیق خاطرم نیست منجر به اتفاقاتی شد که من در خانه‌ای در تهران نشسته‌ام و دارم این‌ها را می‌نویسم. خانه‌ای که پیش‌تر اسم‌ش را فروغ گذاشته بودم و این‌قدر اتفاقات در هم و حواس‌پرت کن افتاد که خانه هم برای‌م از فروغ افتاد.

برنامه‌ی چندانی برای سال جدید ندارم، می‌خواهم چندتا کلیدواژه برای خودم بگذارم که یادم بماند و شاید آخر سال هم مروری کنم و ببینم که تأثیری داشته یا نه. هرچند حالا فطوم برای شام صدای‌م می‌کند... پس بعد از شام می‌نویسم.

پول. بنا به تربیت خانواده‌گی از کودکی تا همین سال گذشته شاید، پول برای‌م اهمیت چندانی در زنده‌گی نداشته. همین حالا هم ایراد چندانی به طرز فکر گذشته‌ی خودم نمی‌گیرم، چرا که زمینه‌ساز دیدگاه الآن‌م بوده و دیگر پول مهم است. پول همه‌چیز نیست؛ این شعارزده‌گی تا چندی پیش تمام باورم بود و لاغیر. پول همه‌چیز نیست، ولی هیچ‌چیز هم نیست. پول اهمیت بالایی در رسیدن به خواسته‌ها و کیفیت زنده‌گی دارد. افراط کردن در پول خواستن، از زشت‌ترین طمع‌های بشریت است؛ اما پول خواستن و پول‌دار بودن چیز بدی نیست. چرا که به هرحال زنده‌ام و باید بدون درد زنده‌گی کنم و تنها معنایی که حالا از زنده‌گی دارم لذت بردن از زنده‌گی‌ست و -فرای معنای لذت- پول کمک می‌کند که لذت‌بخش‌تر و درست‌تر زنده‌گی کنم. با درد و رنجی به غایت کم‌تر. ام‌سال از مهم‌ترین اهداف‌م پول درآوردن است. پول زیاد.

لذت. تنها دلیل ماندن و زنده‌گی کردن‌م این است که به آرامش و لذت برسم. اما همین یک‌سالی را هم که سرزنده‌تر بودم، کم از زنده‌گی لذت برده‌ام. تمرکز بیش‌تری روی این موضوع باید بکنم. لذت را نباید به مقصد واگذار کنم و مسیر را سراسر رنج و عذاب ببینم. هرچند که به هرحال مسیر است و چالش و سختی اما با این حال رها کردن لذت‌ش هم یعنی ندیدن و فراموش کردن خیلی چیزها. سالی که گذشت رنج و عذاب زیادی کشیدم چون در کشاکش ترس و اضطراب‌های‌م هیچ کاری نمی‌کردم. نه درد را رها می‌کردم و به امری لذت‌بخش می‌پرداختم تا فراموش کنم؛ نه کاری در جهت از بین بردن ترس و اضطراب‌م می‌کردم. قفل کرده بودم. خودم را برای این مورد هم زیادی سرزنش نمی‌کنم چرا که به هرحال از بیرون گود تحلیل کردن را هر ننه قمری خوب بلد است. اما حالا که از بیرون گود به گذشته‌ام نگاه می‌کنم، می‌توانم برای آینده‌ام توصیه‌ای داشته باشم. اگر می‌توانی کاری کنی، بکن؛ اگر نمی‌توانی خودت را در رنج ابدی‌ش گرفتار نکن. چون بالأخره یک چیزی می‌شود.

پی‌وسته‌گی. (شاید این کلمه را کند و بارها بخوانید تا متوجه شوید. بخشی از قصد من برای این نوع نوشتن هم همین است، تکرار و غور در کلمه) شاید مهم‌ترین چیزی که درمورد ساخت عادت شنیده باشم، هرچند هنوز یاد نگرفته‌ام؛ این است: مهم نیست چه مدتی رفتاری را انجام داده‌ای و بعد فراموش کرده‌ای. مهم نیست برای چندمین‌بار فراموش کرده‌ای. مهم نیست چه‌قدر از رها کردن عادت‌ت گذشته؛ هروقت یادت آمد دوباره شروع کن. ساختن در همین قطع و وصل‌هاست. درواقع جریان طبیعی زنده‌گی همیشه در حال قطع و وصل است و پیش می‌آید که فراموش و رها کنیم. مشکلات به هرحال هست و ما در جهانی ایده‌آل زنده‌گی نمی‌کنیم. نقصان هم جزوی از زنده‌گی‌ست. هروقت که یادت آمد کاری و قصدی را داشتی و رها شده، اگر هم‌چنان مهم است، دوباره پی بگیر. درواقع رها کردن برنامه‌ها و کارها در زنده‌گی مدرن ربط کاملن مستقیمی به عدم اهمیت ندارند؛ زنده‌گی‌ها پر از اختلال است. عادت‌ها و پیش‌رفت با پی‌وسته‌گی رشد می‌کنند و محکم می‌شوند.

یک‌جایی از پادکست جافکری، دکتر مصطفا امیری درمورد یادگیری و پیش‌رفت حرف می‌زند. با مقدمه‌ی این که چه شکستی مقدمه‌ی پیروزی‌ست. از این می‌گوید که اساس یادگیری و رشد در خوردن شکست‌هایی‌ست که توانایی ترمیم و رشد داشته باشیم. مثال از خرده‌شکست‌هایی می‌زند که از چشم اکثریت پنهان می‌ماند. مثل آلوده شدن نوزاد در همان بدو تولد به باکتری. مثل تکرار مکرر افتادن‌های یک بچه. مثل آسیب‌های کم و بسیار ناچیزی که در حین ورزش به بافت عضلات می‌خورد -که اساسن آسیب نمی‌بینیم‌شان- و موجب رشد و تقویت بیش‌تر می‌شود. این را می‌خواهم ربط بدهم به حرف‌های خودم. شکست در یک پی‌گیری یک هدف یا پروژه را هم اگر این‌طور ببینیم چیز بدی نیست. مهم این است که توانایی بازیابی و ترمیم دوباره‌اش را داشته باشیم. شکست واقعی درواقع آن‌جایی‌ست که به خاطر فراموش شدن‌ش رهای‌ش می‌کنیم.

تعادل. شاید این یکی برای‌م از بقیه سخت‌تر باشد. چون از کودکی تفکر صفر و صدی در من نهادینه شده. یاد نگرفته‌ام که نه افراط کنم و نه تفریط. چندوقت پیش در اینستاگرام ویدئوهایی از کودکان خردسال می‌دیدم که هنگام ریختن نوشیدنی، کنترل مایع از دست‌شان خارج می‌شود و تمام بطری را خالی می‌کنند. بامزه بود. تا جایی که کسی به اصل موضوع که از آن غافل می‌شدم اشاره کرد. روی یکی از همین ویدئوها تیتر زده بود تفکر صفر و صدی. درواقع آن‌جا بود که برای اولین‌بار متوجه شدم که بچه‌هایی که دارم می‌بینم به خاطر عدم کنترل نگه داشتن نیست که همه‌ی بطری را خالی می‌کنند؛ بلکه چون شکست خورده‌اند باقی امر را رها می‌کنند چون از دست داده‌اند، دیگر باقی‌ش برای‌شان مهم نیست. هیچ‌چیز نمی‌توانست این طرز تفکر را این‌قدر دقیق به تصویر بکشد و احمقانه بودن‌ش را نشان بدهد. 

نیاز. همه‌ از بریم که کف هرم مزلو را چه نیازهایی تشکیل می‌دهد. به خاطر تأثیر تفکرات مذهبی و شاید چیزی مثل خودشیفته‌گی من این‌ها را برای خودم قبول نداشتم. نه که نظریه داده باشم و گفته باشم که اشتباه است و فلان. اما اصل موضوع این است که به هیچ‌وجه به‌شان اهمیتی نمی‌دادم و این یعنی که نمی‌فهمی که چنین چیزی وجود دارد و درست است. من از وقتی که زنده‌گی تنهایی را شروع کرده‌ام خیلی کم بوده اوقاتی را که سه وعده غذای روز را برای خودم آماده کنم و بخورم؛ بگذریم از این که این نگاه سه وعده غذا تصویر دقیقی از میزان نیاز آدم هم نیست. نه که بیدار نبوده باشم یا لزومن مواد غذایی در دسترس نبوده باشد. اصلی‌ترین دلیل‌ش این بود که این نیاز را کم اهمیت در نظر گرفته‌ام. در خیال‌م چند وعده یکی کرده‌ام و زنده مانده‌ام. این چند سال با تراپیست فعلی‌م، درمورد این صحبت کرده بودیم که باید روش درستی برای تغذیه و بیس سلامتی جسمانی‌م در نظر بگیرم اما من واقعن شنوا نبوده‌ام. تا این که دو سه ماه قبل در طی آزمایشی ناخودآگاه به عینه برای‌م ثابت شد که تأثیر میزان خورد خوراک و وعده‌های غذایی در حال روحی و جسمی‌م چه‌قدر زیاد است. از آن موقع به‌تر توانسته‌ام به درک موضوع نیاز‌ها‌‌ی جسمی و روانی‌ام برسم. باید پذیرفت که هرچند میما اسم فرشته باشد، اما من آدم‌م و ناف آدم را با خیلی چیزها بریده‌اند از جمله نیاز.

فکر می‌کنم مرور و پی‌گیری همین خلاصه موارد برای‌م در این سال کافی باشد. که همین‌ها هم مدت‌ها تلاش و سختی نیاز دارد تا به نتیجه‌ی دل‌خواه برسد. سعی کردم خیلی فشرده و بدون توضیح مبسوط و تیتروار بنویسم، چون اول از همه برای خودم بود و حداقل خودم می‌دانم منظورم چیست، و اگر کس دیگری هم برای‌ش این نکات جالب توجه باشد، مثال‌ها و عینیت‌ش را در زنده‌گی شخصی خودش بجوید.

تا سحر چه زاید باز.

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]

صفحه‌ی ۳۶۱ - وحشت

الف

شروع سال قبلی برای خودم هیچ‌چیزی ننوشتم. اصلن نفهمیدم که چه‌طور آغاز شد. روزهای سختی را پشت سر گذرانده بودم و خیلی سخت بود. و بعد سال سخت‌تری هم شروع شد. چند روز گذشته به این روزهای رفته‌ام و برنامه‌های پیش‌رو فکر می‌کردم. من هیچ‌وقت آدم برنامه‌ریزی نبود و هیچ‌وقت دقیق نتوانسته‌ام پیش بروم. اخیرن در جلسات تراپی‌م فهمیدم که خیلی فکر می‌کنم، اما در نهایت به حرف ناخودآگاه تربیت‌نشده‌ام عمل می‌کنم. بی‌این‌که حتا حرف‌های‌ش را بشنوم. ناخودآگاه مضطربی که خیلی اوقات تصمیمات خوبی برای‌م در نظر ندارد. ناخودآگاهی خسته و درمانده.

شاید برای مرور باید از پاییز و زمستان چهارصد‌ و دو شروع کنم. اوج درمانده‌گی‌ای که به ترک خانه و سعی در زنده‌گی مستقل آغاز شد. روزهایی با فشار کاری زیاد و زنده‌گی نکردن. توجه نکردن به حال خودم برای مدتی چندماهه منجر به این شد که بعدش با سر بخورم زمین. برنامه‌ای برای بعدش نداشتم. داشتم ولی فقط فکری بود که نمی‌دانستم چه‌طور باید عملی‌اش کنم. می‌خواستم خسته‌گی در کنم. اما این خسته‌گی در نمی‌رفتم. وقتی از کار بیرون آمدم، دیگر درآمدی نداشتم. قرار شد مدتی کار نکنم. استراحت کنم و آرام شوم. امّا همین که کار نداشتم، همین که پول نداشتم بیش‌تر ناآرام‌م می‌کرد و من رمقی برای پیش‌رفتن نداشتم. ایده‌ای نداشتم. شاید به خاطر این که تا این‌جای‌ش را به ناخودآگاه‌م سپرده بودم و حالا ناخودآگاه‌م خسته‌تر از آن بود که کاری بخواهد. تیمار می‌خواست. من تا هنوز هم بلدش نیستم. تیمار کردن خودم را بلد نیستم. سرد کردن بعد از ورزش را بلد نیستم.

ماه‌های بی‌پولی ادامه پیدا می‌کرد، می‌رفت و یکی دیگر می‌آمد و با بدبختی به سرمی‌شد. هیچ ایده‌ای نداشتم که چه کار باید بکنم. خسته بودم. خسته بودم. خسته بودم. خسته‌گی‌م درنمی‌رفت و اضطراب رو به افزونی بود. اضطراب اجاره خانه، پول خورد و خوراک، پول رسیده‌گی به گربه‌ها، پول زنده‌گی و گذراندن معمول با پارتنر. اضطراب‌های کوچک و بزرگ دیگری هم در این میان می‌آمد و می‌رفت. درمانده بودم. هم‌چنان که تا حالا هم اثرش را حس می‌کنم. می‌ترسیدم. می‌ترسم. زنده‌گی تنها از دور خیلی ساده‌تر و دوست‌داشتنی‌تر به نظر می‌رسید و حالا مایه‌ی آزارم شده بود. من فکر پل‌های برگشت را برای خودم شکسته بودم؛ با این حال به برگشت فکر می‌کردم. به برگشت به خیلی عقب‌تر. حتا نه پیش برادرم، که پیش پدر و مادرم. از طرفی ساکت شده بودم. خفه شده بودم و توان حرف زدن از یادم رفته بود. حمایتی اگر داشتم پارتنرم بود و برادرم. برای این دو هم به زور حرف زدم؛ اگر حرفی زده باشم!

همین حالا هم خیلی می‌ترسم. همین حالا با فکر به مشکلات بزرگ پیش‌رو و کوچک، با فکر بدهی‌ها، با فکر اجاره خانه‌ی این ماه. حتا هنوز هم خیلی دقیق نمی‌دانم که چه کار می‌خواهم بخورم. شاید ساده‌لوح بودم و لقمه‌ی بزرگ‌تر از دهن‌م برداشتم. نمی‌خواهم به عقب برگردم ولی در همین حالا هم مانده‌ام. وامانده‌ام. اوضاع برای‌م حتا پیچیده‌تر از آن شده که با فکر کردن به مرگ آرام بشوم.

این متن قرار بود طور دیگری پیش برود. اما انگار حرف‌های نگفته‌ای که نمی‌دانستم مهم‌تر از چیزهایی بود که می‌خواستم بگویم. احتمالن ترس‌های‌م بزرگ‌تر از امیدهایی‌ست که به سال جدید دارم. راست‌ش عین سگ می‌ترسم. هیچ اطمینانی ندارم. به هیچ‌چیز. و این من را می‌ترساند. اوضاع سیاسی کشور همان‌قدر که برای‌م جالب است، حال‌م را به هم می‌زند. بدبختی را با تمام وجود حس می‌کنم. قانون‌های بازی حتا، این‌جا قابل اتکا نیستند. زمین بازی در زلزله است. زنده‌گی من در زلزله است.

نه-ده سال‌م بود احتمالن. از خواب پریدم. زیر پتو عرق کرده بودم. پتو را که زدم کنار هوای سرد تن خیس‌م را یخ کرد. سکوت محض بود. نور خانه نزدیک سحر یا غروب بود. نمی‌فهمیدم. فقط کم بود. احتمالن هنوز خواندن ساعت را بلد نبودم یا شاید هم ساعت را دیدم و نمی‌فهمیدم این پنج و ششی که نشان می داد صبح است یا شب. هیچ‌کس در خانه نبود. توی حیاط سکوت بود. باغ پشت خانه سکوت بود. مگس پر نمی‌زد. آسمان ابری و بی‌هیچ نشانی از خورشیدی که دارد می‌رود و یا می‌خواهد بیاید. وحشت کرده بودم. کل محوطه‌ی باغ را گشتم و هیچ‌کس نبود. زمان انگار ایستاده بود. قبل‌ترش مهد که می‌رفتم، یک روز صبح که از خواب بیدار شدم هیچ‌کس نبود. نه برادرم و نه مادرم. ترسیده بودم. در کوچه را باز کردم و پابرهنه تا خانه‌ی دوست‌م دویدم. زنگ‌شان را زدم، پرسیدم مادرم این‌جاست؟ جواب منفی بود. مادر دوست‌م گفت برو خانه، می‌آید. رفتم خانه، آمد. وحشت کرده‌ام؛ اطمینان مادر دوست‌م را می‌خواهم. کسی با اطمینان بگوید برو خانه و فقط منتظر بمان، آرامش می‌آید.

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)