الف
در اثنای نوشتن صفحهی قبلی حالم به شدت بد شد و راه به جایی برد که شاید نمیپسندیدم چنین احساساتی را دیگر به صورت عمومی منتشر کنم، اما خب هرچه که بود، شد و از آنجایی که زندهگی دکمهی آندو ندارد، میگذارم منتشر بماند.
برگردیم به چهارصد و سه. سال بدی بود. اما سراسر بدبختی هم نبود و اتفاقات خوب و درخشانی هم رخ داد. این که دوباره وارد رابطه شدم و ارتباطی ساخته شده که یک هفتهی دیگر یک سالش میشود بسیار خوب و جذاب است برایم. همین رابطه برایم تنشهای جدیدی پدید آورد. به نوعی وارد مرحلهی جدیدی از زندهگی شدهام که بسیار سخت است و تویش ماندهام و با استناد به نوشتهی قبلی وحشت کردهام. اما هرچه باشد، مرحلهی جدیدیست و رسیدن به مرحلهی جدید نشان از پیشرفت دارد.
چهارصد و سه با هرسختیای که بود در همین سطح جدید ماندم و این اتفاق درخشان دومیست که بابتش بسیار خوشحالم. چرا که هرآن امکان سقوط به قبل یا قبلترها وجود داشته و این که با وجود همهی این وحشتها و ترسها پایهی زندهگیم تا اینجا چنان استوار بوده که به قبل برنگشتهام ارزشمند است برایم. درخشان است. کمکاری و نادانی از من بوده خیلی جاها؛ ولی با این وجود اتفاقات نابود کنندهی زیادی هم افتاده که لگد بنکن محکمتری برای از پا درآوردنم بوده.
خلاصه، غیر از مواقعی که وحشتزدهی زندهگی میشوم و توان پیش رفتن ندارم و کودکی ترسان و بیکس میشوم، در باقی اوقات از زندهگیم راضیم. این زمانهای وحشتزدهگی هم خودش به مرور دارد کمتر میشود که این هم درخشش دیگریست. درواقع درخشش اصلی، میل به زندهگی کردن فراوانیست که در این سال به دست آوردهم و برایم خیلی دوست داشتنیست. همیشه در کشاکش تضاد زنده ماندن یا نماندن گیر کرده بودهام، اما سالی که گذشت بیشتر از همیشه میل به زندهگی و ساختن داشتم. درخشش میخواهم چه کار؟ همین بس!
من چندان آدم هدفگذاری و برنامهریزی برای زندهگیم نبودهام و اکثر تجربههایم در این زمینه با شکست مواجه شده. با این حال یادم میآید که چند سال پیش در استوری اینستاگرامی برنامهام را برای آن سال چالشپذیری بیشتر در نظر گرفته بودم که در اکثر آن سال هم، فراموشش کرده بودم؛ اما همان هدف در سال بعد یا بعدترش که حالا دقیق خاطرم نیست منجر به اتفاقاتی شد که من در خانهای در تهران نشستهام و دارم اینها را مینویسم. خانهای که پیشتر اسمش را فروغ گذاشته بودم و اینقدر اتفاقات در هم و حواسپرت کن افتاد که خانه هم برایم از فروغ افتاد.
برنامهی چندانی برای سال جدید ندارم، میخواهم چندتا کلیدواژه برای خودم بگذارم که یادم بماند و شاید آخر سال هم مروری کنم و ببینم که تأثیری داشته یا نه. هرچند حالا فطوم برای شام صدایم میکند... پس بعد از شام مینویسم.
پول. بنا به تربیت خانوادهگی از کودکی تا همین سال گذشته شاید، پول برایم اهمیت چندانی در زندهگی نداشته. همین حالا هم ایراد چندانی به طرز فکر گذشتهی خودم نمیگیرم، چرا که زمینهساز دیدگاه الآنم بوده و دیگر پول مهم است. پول همهچیز نیست؛ این شعارزدهگی تا چندی پیش تمام باورم بود و لاغیر. پول همهچیز نیست، ولی هیچچیز هم نیست. پول اهمیت بالایی در رسیدن به خواستهها و کیفیت زندهگی دارد. افراط کردن در پول خواستن، از زشتترین طمعهای بشریت است؛ اما پول خواستن و پولدار بودن چیز بدی نیست. چرا که به هرحال زندهام و باید بدون درد زندهگی کنم و تنها معنایی که حالا از زندهگی دارم لذت بردن از زندهگیست و -فرای معنای لذت- پول کمک میکند که لذتبخشتر و درستتر زندهگی کنم. با درد و رنجی به غایت کمتر. امسال از مهمترین اهدافم پول درآوردن است. پول زیاد.
لذت. تنها دلیل ماندن و زندهگی کردنم این است که به آرامش و لذت برسم. اما همین یکسالی را هم که سرزندهتر بودم، کم از زندهگی لذت بردهام. تمرکز بیشتری روی این موضوع باید بکنم. لذت را نباید به مقصد واگذار کنم و مسیر را سراسر رنج و عذاب ببینم. هرچند که به هرحال مسیر است و چالش و سختی اما با این حال رها کردن لذتش هم یعنی ندیدن و فراموش کردن خیلی چیزها. سالی که گذشت رنج و عذاب زیادی کشیدم چون در کشاکش ترس و اضطرابهایم هیچ کاری نمیکردم. نه درد را رها میکردم و به امری لذتبخش میپرداختم تا فراموش کنم؛ نه کاری در جهت از بین بردن ترس و اضطرابم میکردم. قفل کرده بودم. خودم را برای این مورد هم زیادی سرزنش نمیکنم چرا که به هرحال از بیرون گود تحلیل کردن را هر ننه قمری خوب بلد است. اما حالا که از بیرون گود به گذشتهام نگاه میکنم، میتوانم برای آیندهام توصیهای داشته باشم. اگر میتوانی کاری کنی، بکن؛ اگر نمیتوانی خودت را در رنج ابدیش گرفتار نکن. چون بالأخره یک چیزی میشود.
پیوستهگی. (شاید این کلمه را کند و بارها بخوانید تا متوجه شوید. بخشی از قصد من برای این نوع نوشتن هم همین است، تکرار و غور در کلمه) شاید مهمترین چیزی که درمورد ساخت عادت شنیده باشم، هرچند هنوز یاد نگرفتهام؛ این است: مهم نیست چه مدتی رفتاری را انجام دادهای و بعد فراموش کردهای. مهم نیست برای چندمینبار فراموش کردهای. مهم نیست چهقدر از رها کردن عادتت گذشته؛ هروقت یادت آمد دوباره شروع کن. ساختن در همین قطع و وصلهاست. درواقع جریان طبیعی زندهگی همیشه در حال قطع و وصل است و پیش میآید که فراموش و رها کنیم. مشکلات به هرحال هست و ما در جهانی ایدهآل زندهگی نمیکنیم. نقصان هم جزوی از زندهگیست. هروقت که یادت آمد کاری و قصدی را داشتی و رها شده، اگر همچنان مهم است، دوباره پی بگیر. درواقع رها کردن برنامهها و کارها در زندهگی مدرن ربط کاملن مستقیمی به عدم اهمیت ندارند؛ زندهگیها پر از اختلال است. عادتها و پیشرفت با پیوستهگی رشد میکنند و محکم میشوند.
یکجایی از پادکست جافکری، دکتر مصطفا امیری درمورد یادگیری و پیشرفت حرف میزند. با مقدمهی این که چه شکستی مقدمهی پیروزیست. از این میگوید که اساس یادگیری و رشد در خوردن شکستهاییست که توانایی ترمیم و رشد داشته باشیم. مثال از خردهشکستهایی میزند که از چشم اکثریت پنهان میماند. مثل آلوده شدن نوزاد در همان بدو تولد به باکتری. مثل تکرار مکرر افتادنهای یک بچه. مثل آسیبهای کم و بسیار ناچیزی که در حین ورزش به بافت عضلات میخورد -که اساسن آسیب نمیبینیمشان- و موجب رشد و تقویت بیشتر میشود. این را میخواهم ربط بدهم به حرفهای خودم. شکست در یک پیگیری یک هدف یا پروژه را هم اگر اینطور ببینیم چیز بدی نیست. مهم این است که توانایی بازیابی و ترمیم دوبارهاش را داشته باشیم. شکست واقعی درواقع آنجاییست که به خاطر فراموش شدنش رهایش میکنیم.
تعادل. شاید این یکی برایم از بقیه سختتر باشد. چون از کودکی تفکر صفر و صدی در من نهادینه شده. یاد نگرفتهام که نه افراط کنم و نه تفریط. چندوقت پیش در اینستاگرام ویدئوهایی از کودکان خردسال میدیدم که هنگام ریختن نوشیدنی، کنترل مایع از دستشان خارج میشود و تمام بطری را خالی میکنند. بامزه بود. تا جایی که کسی به اصل موضوع که از آن غافل میشدم اشاره کرد. روی یکی از همین ویدئوها تیتر زده بود تفکر صفر و صدی. درواقع آنجا بود که برای اولینبار متوجه شدم که بچههایی که دارم میبینم به خاطر عدم کنترل نگه داشتن نیست که همهی بطری را خالی میکنند؛ بلکه چون شکست خوردهاند باقی امر را رها میکنند چون از دست دادهاند، دیگر باقیش برایشان مهم نیست. هیچچیز نمیتوانست این طرز تفکر را اینقدر دقیق به تصویر بکشد و احمقانه بودنش را نشان بدهد.
نیاز. همه از بریم که کف هرم مزلو را چه نیازهایی تشکیل میدهد. به خاطر تأثیر تفکرات مذهبی و شاید چیزی مثل خودشیفتهگی من اینها را برای خودم قبول نداشتم. نه که نظریه داده باشم و گفته باشم که اشتباه است و فلان. اما اصل موضوع این است که به هیچوجه بهشان اهمیتی نمیدادم و این یعنی که نمیفهمی که چنین چیزی وجود دارد و درست است. من از وقتی که زندهگی تنهایی را شروع کردهام خیلی کم بوده اوقاتی را که سه وعده غذای روز را برای خودم آماده کنم و بخورم؛ بگذریم از این که این نگاه سه وعده غذا تصویر دقیقی از میزان نیاز آدم هم نیست. نه که بیدار نبوده باشم یا لزومن مواد غذایی در دسترس نبوده باشد. اصلیترین دلیلش این بود که این نیاز را کم اهمیت در نظر گرفتهام. در خیالم چند وعده یکی کردهام و زنده ماندهام. این چند سال با تراپیست فعلیم، درمورد این صحبت کرده بودیم که باید روش درستی برای تغذیه و بیس سلامتی جسمانیم در نظر بگیرم اما من واقعن شنوا نبودهام. تا این که دو سه ماه قبل در طی آزمایشی ناخودآگاه به عینه برایم ثابت شد که تأثیر میزان خورد خوراک و وعدههای غذایی در حال روحی و جسمیم چهقدر زیاد است. از آن موقع بهتر توانستهام به درک موضوع نیازهای جسمی و روانیام برسم. باید پذیرفت که هرچند میما اسم فرشته باشد، اما من آدمم و ناف آدم را با خیلی چیزها بریدهاند از جمله نیاز.
فکر میکنم مرور و پیگیری همین خلاصه موارد برایم در این سال کافی باشد. که همینها هم مدتها تلاش و سختی نیاز دارد تا به نتیجهی دلخواه برسد. سعی کردم خیلی فشرده و بدون توضیح مبسوط و تیتروار بنویسم، چون اول از همه برای خودم بود و حداقل خودم میدانم منظورم چیست، و اگر کس دیگری هم برایش این نکات جالب توجه باشد، مثالها و عینیتش را در زندهگی شخصی خودش بجوید.
تا سحر چه زاید باز.