سلام.
دلشکسته و آزردهام. از زمین و زمان. از خودم اول از همه. خودم نه، وضعیت روحی و جسمیم. حقیقتن پشت همهی اینها انگار دارم با کنترلری که خراب باشد تمام جانم را میکنم که پیش بروم. کنترلری که دهبار یکبار دکمهاش میگیرد. خسته و آزردهام. از همه. حتا گربههایم. حتا پارتنرم. دوستانم. هرکسی که هست و دارم. حس درک نشدن میکنم. حس درد کردن. بیجهت حس تنهایی هم میکنم. بیجهت میگویم چون در ظاهر تنها نیستم. دل خوشی از اتفاقات و روزگار ندارم. تا میآیم داشته باشم غم و اضطراب فراوانی احاطهام میکند. و فقط خدایی که نیست، میتوانست میزان خسته و له بودنم را بفهمد، اگر بود. تمام زورم را میزنم و یک نفر آفرین نمیگوید. خودم چرا نمیگویم؟ هرچند حسنش به گفتن دیگرانست، ولی نمیتوانم بگویم چون اضطراب چسبانده مرا به گوشهی دیوار و گلویمش را فشار میدهد. کسی نمیتواند این را ببیند. به خدایی که نیست قسم. فکر میکنی امید داشتن چیز خوبیست؟ هروقت گوشهی دیوار گلویت را فشار دادند و دانه دانه چراغهای شهر امیدت رو به خاموشی رفتند، آرزو میکنی که هیچوقت امید نداشتی. که دنیا تیه بود و... .