صفحه‌ی 323 - هیچ

الف

 سلام

  ام‌روز میل به نوشتن دارم. حالا که نه چندان افسرده‌ام و نه چندان شور و هیجانی هست که تپش قلب‌م را از حالت عادی خارج کند می‌توانم راحت بنویسم. وقتی در جریان این دو قطب بوده‌گی قرار بگیری، خودت هم می‌دانی که تویِ یک موجی که به زودی یا تو را بالا خواهد برد یا خودت بالا هستی و نوبت به زمین کوبیده شدن‌ت است.

  نمی‌دانم که اگر در خانه و تنها می‌ماندم هم، حال‌م به این درجه از طبیعی بودن و دور از نوسان بوده‌گی می‌بود یا نه. اگر بخواهیم بررسی کنیم، من در خانه‌ی کر و کثیف، ساعت سه و نیم از خواب بیدار شدم و خودم را جمع و جور کردم و زدم بیرون و تا خانه‌ی مهدی، در ماشین و مترو کتاب خواندم. و بعد باز هم در خانه‌ی مهدی کتاب‌ خواندم تا تمام شد. حال‌م شاید به لطف تغییر مکان و در حرکت بوده‌گی اندکی به‌تر شده باشد. نمی‌دانم. امّا خب آمدن به خانه‌ی مهدی خودش اندکی افسرده‌ام کرد. از این جهت که وقتی آمدم خواب بود و همین حالا هم روبه‌روی‌م خوابیده. ناخودآگاه این کار باعث میل من هم به خواب می‌شود. هرچند که تا به حال غلبه کرده‌ام و نخوابیده‌ام.

  در طی این هفته و شاید قبل‌ترش یک فکر، گاه و بی‌گاه در ذهن‌م خودنمایی می‌کند و بعد ناپدید می‌شود تا دوباره دالی کند. این که حس می‌کنم هیچ‌چیز تغییر نکرده و خیلی حال‌م بد است. در صورتی که اگر درست‌تر بخواهیم نگاه کنیم، نسبت به همین چند ماهِ پیش خیلی کارها کرده‌ام و چیزهایی را تجربه کرده‌ام که بارها و بارها در نوشته‌های‌م به عنوان امری محال یاد کرده بودم‌شان. چیزهایی از قبیل این که کاش می‌توانستم توتون داشته باشم، گیاه‌خوار بشوم، روان‌کاو خوب بروم، تنها باشم.

  حالا این چیزها را دارم و هم‌چنان نارضایتی‌ست که در من قلیان می‌کند. هرچند همین نگاه کردن‌های کوتاه، نارضایتی‌م را فرومی‌نشاند، چون به نسبت خیلی زیادی از این تغییرها راضی‌ و خوش‌حال‌م. شاید این ذاتِ من است که ناسپاسی می‌کنم. نمی‌دانم. به هر حال، در حالِ حاضر که سعی در یادآوری دارم. سپاس‌گزارم بابت داشتن این‌ها. بابت این تغییرها.

  من از دانش‌گاه وحشت داشته‌ام و هنوز نتوانسته‌ام به طور کامل بر این امر غلبه کنم، شاید حتا بتوان گفت که تفاوت چندانی هم در من شکل نگرفته است. به هر صورت. کارهای کلاس‌های مختلف رو هم تلنبار شده‌اند و من این روزها سخت مشغول خوابیدن هستم نمی‌دانم دلیل‌ش چیست. حدس‌م علاوه بر داروها به سمتِ غلظت خون هم می‌رود. که باید سیگار کشیدن‌م را کم‌تر کنم. و ورزش و یوگا را از سربگیرم، آب بیش‌تر مصرف کنم و بیش‌تر از قبل به تغذیه‌ام اهمیّت بدهم. اوضاع که کمی به‌تر شود حتمن به دکتر باید به دکتر برای یک چکاپ کلّی سربزنم.

    خیلی اوقات، مثل همین ام‌روز که در افسرده‌گی فرو رفته بودم، با خودم فکر می‌کنم که نکند که همه‌ی این روان‌پزشک رفتن‌ها و دارو خوردن‌ها و روان‌درمانی گرفتن‌ها بی‌فایده باشد. ولی دقیق‌تر که نگاه می‌کنم نسبت به گذشته که در تنهایی سپری می‌کردم اوضاع خیلی به‌تری دارم. حتا چند وقت قبل برای یکی دو روز هم که شده داشتم به اوج خوب بودنِ حال خودم می‌رسیدم.

  امّا افتِ دوباره و حال بدی‌هایِ فعلی به طور عمده به خاطر دو چیز است. یکی به پایان رساندنِ رابطه‌ام با فاطمه، که مطرح کننده‌اش هم خودم بودم. یکی هم در افتادن با چیزی که سال‌های سال با من زنده‌گی کرده.

 رابطه با فاطمه، رابطه‌ی خیلی خوبی بود. هرچه می‌گذرد این را به‌تر می‌فهمم. هرچند که گره‌هایِ ذهنی‌ای وجود داشت که باید خیلی خیلی پیش‌تر از این‌ها برطرف‌ش می‌کردیم، ولی در کل رابطه ما دوتا بسیار ارزش‌مند و جذّاب بود و من نمی‌توانم هیچ‌وقت این را کتمان کنم. امّا خب، به دلایلی که برای جفت‌مان قانع کننده‌ست، ناچار به اتمام رابطه‌ شدیم. هرچند، هم‌چنان به عنوان دوست با هم در ارتباط هستیم. این روزها در پسِ ذهن‌م فکر رابطه و خوبی‌های فاطمه می‌گذرد. و نمی‌توانم افسوس نخورم.

  من از بچّه‌گی با مدرسه مشکل داشتم. حالا دانش‌گاه همان است که مدرسه بود؛ مسخره‌تر. بارها این جمله را گفته‌ام و یا شاید نوشته هم باشم، که من هیچ‌وقت درس نخوانده‌ام و درس خواندن بلد نیستم. نه این که شاگرد احمق و کودنی باشم، نه. ولی درس خواندن را بلد نیستم و اغلب نمرات را در اغلب کلاس‌ها به واسطه‌ی درک از کلاس و هوش خودم به دست آورده‌ام. و باز این امر سبب تشدید این شده که درس نخوان بمانم. و حالا، در دانش‌گاه، مثلِ خیلی جاهایِ دیگر که میلِ به درس‌ خواندن دارم، نمی‌توانم، و این هراس و عذاب بزرگی می‌شود که نمی‌توانم مدیریّت‌ش کنم. حال‌م را بد می‌کند و همه‌چیز از دست‌م در می‌رود. نمی‌دانم ریشه‌اش از کجا می‌آید ولی خب هرچه که باشد الآن من گرفتار این مشکل هستم.


بر روی دیوارِ زندانِ ایران

مردانی نشسته‌اند که

آجرهایی را که زندانیان با خوش‌حالی پرت می‌کنند

روی هم چینند

چرا که قرار است این دیوار به آسمان رسد

  این شعری بود که یکی دو روز پیش در بین خواب و بیداری بر ذهن‌م رسید. نه با این کلمات، ولی با این مفهوم. خواستم بنویسم که جایی ثبت شده باشد.


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱ ]

صفحه‌ی 322 - وگرنه می‌گفتم، می‌خندید

الف

  کتاب صورت است و من در کلمه می‌نویسم. و حالا مغزم سکوت می‌کند. برای آن که نمی‌دانم. من می‌ترسم. از خیلی چیزها واهمه دارند و همه‌چیز هجوم می‌آورد تا جلوی مرا بگیرد. برای هر کاری. این لحظه‌ای‌ست که می‌خواهم همه‌چیز بایستد. برای همیشه یا گاهی. این لحظه‌ای‌ست که می‌خواهم بخوابم.

  خواب‌م که ببرد همه‌چیز، ناچیز می‌شود. همه‌ی فکرها. و خواب تزکیه است. کاتارسیس. به جاده‌ی جواهر ده خوش‌آمدید. قدم می‌زنم، با محمّدی که علی‌ست. ماشینی و نور شهری. این جا فقط سگ است و آبادی‌های کوچک. و من از سگ هم می‌ترسم. از معلّم‌ها هم عینِ سگ می‌ترسم. سگ ترسو نیست می‌دانم. معلّم‌ها امّا ترسناک‌ند. تنبیه یعنی کمربند را از تو یا دوستان‌ت بگیرد و بکوبد بر کفِ دست‌ت. و من خواب‌م می‌آید. خون از شقیقه‌ام می‌چکد پایین و سرم گیج می‌رود. تقصیر آن پسر نیست، کلّه‌ی او خورده به کلّه‌ی من. به عینکِ من. و عینکِ من شقیقه‌ام را شکافته. تقصیر من است. تقصیر من است که عینک می‌زنم.

  سال‌های سال. درد پشتِ درد. این زجّه‌موره‌ها که می‌کنم، همه زجّه‌موره‌اند. می‌ترسم. می‌ترسم که زجّه‌موره اصطلاح درست نباشد. می‌ترسم. می‌ترسم که املای‌ش غلط داشته باشد و می‌ترسم که غلط را با قاف بنویسم.

  قلبِ من از تپش نایستاده. آرزو می‌کنم می‌ایستاد. در همان آلاچیقِ باغبان، که اشک می‌ریختم و تقلّا می‌کردم فرار کنم یا تهِ آن خانه که آسایش‌گاه شده بود و سرباز حیدریِ کوتوله خوابیده بود روی‌م و من راهِ فراری نداشتم. چرا که رفیق‌ش در را بسته بود و او از من سنگین‌تر و قدرت‌مندتر. خوش‌حال‌م که جز اسم‌ش و کوتوله بودن‌ش، چیزِ دیگری از مشخصات‌ش یادم نیست. یا سرباز قمی که به اسم کشتی خودش را به من می‌مالید. قلب‌م از تپش نایستاده. قلب آن‌جا ایستاده و می‌تپد برای خودش.

  حافظه‌ی آدم کاش دکمه‌ی حذف کردن داشت. همه‌چیز را حذف می‌کردم تا همین الآن. تا الی ابد. همه ثانیه‌ها را برای همیشه حذف می‌کردم. من به جز فرار چاره‌ای ندارم. از خواب می‌ترسم. که بخوابم و به قرار فردا با خانوم معلّم نرسم. مثلِ معلّم‌ها نیست ولی من مثلِ معلّم‌ها از او می‌ترسم. هراس از کوچکی رخنه کرده و تا ابد خواهد ماند. مثل هراس از مادر. زن‌ها نقش مهمی در زنده‌گیِ من دارند. همه‌گی معلّم‌ند. و من برای که عاشقانه می‌نویسم؟ برای مردان؟ مردانی که همه تجاوزگرند؟ من از ابتدا می‌خواهم همه‌چیز را. از همان ابتدای شروع که اشتباه آمده‌ام. من مادر. من خسته‌ام. می‌ترسم بگویم مادر می‌خواهم. زن‌ها همه معلّم‌ند.

  من بر هیچ‌چیز توان غلبه ندارم، غلبه بر کمال‌خواهی‌ت بماند در تهِ فهرست. و به که پناه باید برم ام‌روز؟ از همه وحشت دارم. هراس دارم و می‌خواهم بخوابم. ولی می‌ترسم. از زن‌ها که معلّمند.

  بالشت بغل گرفتن چه عیب است. این‌جا زبان فارسی‌ست و بالشت نه مرد است و نه زن. نه معلّم‌ست، نه متجاوز یا هرآن‌چه می‌تواند باشد.

  احتشام، احتشام، احتشام. مردی بودی برای خودت در آن کافه. ولی تو شهره‌ای. شهره‌ای به معلّم بودن. و پارسا، شوهرت مرد بود و مردان غریب‌ند. دیگر عاشقانه نخواهم نوشت، جز برای اشیا، جز به زبانی که اشیا در آن مؤنث و مذکر ندارند.

  آه ای بالشت. پتویی که پاهای‌م را پوشانده‌ای. هیچ گرمی‌ای جای تو نمی‌تواند باشد. نان‌ها در راه فریزر مانده‌اند و بیات می‌شوند. و کلمات جز زشتی نمی‌گویند. و فریزر جز ناله کاری ندارد.

  خانه به هم ریخته‌ها. ساعت‌ها جفت شش آورده‌اند مانده‌اند در نیم. امّا من با تاسِ بی‌نقطه بازی می‌کنم.

  من می‌هراسم از تنهایی. همان‌طور که می‌هراسم از مردها و زن‌ها. همان‌طور که خسته‌ام. بگذارید بخوابم. نه. معلّم.

  حمله‌های عصبی و نفسِ بند آمده‌ام. و مهدی، این دستِ خودم است می‌دانم. امید به روزی که بمیرم و این‌جا ظفر نیست. بو کلِّ کوچه را برداشته.

  هراس که انتهایی ندارد.


پ.ن عنوان از یکی از شعرهای مورد علاقه‌ام، از براهنی. گفتم که گنگ‌تر شود، هرآنچه گنگ است.
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)