الف
سلام
امروز میل به نوشتن دارم. حالا که نه چندان افسردهام و نه چندان شور و هیجانی هست که تپش قلبم را از حالت عادی خارج کند میتوانم راحت بنویسم. وقتی در جریان این دو قطب بودهگی قرار بگیری، خودت هم میدانی که تویِ یک موجی که به زودی یا تو را بالا خواهد برد یا خودت بالا هستی و نوبت به زمین کوبیده شدنت است.
نمیدانم که اگر در خانه و تنها میماندم هم، حالم به این درجه از طبیعی بودن و دور از نوسان بودهگی میبود یا نه. اگر بخواهیم بررسی کنیم، من در خانهی کر و کثیف، ساعت سه و نیم از خواب بیدار شدم و خودم را جمع و جور کردم و زدم بیرون و تا خانهی مهدی، در ماشین و مترو کتاب خواندم. و بعد باز هم در خانهی مهدی کتاب خواندم تا تمام شد. حالم شاید به لطف تغییر مکان و در حرکت بودهگی اندکی بهتر شده باشد. نمیدانم. امّا خب آمدن به خانهی مهدی خودش اندکی افسردهام کرد. از این جهت که وقتی آمدم خواب بود و همین حالا هم روبهرویم خوابیده. ناخودآگاه این کار باعث میل من هم به خواب میشود. هرچند که تا به حال غلبه کردهام و نخوابیدهام.
در طی این هفته و شاید قبلترش یک فکر، گاه و بیگاه در ذهنم خودنمایی میکند و بعد ناپدید میشود تا دوباره دالی کند. این که حس میکنم هیچچیز تغییر نکرده و خیلی حالم بد است. در صورتی که اگر درستتر بخواهیم نگاه کنیم، نسبت به همین چند ماهِ پیش خیلی کارها کردهام و چیزهایی را تجربه کردهام که بارها و بارها در نوشتههایم به عنوان امری محال یاد کرده بودمشان. چیزهایی از قبیل این که کاش میتوانستم توتون داشته باشم، گیاهخوار بشوم، روانکاو خوب بروم، تنها باشم.
حالا این چیزها را دارم و همچنان نارضایتیست که در من قلیان میکند. هرچند همین نگاه کردنهای کوتاه، نارضایتیم را فرومینشاند، چون به نسبت خیلی زیادی از این تغییرها راضی و خوشحالم. شاید این ذاتِ من است که ناسپاسی میکنم. نمیدانم. به هر حال، در حالِ حاضر که سعی در یادآوری دارم. سپاسگزارم بابت داشتن اینها. بابت این تغییرها.
من از دانشگاه وحشت داشتهام و هنوز نتوانستهام به طور کامل بر این امر غلبه کنم، شاید حتا بتوان گفت که تفاوت چندانی هم در من شکل نگرفته است. به هر صورت. کارهای کلاسهای مختلف رو هم تلنبار شدهاند و من این روزها سخت مشغول خوابیدن هستم نمیدانم دلیلش چیست. حدسم علاوه بر داروها به سمتِ غلظت خون هم میرود. که باید سیگار کشیدنم را کمتر کنم. و ورزش و یوگا را از سربگیرم، آب بیشتر مصرف کنم و بیشتر از قبل به تغذیهام اهمیّت بدهم. اوضاع که کمی بهتر شود حتمن به دکتر باید به دکتر برای یک چکاپ کلّی سربزنم.
خیلی اوقات، مثل همین امروز که در افسردهگی فرو رفته بودم، با خودم فکر میکنم که نکند که همهی این روانپزشک رفتنها و دارو خوردنها و رواندرمانی گرفتنها بیفایده باشد. ولی دقیقتر که نگاه میکنم نسبت به گذشته که در تنهایی سپری میکردم اوضاع خیلی بهتری دارم. حتا چند وقت قبل برای یکی دو روز هم که شده داشتم به اوج خوب بودنِ حال خودم میرسیدم.
امّا افتِ دوباره و حال بدیهایِ فعلی به طور عمده به خاطر دو چیز است. یکی به پایان رساندنِ رابطهام با فاطمه، که مطرح کنندهاش هم خودم بودم. یکی هم در افتادن با چیزی که سالهای سال با من زندهگی کرده.
رابطه با فاطمه، رابطهی خیلی خوبی بود. هرچه میگذرد این را بهتر میفهمم. هرچند که گرههایِ ذهنیای وجود داشت که باید خیلی خیلی پیشتر از اینها برطرفش میکردیم، ولی در کل رابطه ما دوتا بسیار ارزشمند و جذّاب بود و من نمیتوانم هیچوقت این را کتمان کنم. امّا خب، به دلایلی که برای جفتمان قانع کنندهست، ناچار به اتمام رابطه شدیم. هرچند، همچنان به عنوان دوست با هم در ارتباط هستیم. این روزها در پسِ ذهنم فکر رابطه و خوبیهای فاطمه میگذرد. و نمیتوانم افسوس نخورم.
من از بچّهگی با مدرسه مشکل داشتم. حالا دانشگاه همان است که مدرسه بود؛ مسخرهتر. بارها این جمله را گفتهام و یا شاید نوشته هم باشم، که من هیچوقت درس نخواندهام و درس خواندن بلد نیستم. نه این که شاگرد احمق و کودنی باشم، نه. ولی درس خواندن را بلد نیستم و اغلب نمرات را در اغلب کلاسها به واسطهی درک از کلاس و هوش خودم به دست آوردهام. و باز این امر سبب تشدید این شده که درس نخوان بمانم. و حالا، در دانشگاه، مثلِ خیلی جاهایِ دیگر که میلِ به درس خواندن دارم، نمیتوانم، و این هراس و عذاب بزرگی میشود که نمیتوانم مدیریّتش کنم. حالم را بد میکند و همهچیز از دستم در میرود. نمیدانم ریشهاش از کجا میآید ولی خب هرچه که باشد الآن من گرفتار این مشکل هستم.
بر روی دیوارِ زندانِ ایران
مردانی نشستهاند که
آجرهایی را که زندانیان با خوشحالی پرت میکنند
روی هم چینند
چرا که قرار است این دیوار به آسمان رسد
این شعری بود که یکی دو روز پیش در بین خواب و بیداری بر ذهنم رسید. نه با این کلمات، ولی با این مفهوم. خواستم بنویسم که جایی ثبت شده باشد.