الف.
سلام.
پاهایم مثل همیشه یخ زده. جورابهای رنگوارنگم که دل همه را برده بود نمیدانم کجاست؟ رضا روی تختم خوابیده، شاید هم مرده باشد. مازیار و خشی که خشست دارند درخت زندهگی میبینند و من حالم مثل همیشه خوش نیست. مثل اکثر اوقات. این که دارم مینویسم خودش معجزهایست. خوابگاه جای خوبی نیست. آرامش ندارد. مسئله این است که کجا آرامش دارد؟ کجاست آن آرامش کوفتیای که میخواستیم باشد و نیست. چه مرگمان شده است؟ نمیدانم و گیرم. گیر هماین ندانم کاریهایم میافتم من همیشه. آنالیز رفتاریِ خودم حالم را از خودم به هم میزند. من آن چیزی که میکنم نیستم. آن چیزی که میخواهم نیستم. آن چیزی که باید باشم نیستم. این جملهها چهقدر تکراریست. بوی نا میدهد. چند سالست هماین کسشرها را مینویسم و نفرین بر من که تغییر نمیکنم. مریضی مریضی مریضی. میخواهم بروم به حمام ولی حمام خوابگاه دلخواهم نیست. در کل حمام را دوست دارم در صورتی که دوستش ندارم. تا به حال از حمامی خوشم نیامده ولی فکر میکنم شاید حمامی ببینم که دوستش داشته باشم. جلوی اتاق دویست و سی و چهار یک سوراخ بود. سوراخی که علنن به طبقهی پایین میخورد. میشود از این زندان فرار کرد. فقط باید آن سوراخ را با آرامش بزرگتر کرد، منتها نگهبانهای کشیک شب را نمیدانم باید چه کنم. کسی با من فرار نمیکند. بیرون این زندان هم خبری نیست. وقتی در زندان به دنیا بیایی، هرچهقدر هم که به زندان بروی و فرار کنی باز هم در زندان هستی و غیر این نیست چیزی؟ چه کسشرهای تازهای میگویم! جالبست. همچنان پاهایم یخ کرده و معدهام دارد سوراخ میشود از گشنهگی و کلی سیگاری که پشت هم کشیدهام. من دردهایم را میشناسم. دیگر میدانم که چه چیزهایی حالم را خوب میکنند، چه چیزهایی حالم را بد میکنند و چه چیزهایی هم حالم را خوب میکنند و هم حالم را بد میکنند. دوست داشتنیترینهایشان همانهایی هستند که هم حالم را خوب میکنند و هم حالم را بد میکنند. از جمله هماین نوشتن یا در اینستاگرام کارهای این و آن را دیدن یا وبلاگ خواندن یا موزیک گوش دادن. به هر حال اینها چیزهایی هستند که باعث میشوند به خودم رجوع کنم و چون از خودم خوشم نمیآید، چون آن چیزی نیست که میخواهم باشم پس حالم از خودم و از زندهگی و از همهچیز بد میشود و دیگر نمیشود کاریش کرد. دیگر نمیدانم باید چه کار کنم. دیگر نمیدانم. اتّفاقهای غریب بامزهای میافتد گاهی. این که غریبعجیبهگی کمک میکند تا بتوانم زندهگیم را ادامه بدهم برایم خیلی دوست داشتنیست. هرچند که برای هیچچیز اهمیّتی که شاید را قائل نیستم امّا چه میشود کرد؟ هماین که از این اتّفاقات در این جا به عنوان بامزه یاد میکنم که خودش مقداری اهمیّت دادنست، شاید که آنقدر که شاید نباشد ولی هست. کم کم دارد از این نوشته بدم میآید ولی باید ادامه بدهم و بعد هم بهدون هیچ نگاهِ دوبارهای پستش کنم که اگر هرکاری غیر از این بکنم حالم بد میشود. البته نه این که حالا حالم خوبست، ولی خب حالم بدتر از حالا میشود و خر بیار و باقالی بار کن. صدای سیستم گرمایش خوابگاه اجازه نمیدهد که سهتار را کوک کنم و وقتهایی هم که گرمایش خاموشست اصلن حواسم نیست که کوکش کنم یا برایم مهم نیست که کوکش کنم یا حالش را ندارم. خیلی گشاد بودم و هستم و این بد است. خوشحالم که حیوان خانهگی ندارم، چون صددرصد از شوخیهای بیمزهام و از بیغذایی و کمبود محبّت میمرد و غم مردنش حالم را بدتر میکرد. دلم برای شمال تنگ شده. جالبست. شاید این دلتنگیها باعث بشود که کمکم حس لذّت بردنم برگردد. شاید باعث بشود که همهچیز از این حالت به تخمم خارج بشود. نمیدانم. شاید باعث بشود که قدردان باشد. ولی گمان نمیکنم هیچکدام از این اتّفاقها بیوفتد، نه این که نشودها، میشود. ولی من نمیخواهم. من یک خودآزاری مزمن دارم. مریض بودنم مشخصست. کاش میشد همهچیز در هماین لحظه و با هماین اپرایی که از فیلمشان میآید تمام میشد. زیبا نیست، ایدهآل نیست، شاید حتا خوب هم نباشد. ولی بد نیست. نمیدانم شاید حتا بد باشد. ولی خب تمام شدن لازمست. عذابآورست این درد و رنجی که خودم باعثش هستم و خودم نمیتوانم ریشهاش را بزنم چون در این صورت ریشه خودم را زدهام و دیگر نخواهم بود. قبلن فکر میکردم که اینهایی که میگویند روزی هزار کلمه مینویسم چه کار سادهای میکنند ولی تازه به هفتصدوشانزده رسیدهام. قبلن بیشتر از اینها هم و درست و درمانتر از اینها هم نوشتهام ولی الآن نمیدانم. دردآورست که بخواهم فکر کنم. دلم تنگ شده و میدانم که دلم به صورت آرمانی برای همهچیز تنگ شده. اینها جملاتیست که از پست قبل پاک شدند. این که دلتنگیهای من برای چیزها واقعی نیست. بلکه آرمانی و ایدهآلگراست. دلتنگیهایم برای اتّفاقاتیست که اتّفاق نیافتاده ولی تمنای تصوّرات من این بوده که... نمیخواهم ادامه بدهم، جملاتش نمیآید. شاید خودتان بفهمید شاید هم نفهمید. اینطور که دلم برای شمالی تنگ شده که هیچوقت تجربهاش نکردهام و میدانم که نمیتوانم تجربهاش کنم. میدانم که دلتنگیهایم حتا اگر خیالی نباشند، جمع همهی خوبیهای خاطراتم با هماند. بیهیچ بدیای و این بدست. چون اگر خوبیهایی که در هر تک خاطرهی من ثبت شده را دو درصد از کل خاطره بگیریم، حالا من صد درصد دلتنگی برای خوبیها دارم که میشود جمع پنجاه خاطره که با هم قاطی شدهاند و همهی بدیهایشان پنهان شده. خیلی دلم میخواهد که این موضوع را توضیح بدهم و میدانم که نمیتوانم. تازه مسئله اینجاست که همهی این خوبیها بهطور مشخص پیدا نیستند و همهچیز خیلی انتزاعی و گنگست. فیلمشان تمام شد و من دیگر نمیخواهم ادامه بدهم چرا که میدانم برای مهم نیست چه مینویسم و ورّاج شدهام که فقط بنویسم پس هیچی. کپی تو نت اند کپی تو نیو پست.