الف
سلام.
حالم این روزا حالِ خوبی نیست! نمیدونم چرا. شاید هم میدونم. یکجوریم که نمیتونم بفهممش. از خودم میرونم در حالی که دلم تنگه. با پا میکشم، با دست پس میزنم. درس نمیخونم. گند زدم به امتحاناتم تا اینجا و خیلی هم نمونده. قرارم با خودم اینطور نبود و دیگه مثل همیشه به تخمم نیست. امّا از دستم رفتن. نباید گند میخورد توش. ولی خب چیزیه که شده. فاک ایت:)
حس میکنم با اقدام به خودکشیم به اون صورت، ضربهی بدی به بابا خورد. یه جورایی از این اتّفاق ناراحتم. هرچند که این ضربه لازم بود شاید. شناخت خیلی کمی از من داشت و فکر نکنم تا الآن اتّفاقی افتاده باشه که شناختش از من بیشتر شده باشه. ضربهی دوّم رو وقتی خورد که روبهروی بوفهی بیمارستان نشسته بودیم و حرف میزدیم. فکر میکرد که تمام تلاشهای نادیدنیش اثر کرده و یکی از صمیمیترین و نزدیکترین افراد زندهگیمه. در صورتی که هیچوقت برای من اینطور نبود. و من این رو خیلی مستقیم بهش گفتم. حالم توی اون موقعیّت اصلن خوب نبود. همهش داشتم به این فکر میکردم که اگه به کسی نمیگفتم... اگه مرده بودم... خیلی خوب میشد. واقعن زمان مناسبی برای جواب پس دادن نبود.
حس میکنم این روزا بابا داره لیلی به لالام میذاره و لوسم میکنه یه جورایی. رفتارهاش زیاد برام قابل توجیه نیست. وقتی میخواستم بگم که قصد دارم خونه بگیرم تا هفتاد درصد مطمئن بودم که میگه نه، ولی کوچیکترین مخالفتی هم نکرد. یا پیگیری مداومش درمورد بخاری و وضع خونه. اصلن توقع نداشتم که امروز زنگ بزنه و بگه بخاری خریدم و یکم صبر کنین تا بیام. شاید قصد داره ارتباطِ بهتری برقرار کنه یا نمیدونم :/
اون روز تو بیمارستان خیلی پاپیچ میشد که بدونه دلیل ناراحتیهام چیه. من نمیتونستم بگم. نمیتونستم بگم یکی از دلیلای اصلیش خانوادهمه. امّا بابا همچنان اصرار داشت. اصرار داشت که اگه الآن نمیتونی، بعدن بگو. اگه نمیتونی بگی، بنویس. ولی خب، تنها جواب من این بود که شاید بعدن. من آدمِ ایدهآلگراییم. پیامک نوشتنهایی که محدودیت کاراکتر داره اذیّتم میکنه. این که همهی متنم یه جا نره، اذیّتم میکنه. بعد عید براش ایمیل درست کردم و ایمیل فرستادم ولی باز جوابمو با پیامک داد. تلهگرام نداره و من هم غیر از تلهگرام ندارم، حتا امکان نصبشو هم ندارم. هفتهی پیش تصمیم گرفتم که هماینجا براش نامه بنویسم. آرشیو وبلاگمو کامل در اختیارش بذارم. در اختیار آدمی که تمام عمر فکر میکرده که خیلی با من صمیمیه ولی هیچی از من نمیدونسته و نمیدونه. میخواستم اگه قراره ارتباطی شکل بگیره، درست و از بن شکل بگیره. این یعنی تمام اطلاعاتی که از دیگران سانسور نکردم، امّا از خانوادهم چرا. زیاد برام فرقی نمیکنه که چه اتّفاقی بیوفته. نمیدونم. خیلی مهم نیست دیگه. وقتی مرگو میپذیری دیگه واقعن چیزی مهم نیست. هماین الآنم در حالت نیمه تَرد شده از خانواده قرار گرفتم. پس چه بهتر که کامل رو بشم براش. اینطوری اگه دفعهی بعدی خواستم که نباشم، بیشتر میدونه که چرا! امّا شک دارم. قلبم راضیه، امّا مغزم حرفی نمیزنه. و نمیدونم!