صفحه‌ی 179

*/2 شمّبه/*
الف.


سلام.
ام‌روز برنامه‌م اینه: دو زنگ اول دینی و عربی! زنگ سوم یک هفته در میان دفاعی و زنگ چهارم هم تاریخ معاصر ایران.
دینی و عربی‌مان دستِ مسدری‌ست سخت‌گیر که همان اول سوال پیچ‌مان کرد به نام مسدر مطهری! بد اخلاق و به قولِ خودش خوب! :( دیگر نمی‌خواهم درباره‌ش بگویم!
دبیر دفاعی‌مان را نمی‌شناسم.
دبیر تاریخ‌ معاصرمان، مسدر حیدری، رئیس حراست ارشاد قم و به عبارتی حدودن یک بی‌دست پا هستند! این کلاس‌مان با سوم‌ نمایشی‌های به معنای واقعیِ کلمه لش مشتزک است و خب خدا بخیر برساندش! معلم دستور دادند که گوشی‌ها خاموش! تاخودِ زنگ چند دفعه‌ به گوشی‌ها زنگ خورد و پسری که پشت من بود به جایِ گوش کردن به حرف‌های مسدر داشت چتِ دی‌شب‌ش را چک می‌کرد.
ته‌ش معلم سلسه‌های ایران نوشته بود پای‌ تخته‌، یکی از بچه‌ها اجازه گرفت که عکس بگیرند از تخته، آن وقت همه دوربین جلو روشن کردند به سلفی گرفتن!!!

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱ ]

صفحه‌ی 178

*/1 شمّبه/*
الف.
سلام.
هنرستان هنرهای زیبا، ام‌روز برای گرافیکی‌ها چنین برنامه‌ای چیده!
زنگ اول و دوم ریاضی!
زنگ سوم خالی! (احتمالن خوش‌نویسی جای‌گزین شود)
زنگ چهارم زبان انگلیسی!

معلم‌ِ ریاضی‌مان مسدر واشیان هستند! خوبه! و خب اصلن به هنرمون کاری نداره و می‌گه حالا هنرمندی باش، ولی تیپ‌ت باید عینِ آدم باشه! هفته‌ی پیش‌م درس داد و تمرین گفت که باید بنویسم.
:)
دیگه مسدر انگلیش زبان رو ندیدم هنوز!


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۳ ]

صفحه‌ی 177

*/شمّبه!/*
الف.


  سلام. برنامه‌ی ام‌روز هنرستان‌مون اینه! البته برای گرافیکی‌ها!
دو زنگِ اول چاپِ‌دستی!
دو زنگ‌ِ دوم طراحی!
چاپ‌دستی‌مان با مسدر نیک‌خواه است! معلمی که جوان می‌خورد، به‌ش. و خب فوقِ لیسانس گرافیک است. معلم خوبی‌ست از نظرم ولی نمی‌دانست دقیقن باید چه کار بکند در روز اول! هی می‌گفت: خب؟ برای‌مان از هنر گفت و اشباع شدن‌ش و این که باید کار بلد باشیم تا بتوانیم پیش‌رفت کنیم.
ته‌ش هم گفت که برای هفته بعد هر چند تا طرح که دوست دارید بیایید تا سلیقه‌های‌تان را بشناسم و کم‌کم شروع کنیم درس را! و گفت که طرح‌ها باید بسته باشند! من که نفهمیدم! یعنی نفهمیدم در کل باید چه طرحی بیاورم برای‌ش! و گفت که نمره بر اساسِ ژوژمان* است. 16 نمره از ژوژمان و 4 نمره هم به صورت تئوری!!!
طراحی‌مان هم معلوم نیست با که داریم!


*: ژوژمان چیست؟
ژوژمان یک کلمه فرانسوی است ( jugement ) و در انگلیسی ( judgment ) به معنی قضاوت کردن ، بعضی مواقع از ژوژه هم استفاده می شود .
دانشجویان هنر برای ارائه آثار خود در دانشگاه‌ها و مراکز آموزشی هنر آثار خود را ژوژه میکنند  و به قضاوت اساتید قرار می دهند . همیشه این قضاوت ساعت‌ها در دانشگاه‌های هنر  به طول می‌انجامد و سرانجام استاد مربوطه نمره‌ای را برای این واحد درسی که در طول یک ترم با دانشجویان خود داشته را ارائه می دهد.
میشه گفت که ژوژمان یه چیزی مثل امتحانات آخر ترمه ولی حال و هوای متفاوتی داره.
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱ ]

صفحه‌ی 176

*/Walking on train tracks/*

الف.


سلام.

گفتم: 13.500 بده.

پدر: برای چی؟ 

گفتم: می‌خوام فلش بخرم!

پدر: (سکوت)

مادر: خب به‌ش بده بره بخره دیگه، زودتر بیاد.

گفتم: بخواد بده، می‌ده دیگه، چرا عجله داری!

پدر: (بلند شد سمت اتاق!)

مادر: که زودتر بیای بری حموم تا وقت هست!

گفتم: (سکوت!)

مادر: حالا بعدش با کی قرار داری، هی می‌گی، کار دارم، کار دارم!

گفتم: هیچ‌کی!

مادر: پس کجا می‌خوای بری؟

گفتم: می‌خوام برم رو ریل داد بزنم!

مادر: الان که داد نمی‌زنن، بیست و دو‌ی بهمن داد می‌زنن!

گفتم: می‌خوام برم رو ریل بشینم، قطار بیاد از روم رد شه!

مادر: پس اگه این‌طوری دیگه پول نبر!

پدر: (نامفهوم) بستنی (نامفهوم)

مادر: مسخره!

گفتم: چی؟

مادر: می‌گه بره بستنی بخره تا قطار می‌آد بخوره!

گفتم: خب راست می‌گه دیگه بی‌کار که نمی‌شه نشست!

پدر: (خنده)

  من روی ریلِ قطار دارم می‌روم تا دور شوم از این آدم‌ها... تا داد بزنم! می‌روم و می‌روم می‌روم! حالا خلوت شده ست! می‌خواهم، داد بزنم، اما خفه شده‌ام انگار، صدا در نمی‌آید و دهن‌م باز است! شاید حنجره‌ام نگران این خانه‌های اطراف است! هم‌این‌طور پا رویِ زیر‌سازی‌های بتنی‌ی ریل می‌گذارم و می‌روم جلوتر! ریل بالا‌تر از سطح خیابان است و خیابان دیده می‌شود! از دو سوار نشسته روی موتور، یکی‌شان دست‌ش را هی به سمت من پرت می‌کند و داد می‌زند! می‌روم تا به جایی که ریل رفته زیر آسفالت! و از روی‌ش خیابان رد شده! می‌روم آن‌طرف خیابان! یک پل برای قطار است روی رودخانه‌ی بی‌آب که فقط جاده‌های کنارش استفاده می‌شوند!
  کنار پل، روی تابلوِ رنگ و رو رفته‌ای نوشته، "ورود عابر پیاده و سواره، از روی پل ممنوع!" این برای آن موقع است که قطاری رد می‌شد از روی‌ش، حالا، روی پل را سنگ فرش چیده‌اند، خالی! بدون سیمان!  می‌روم رویِ پل و داد می‌زنم، "ورود عابر پیاده و سواره از روی پل، ممنوع!" از حد انتظارم، صدای‌م خیلی پایین‌تر است! می‌خواهم دوباره داد بزنم، پیرمردی دارد می‌آید سمت‌م! سکوت می‌کنم! آن پایین، یک سمفونی‌ست! در کنار جاده‌ی کنار رودخانه‌ی بی‌آب! یک گروه دارند، طبل و یک چیزی که صدای‌ش زیرتر از سنج است می‌زنند! خیلی جالب بود. یک مدتی ریتم همان بود، بعد کم‌کم عوض شد، البته خب بعضی جاها، با هم هماهنگ نبودند ولی خوب بود. با آهنگ‌شان می‌خوانم"ورود عابر پیاده و سواره، از روی پل، ممنوع!" بعد بر می‌گردم، دهن‌م را باز می‌کنم تا داد بزنم، صدای‌م در نمی‌آید! شاید خفه شده‌ام، و شاید هم دادم فراصوت بود و به حدی بلند که خودم هم نشنیده‌ام! 
  دارم، از روی خودِ ریل می‌روم، چیزی کوچک‌تر از جدول‌های کنار خیابان است! با خودم گفتم، اگر پلی باشد، به نام صراط، احتمالن از این هم نازک تر است! بیایم، تمرین کنیم برای خود مسابقه‌ اصلی! 
  مرحله‌ی اول راه رفتن یواش! ابتدا تعادل‌ت حفظ می‌کنی بعد می‌روی و می‌روی! مرحله‌ی دوم راه رفتن عادی! مرحله‌ی سه راه رفتنِ تند، مرحله‌ی چهار راه رفتنِ تندِ چشم بسته! مرحله‌ی آخرش‌ هم می‌شود راه رفتنِ تندِ چشم بسته، از روی ریلِ لرزان که بعدش صدای بووق می‌آید و می‌برندت برای خودِ مسابقه!
  دارم تند می‌روم! تند می‌روم! و به هم‌این‌ها فکر می‌کنم! قطار صدای‌ش در می‌آید و می‌لرزد! از ریلی که بسته‌ است یک طرف‌ش دارد قطار می‌آید! از ریلی که تا به حال ندیده‌ام از روی‌ش قطار بیاید، دارد می‌آید... .
گفتم: یعنی این قدر زود پیش‌رفت کرده‌ام... ؟
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۳ ]

صفحه‌ی 175

*/من نمی‌توانم داد بزنم!/*
الف.


  سلام. انسان چیزی بین یک گیرنده و دهنده‌ست! چیزی بین دریافت کننده و پس دهنده! چیزی بین اکشن و ری اکشن! ورودی و خروجی! کلی حس دریافت می‌کنیم ما! گرما، سرما، خیسی، خشکی و مواد مختلف! اکسیژن، آهن، روی، آب! سر تا سرِ بدن انسان گیرنده است، گیرنده و حس کننده، و بدن هم پاسخ می‌دهد، می‌خورد و دفع می‌کند، هزار تا کارِ ری اکشن انجام می‌دهد، حتا بعضی جا، بعضی چیز‌های را نمی‌فهمیم، مثلِ خروجِ کراتین با بلند شدنِ ناخن! من اصلنِ اصلنِ اصلن نمی‌خواهم درباره‌ی بدن انسان و انسان صحبت کنم! می‌خواهم بگویم، کاش یک خروجی وجود داشت برای حس! وجود ندارد، فقط  ری اکشن می‌دهد بدن! وای اگر نخواهی ری‌‌اکشن انجام بدهی باید چه کنی، یکی این را بگوید! من نمی‌توانم داد بزنم، چه کار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱۲ ]

صفحه‌ی 174

*/ای ساربان/*

الف.

ای ساربان، ای کاروان
لیلای من کجا می بری
با بردن لیلای من
جان و دل مرا می بری
ای ساربان کجا می روی
لیلای من چرا می بری
در بستن، پیمان ما
تنها گواه ما شد خدا
تا این جهان، بر پا بود
این عشق ما بماند بجا
ای ساربان کجا می روی
لیلای من چرا می بری
تمامی دین‌م، به دنیای فانی
شراره عشقی، که شد زندگانی
به یاد یاری، خوشا قطره اشکی
به سوز عشقی، خوشا زندگانی
همیشه خدایا، محبت دل‌ها
به دل‌ها بماند، بسان دل ما
که لیلی و مجنون فسانه شود
حکایت ما جاودانه شود
تو اکنون ز عشق‌م گریزانی
غم‌م را ز چشمم نمی خوانی
از این غم چو حالم نمی دانی
پس از تو نمونم برای خدا
تو مرگ‌م  دلم را ببین و برو
چو طوفان سختی ز شاخه غم
گل هستی‌ام را بچین و برو
که هستم من آن تک درختی
که در پای طوفان نشسته
همه شاخه‌های وجودش
ز خشم طبیعت شکسته
ای ساربان، ای کاروان
لیلای من کجا می بری
با بردن لیلای من
جان و دل مرا می بری
ای ساربان کجا می روی
لیلای من چرا می بری



برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۸ ]

صفحه‌ی 173

*/گاهی فقط حرف زدن جواب می‌دهد/*

الف.


سلام.

  فکر کن... . فکر کن کلی حرف داشته باشی بخواهی، بگویی، دردِ دل‌ت را دوا کنی، غصه داشته باشی و استرس و ناشاد شده باشی از این هیچ نگفتن، آن وقت نمی‌توانی که نمی‌توانی که نمی‌توانی! نمی‌توانی درست کلمات را جلوی هم بچینی، نمی‌توانی درست سرِ هم‌شان کنی، گاهی شروع می‌کنی به یک متن نوشتن، می‌نویسی، واقعن خوب شروع کرده‌ای ولی گنده زده‌ای به آخرش! حال‌‌ت به هم می‌خورد از آن متن‌ت با خوبِ شروع‌ش!

  می‌خواستم بنویسم، از دایی‌های شوخ‌م، از بد‌غذایی‌م، از آب طلب نکرده همیشه مراد نیست و گاهی بهانه‌ای‌ست که قربانی‌ت کنند، از فیلمِ میهمان داریم، از مدرسه، از معلم‌ها، از چیزی که می‌خواهم، از این که لقمه‌ی هر خورنده را، در خورِ او دهد خدا! از فینگ‌شویی، از این که شاید روزی آشنایی نباشد، از این که اگر ما با آینده‌ی‌مان مواجه شویم چه می‌شود؟، از این که چه معلم‌هایی دارم، از این که چی می‌خواهم برای دومین بار، از این که ام‌روز ششم بود یا این که ام‌روز هنوز ششم هست، از ناراحتی‌هایی که ته یک فیلم فرا می‌گیرد آدم را، از غروب جمعه، از هزار کوفت و مرضِ دیگر! از آینده، از لذتِ خوردن یک لیتر بستنی به تن‌هایی، از مدرسه چه‌طور خوب است؟ از این که من الان در مدرسه چه‌طور به سر می‌برم، از مدیری که رفت، تا مدیری که آمد، از آینده‌م، از دبیری که خودش چند سالِ پیش جایِ ما بوده، از دبیری که سیگار می‌کشد و می‌گوید اگر از من می‌خواهید سیگار کشیدن یاد بگیرید، ماهی صد هزار تومن کتاب خریدن و غیره و ذلک را هم یاد بگیرید از من! از این که من خوش‌بخت‌م یا بدبخت! از این که گاهی فقط بعضی چیزها جای‌شان توی پی‌نوشت است، حرف زیادی دارند ولی خب به زور قورت داده می‌شوند و بعدن هم باعثِ دل دردند! ولی... . اشتهای‌م کور شد، از ننوشتن، از نوشتن‌هایِ صبحی که داشتم و الان ندارم، از... . خسته‌ام، یک چیزِ امید بخش می‌خواهم مثلِ امکان! گاهی فقط حرف زدن جواب می‌دهد... .

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۳ ]

صفحه‌ی 172

الف.


سلام. متاسفانه برنامه‌ریزی‌م برای این هفته جواب نداد و خب پستی منتشر نمی‌شه در طولِ این هفته! ان شاء الله از هفته دیگه! فردا یک تجربه‌ی تازه خواهم داشت! هروز یک تجربه‌ی تازه‌ست!!! امیدوارم زنده باشم. نه اصلن مگر مرگ چه اهمیتی دارد؟ امیدوارم، اگر قرار است زنده بمانم، بمانم! اگر... .

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۳ ]

صفحه‌ی 171

*/خسته‌گی/*

به نام خدا.


سلام. خسته‌گی و دل‌زده‌گی یعنی کار جز، گوش کردن به موزیک نداشته باشی!

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۲ ]

صفحه‌ی 170

*/توضیح‌ِ واضحات/*

به نام خدا. 


  سلام. من مدتی‌ست خودم را گم کرده‌ام، اگر مرا پیدا کردید از هم‌این‌جا اطلاع دهید و خودم را به عنوان مژده‌گانی دریافت نمایید.

  من، کسی هستم که قرعه‌ی نام‌م به نامِ "محمدجواد" افتاد و شاید "حیدریِ پرچکوهی‌"ش سرِ قرعه‌ای بیش نبوده. من به دنیا امدم، نه زود و نه دیر. و نه هیچ‌چیز دیگر. من به دنیا آمدم، در زمانی که به تاریخ‌‌ِ شمسی‌تان می‌شود، دوازدهِ مردادِ هفتاد و نه! اوه نه من آن‌قدر‌ها هم پیر نیستم، منظورم دوازدهِ مردادِ هزار و سی‌صد و هفتاد و نه بود. به اوقاتِ صبح و ظهر و شام‌تان هم می‌شود، صبحی که گرگ را از میش نمی‌شناسند و فرشته را از آدم. من نیز همانند خیلی‌های‌ِ دیگر، فرشته‌ای بودم که اشتباه گرفته شدم و آدم شدم. من هم ابلیس مانندی بودم، مغرور و نافرمان، حالا هم که آدم‌م همان‌م، مغرور و نافرمان. بیش‌تر عکس‌هایی که از خودم می‌بینم، مانندِ یک تابلوِ نقاشی‌ست، که من فرشته‌ام! مهدی، این برادرِ تنی-ناتنی، که گاهی می‌گوید، اسم پدرِ من اصغر است و من را از سرِ کوچه پیدا کرده‌اند، چندی پیش به من گفت، وقتی به دنیا آمده بودم، بسی زَشت می‌نمودم، که نمی‌شد کرد نگاه. راست می‌گفت، او من را دیده بود، باطن‌م را، مغرور و نافرمان.

  چرخِ روزگار یا هر چرخِ دیگری که می‌چرخد، مرا گرداند و گرداند تا الان هم که دارد می‌گردانندم، مانده‌ام هاج و واجو حالا در پس این هم چرخِ بازیِ روزگار، من پسری هستم، که قرعه به نام اسم‌ش "محمدجواد" افتاد. بسیار بخشایش‌گر!!!! مگر می‌شود چنین اسمی رو من گذاشته شود؟ حالا قرار است گرافیک بخوانم از ام‌سال. از موسیقی شده‌ام فنِ محسن نامجو و خب از پاپ‌‌خوان‌های ایرانی محسن چاوشی، رضا صادقی را دوست دارم و خب بر خلافِ میلِ همه از پاشایی خوش‌م نمی‌آید! از سنتی‌خوان‌ها هم سالار عقیلی  و همایون شجریان را بیش‌تر پسند کرده‌ام! از میان آن‌ها که نمی‌دانم سبک‌شان چیست: سینا حجازی، گروه دنگ‌شو، فرهاد و خب رضا یزدانی هم خوش‌م می‌آید! الباقی را که نام نبرده و یا مثلن هم‌این پاشایی که گفته‌ام را هم خب، در بعضی ترک‌ها دوست دارم! از آن جایی که هم یک ترک خوب دارند! موزیک بی‌صدا را کلن دوست می‌دارم!

  از رشته‌ام معلوم است که چه سودایی در سر دارم!می‌خواهم یک هنرمند بشوم. هم‌این. و خب من همه‌چیز را هنر به حساب می‌آورم غیر از صنایع دستی (هنر هست ولی هنری نیست که من بخواهم بخوانم!) و صد البته که نویسنده‌گی، آشپزی و کشاورزی هم هنر است. حالا هنر هایِ چندم محسوب می‌شوند. خب صد در صد دیگر لازم نیست بگویم به عکاسی، طراحی، نقاشی، نویسنده‌گی، آشپزی، کشاورزی، نوازنده‌گی و الخ علاقه‌مندم. لازم است بگویم؟ گفتم!

  از کتاب‌ها معمولن همه را دوست دارم، خب البته که لافکادیو چیزِ دیگری بود، البته بی‌نوایان هم همین‌طور! و کتاب‌های ژول ورن و قطعن از میان ایرانی‌ها، همه‌ی کتاب‌های رضا امیرخانی! به‌تر نیست که بگویم از چه کتاب‌هایی خوش‌م نمی‌آید؟من معمولن از کتابی بدم نمی‌آید. الان دارم چه کتابی می‌خوانم؟ این شد سوال!، پادِشاه. اثرِ دونالد برتلمی. چیز جالبی‌ست و گاهی هم شرافت برانگیز.

  نوشتن را از کی شروع کرده‌ام؟ به طور دقیق نمی‌دانم، البته یادم هست چی نوشتم، الف، ب، پ، ت! شما چیزِ دیگری نوشتید؟ نویسنده‌گی وب را از کی؟ از بیست و نهِ خردادِ هزار و سی‌صد و نود و یک. چیز‌هایی می‌نویسم که منتشر نکنم؟ بله گاهی، از فرطِ خجالت! می‌خواهم نگه‌شان دارم، بدم شریک زنده‌گی‌م! شریک زنده‌گی‌م کیست؟ هیش‌کی بابا! پیدا می‌شه حالا! خب اگر نشد چه؟ فوق‌ش یه دوست کسی دیگه! نشد، می‌اندازم بازیافت! کار نداره که! 

  از سیاست و سیاست‌بازی متنفرم! اقتصاد را دوست ندارم زیاد. گپ زدن را دوست دارم خیلی! البته با همه نه! بعضی حالِ آدم را از گپ زدن، به هم می‌زنند! به‌طور کلی از اشخاصِ خاص بدم نمی‌آید ولی خب از هم‌این اشخاصِ فوق و افراد دروغ‌گو و دو رو بدم می‌آید! عاشقِ حمامِ آب سرد شده‌ام جدیدن! دل‌م هم شریک زنده‌گی می‌خواهد! (به آن‌هایی که جمله‌ی "کی حالا می‌خواهد زن بگیرد" را از من شنیده‌اند بگویم، من در جایی گفته‌ام که چرا این را گفته‌ام!) دو روزی هست چایِ تلخ با دوزِ بالا می‌خورم، البته از طعم‌ش هنوز خوش‌م نیآمده، ولی خب بدم هم نمی‌آید! و در کل دوست دارم این‌گونه دیوانه‌بازی‌ها را! عاشق این‌م که یک لیتر بستنی بگیرم، و مثلِ خر در خوردن‌ش گیر کنم! و مجبور هم باشم که بخورم! دیوانه‌بازی و ماجراجویی و سفر را دوست دارم! البته به سبک و سیاقِ خودم، که من فرشته‌ای هستم. نوشتن را هم دوست دارم و کشیدن را هم، و موزیک گوش کردن را و علاقه‌ی عجیبی به کار کردن در مطبِ دکتر گریزن و مطبِ دکتر صلصالی دارم! واقع در کوچه‌ی هشتِ بلوار امین (در تلفظ برای بلوار کسره نمی‌گذارند!)، ساختمانِ سلامت! و علاقه‌ی عجیبی هم به ظرف شستن دارم، ولی مرضی دارم که دارم این است که یک مدت که به‌طور ساکن یک‌جا بایستم، پاهای‌م شروع به خارش می‌کنند! از نوشتن در وب و هم‌این‌طور طراحی وب هم که بلد نیستم، لذت می‌برم! خواندن وب‌هایِ این و آن و جواب کامنت دادن و چت کردن را از لذت‌های اینترنتی‌ست که می‌برم!

    گوشی ندارم، از تربیت‌های پدر! از اولِ ابتدایی به‌طورِ غریزی با مدرسه مشکل داشتم، گاهی زیاد خسته می‌شوم! گاهی گردن‌م می‌دردد زیاد!  و گاهی هم شرافت‌م سر ریز می‌کند. که اصلن دوست ندارم این موارد را! چند روزست رفته‌ام در نخِ نوشتن، شدید! از صبح که ساعتِ هشت بیدار شده‌ام تا الان که ساعت دوازده‌ و نیمِ شب است، نخوابیده‌ام لحظه‌ای و همیشه سرم تویِ نوشته بود یا تله‌وزیون یا غذا! الان اگر پیش‌نهاد قرص‌ هم به‌م بکند که خواب‌م نبرد قبول می‌کنم!

  "میم نویسم از برای تو" یعنی چه؟ به طورِ خلاصه‌اش می‌شود، "می‌نویسم ممنون برای تو!" و هم‌این‌طوری می‌شود، "می‌نویسم متنفرم برای تو" نتیجه‌ی کلی‌اش می‌شود ، جفت‌ش با هم! یعنی مخلوطی از تشکر و نفرت از تو! از دنیای اطراف منظور است! حالا این وسط گاهی، "تو" شخص خاص می‌شود و گاهی هم همه‌ی آدم‌ها!

  با تصویرِ آواتارم1 می‌خواهم پُز ساعت‌م را بدهم؟ نه، پزِ ساعتی که دو دست چرخیده تا به من رسیده و حالا هم خراب است را که نمی‌دهند؟ می‌دهند؟ این عکس می‌خواهد بگوید: دست بالای دست، تا دل‌ت بخواهد هست!

  نام مستعارم فرار از واقعیت است؟ فرار از واقعیت بزرگ شدن؟ نه این‌طور نیست! همه‌ی ما گاهی خودمان را حقیر احساس می‌کنیم در مقابلِ دنیای اطراف‌مان، آدمای اطراف‌مان، در مقابل همه چیز! این یک! دو این که کلن مفهوم قبلی را بگذار کنار، آدم کوچولو‌ها، بچه‌ها منظورم است، خیلی درکِ ساده‌تر و به‌تر و والاتری از یک دنیا دارند! کوچولوی ته‌ِ نام مستعارم تلفیقی از این‌هاست! امیروحید را هم به خاطر غرورِ تو‌ی‌ش دوست داشته‌ام!

  امضای‌م چه می‌خواهد بگوید؟ چیز خاصی نمی‌خواهد بگوید، چیزِ خاصی نمی‌گوید، اگر دقت کنید کلمه‌ی جواد هست! جمله‌ای هم هست که کنار می‌نویسم، بیش‌تر اوقات! "امیدی هست، چون خدایی... !" یعنی چه؟ یعنی امیدوار باش! "امیدی هست، مانندی خدایی که هست!" و"امیدی هست، چون خدای هست!" یک‌جور ابهام دارد ولی هر دوتا درست است!


1. 

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۳ ]
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)