صفحه‌ی ۳۶۲ - پیش‌رو

الف

در اثنای نوشتن صفحه‌ی قبلی حال‌م به شدت بد شد و راه به جایی برد که شاید نمی‌پسندیدم چنین احساساتی را دیگر به صورت عمومی منتشر کنم، اما خب هرچه که بود، شد و از آن‌جایی که زنده‌گی دکمه‌ی آن‌دو ندارد، می‌گذارم منتشر بماند.

برگردیم به چهارصد و سه. سال بدی بود. اما سراسر بدبختی هم نبود و اتفاقات خوب و درخشانی هم رخ داد. این که دوباره وارد رابطه شدم و ارتباطی ساخته شده که یک هفته‌ی دیگر یک سال‌ش می‌شود بسیار خوب و جذاب است برای‌م. همین رابطه برای‌م تنش‌های جدیدی پدید آورد. به نوعی وارد مرحله‌ی جدیدی از زنده‌گی شده‌ام که بسیار سخت است و توی‌ش مانده‌ام و با استناد به نوشته‌ی قبلی وحشت کرده‌ام. اما هرچه باشد، مرحله‌ی جدیدی‌ست و رسیدن به مرحله‌ی جدید نشان از پیش‌رفت دارد.

چهارصد و سه با هرسختی‌ای که بود در همین سطح جدید ماندم و این اتفاق درخشان دومی‌ست که بابت‌ش بسیار خوش‌حال‌م. چرا که هرآن امکان سقوط به قبل یا قبل‌ترها وجود داشته و این که با وجود همه‌ی این وحشت‌ها و ترس‌ها پایه‌ی زنده‌گی‌م تا این‌جا چنان استوار بوده که به قبل برنگشته‌ام ارزش‌مند است برای‌م. درخشان است. کم‌کاری و نادانی از من بوده خیلی جاها؛ ولی با این وجود اتفاقات نابود کننده‌ی زیادی هم افتاده که لگد بن‌کن محکم‌تری برای از پا درآوردن‌م بوده.

خلاصه، غیر از مواقعی که وحشت‌زده‌ی زنده‌گی می‌شوم و توان پیش رفتن ندارم و کودکی ترسان و بی‌کس می‌شوم، در باقی اوقات از زنده‌گی‌م راضی‌م. این زمان‌های وحشت‌زده‌گی هم خودش به مرور دارد کم‌تر می‌شود که این هم درخشش دیگری‌ست. درواقع درخشش اصلی، میل به زنده‌گی کردن فراوانی‌ست که در این سال به دست آورده‌م و برای‌م خیلی دوست داشتنی‌ست. همیشه در کشاکش تضاد زنده ماندن یا نماندن گیر کرده بوده‌ام، اما سالی که گذشت بیش‌تر از همیشه میل به زنده‌گی و ساختن داشتم. درخشش می‌خواهم چه کار؟ همین بس!

من چندان آدم هدف‌گذاری و برنامه‌ریزی برای زنده‌گی‌م نبوده‌ام و اکثر تجربه‌های‌م در این زمینه با شکست مواجه شده. با این حال یادم می‌آید که چند سال پیش در استوری اینستاگرامی برنامه‌ام را برای آن سال چالش‌پذیری بیش‌تر در نظر گرفته بودم که در اکثر آن سال هم، فراموش‌ش کرده بودم؛ اما همان هدف در سال بعد یا بعدترش که حالا دقیق خاطرم نیست منجر به اتفاقاتی شد که من در خانه‌ای در تهران نشسته‌ام و دارم این‌ها را می‌نویسم. خانه‌ای که پیش‌تر اسم‌ش را فروغ گذاشته بودم و این‌قدر اتفاقات در هم و حواس‌پرت کن افتاد که خانه هم برای‌م از فروغ افتاد.

برنامه‌ی چندانی برای سال جدید ندارم، می‌خواهم چندتا کلیدواژه برای خودم بگذارم که یادم بماند و شاید آخر سال هم مروری کنم و ببینم که تأثیری داشته یا نه. هرچند حالا فطوم برای شام صدای‌م می‌کند... پس بعد از شام می‌نویسم.

پول. بنا به تربیت خانواده‌گی از کودکی تا همین سال گذشته شاید، پول برای‌م اهمیت چندانی در زنده‌گی نداشته. همین حالا هم ایراد چندانی به طرز فکر گذشته‌ی خودم نمی‌گیرم، چرا که زمینه‌ساز دیدگاه الآن‌م بوده و دیگر پول مهم است. پول همه‌چیز نیست؛ این شعارزده‌گی تا چندی پیش تمام باورم بود و لاغیر. پول همه‌چیز نیست، ولی هیچ‌چیز هم نیست. پول اهمیت بالایی در رسیدن به خواسته‌ها و کیفیت زنده‌گی دارد. افراط کردن در پول خواستن، از زشت‌ترین طمع‌های بشریت است؛ اما پول خواستن و پول‌دار بودن چیز بدی نیست. چرا که به هرحال زنده‌ام و باید بدون درد زنده‌گی کنم و تنها معنایی که حالا از زنده‌گی دارم لذت بردن از زنده‌گی‌ست و -فرای معنای لذت- پول کمک می‌کند که لذت‌بخش‌تر و درست‌تر زنده‌گی کنم. با درد و رنجی به غایت کم‌تر. ام‌سال از مهم‌ترین اهداف‌م پول درآوردن است. پول زیاد.

لذت. تنها دلیل ماندن و زنده‌گی کردن‌م این است که به آرامش و لذت برسم. اما همین یک‌سالی را هم که سرزنده‌تر بودم، کم از زنده‌گی لذت برده‌ام. تمرکز بیش‌تری روی این موضوع باید بکنم. لذت را نباید به مقصد واگذار کنم و مسیر را سراسر رنج و عذاب ببینم. هرچند که به هرحال مسیر است و چالش و سختی اما با این حال رها کردن لذت‌ش هم یعنی ندیدن و فراموش کردن خیلی چیزها. سالی که گذشت رنج و عذاب زیادی کشیدم چون در کشاکش ترس و اضطراب‌های‌م هیچ کاری نمی‌کردم. نه درد را رها می‌کردم و به امری لذت‌بخش می‌پرداختم تا فراموش کنم؛ نه کاری در جهت از بین بردن ترس و اضطراب‌م می‌کردم. قفل کرده بودم. خودم را برای این مورد هم زیادی سرزنش نمی‌کنم چرا که به هرحال از بیرون گود تحلیل کردن را هر ننه قمری خوب بلد است. اما حالا که از بیرون گود به گذشته‌ام نگاه می‌کنم، می‌توانم برای آینده‌ام توصیه‌ای داشته باشم. اگر می‌توانی کاری کنی، بکن؛ اگر نمی‌توانی خودت را در رنج ابدی‌ش گرفتار نکن. چون بالأخره یک چیزی می‌شود.

پی‌وسته‌گی. (شاید این کلمه را کند و بارها بخوانید تا متوجه شوید. بخشی از قصد من برای این نوع نوشتن هم همین است، تکرار و غور در کلمه) شاید مهم‌ترین چیزی که درمورد ساخت عادت شنیده باشم، هرچند هنوز یاد نگرفته‌ام؛ این است: مهم نیست چه مدتی رفتاری را انجام داده‌ای و بعد فراموش کرده‌ای. مهم نیست برای چندمین‌بار فراموش کرده‌ای. مهم نیست چه‌قدر از رها کردن عادت‌ت گذشته؛ هروقت یادت آمد دوباره شروع کن. ساختن در همین قطع و وصل‌هاست. درواقع جریان طبیعی زنده‌گی همیشه در حال قطع و وصل است و پیش می‌آید که فراموش و رها کنیم. مشکلات به هرحال هست و ما در جهانی ایده‌آل زنده‌گی نمی‌کنیم. نقصان هم جزوی از زنده‌گی‌ست. هروقت که یادت آمد کاری و قصدی را داشتی و رها شده، اگر هم‌چنان مهم است، دوباره پی بگیر. درواقع رها کردن برنامه‌ها و کارها در زنده‌گی مدرن ربط کاملن مستقیمی به عدم اهمیت ندارند؛ زنده‌گی‌ها پر از اختلال است. عادت‌ها و پیش‌رفت با پی‌وسته‌گی رشد می‌کنند و محکم می‌شوند.

یک‌جایی از پادکست جافکری، دکتر مصطفا امیری درمورد یادگیری و پیش‌رفت حرف می‌زند. با مقدمه‌ی این که چه شکستی مقدمه‌ی پیروزی‌ست. از این می‌گوید که اساس یادگیری و رشد در خوردن شکست‌هایی‌ست که توانایی ترمیم و رشد داشته باشیم. مثال از خرده‌شکست‌هایی می‌زند که از چشم اکثریت پنهان می‌ماند. مثل آلوده شدن نوزاد در همان بدو تولد به باکتری. مثل تکرار مکرر افتادن‌های یک بچه. مثل آسیب‌های کم و بسیار ناچیزی که در حین ورزش به بافت عضلات می‌خورد -که اساسن آسیب نمی‌بینیم‌شان- و موجب رشد و تقویت بیش‌تر می‌شود. این را می‌خواهم ربط بدهم به حرف‌های خودم. شکست در یک پی‌گیری یک هدف یا پروژه را هم اگر این‌طور ببینیم چیز بدی نیست. مهم این است که توانایی بازیابی و ترمیم دوباره‌اش را داشته باشیم. شکست واقعی درواقع آن‌جایی‌ست که به خاطر فراموش شدن‌ش رهای‌ش می‌کنیم.

تعادل. شاید این یکی برای‌م از بقیه سخت‌تر باشد. چون از کودکی تفکر صفر و صدی در من نهادینه شده. یاد نگرفته‌ام که نه افراط کنم و نه تفریط. چندوقت پیش در اینستاگرام ویدئوهایی از کودکان خردسال می‌دیدم که هنگام ریختن نوشیدنی، کنترل مایع از دست‌شان خارج می‌شود و تمام بطری را خالی می‌کنند. بامزه بود. تا جایی که کسی به اصل موضوع که از آن غافل می‌شدم اشاره کرد. روی یکی از همین ویدئوها تیتر زده بود تفکر صفر و صدی. درواقع آن‌جا بود که برای اولین‌بار متوجه شدم که بچه‌هایی که دارم می‌بینم به خاطر عدم کنترل نگه داشتن نیست که همه‌ی بطری را خالی می‌کنند؛ بلکه چون شکست خورده‌اند باقی امر را رها می‌کنند چون از دست داده‌اند، دیگر باقی‌ش برای‌شان مهم نیست. هیچ‌چیز نمی‌توانست این طرز تفکر را این‌قدر دقیق به تصویر بکشد و احمقانه بودن‌ش را نشان بدهد. 

نیاز. همه‌ از بریم که کف هرم مزلو را چه نیازهایی تشکیل می‌دهد. به خاطر تأثیر تفکرات مذهبی و شاید چیزی مثل خودشیفته‌گی من این‌ها را برای خودم قبول نداشتم. نه که نظریه داده باشم و گفته باشم که اشتباه است و فلان. اما اصل موضوع این است که به هیچ‌وجه به‌شان اهمیتی نمی‌دادم و این یعنی که نمی‌فهمی که چنین چیزی وجود دارد و درست است. من از وقتی که زنده‌گی تنهایی را شروع کرده‌ام خیلی کم بوده اوقاتی را که سه وعده غذای روز را برای خودم آماده کنم و بخورم؛ بگذریم از این که این نگاه سه وعده غذا تصویر دقیقی از میزان نیاز آدم هم نیست. نه که بیدار نبوده باشم یا لزومن مواد غذایی در دسترس نبوده باشد. اصلی‌ترین دلیل‌ش این بود که این نیاز را کم اهمیت در نظر گرفته‌ام. در خیال‌م چند وعده یکی کرده‌ام و زنده مانده‌ام. این چند سال با تراپیست فعلی‌م، درمورد این صحبت کرده بودیم که باید روش درستی برای تغذیه و بیس سلامتی جسمانی‌م در نظر بگیرم اما من واقعن شنوا نبوده‌ام. تا این که دو سه ماه قبل در طی آزمایشی ناخودآگاه به عینه برای‌م ثابت شد که تأثیر میزان خورد خوراک و وعده‌های غذایی در حال روحی و جسمی‌م چه‌قدر زیاد است. از آن موقع به‌تر توانسته‌ام به درک موضوع نیاز‌ها‌‌ی جسمی و روانی‌ام برسم. باید پذیرفت که هرچند میما اسم فرشته باشد، اما من آدم‌م و ناف آدم را با خیلی چیزها بریده‌اند از جمله نیاز.

فکر می‌کنم مرور و پی‌گیری همین خلاصه موارد برای‌م در این سال کافی باشد. که همین‌ها هم مدت‌ها تلاش و سختی نیاز دارد تا به نتیجه‌ی دل‌خواه برسد. سعی کردم خیلی فشرده و بدون توضیح مبسوط و تیتروار بنویسم، چون اول از همه برای خودم بود و حداقل خودم می‌دانم منظورم چیست، و اگر کس دیگری هم برای‌ش این نکات جالب توجه باشد، مثال‌ها و عینیت‌ش را در زنده‌گی شخصی خودش بجوید.

تا سحر چه زاید باز.

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]

صفحه‌ی ۳۶۱ - وحشت

الف

شروع سال قبلی برای خودم هیچ‌چیزی ننوشتم. اصلن نفهمیدم که چه‌طور آغاز شد. روزهای سختی را پشت سر گذرانده بودم و خیلی سخت بود. و بعد سال سخت‌تری هم شروع شد. چند روز گذشته به این روزهای رفته‌ام و برنامه‌های پیش‌رو فکر می‌کردم. من هیچ‌وقت آدم برنامه‌ریزی نبود و هیچ‌وقت دقیق نتوانسته‌ام پیش بروم. اخیرن در جلسات تراپی‌م فهمیدم که خیلی فکر می‌کنم، اما در نهایت به حرف ناخودآگاه تربیت‌نشده‌ام عمل می‌کنم. بی‌این‌که حتا حرف‌های‌ش را بشنوم. ناخودآگاه مضطربی که خیلی اوقات تصمیمات خوبی برای‌م در نظر ندارد. ناخودآگاهی خسته و درمانده.

شاید برای مرور باید از پاییز و زمستان چهارصد‌ و دو شروع کنم. اوج درمانده‌گی‌ای که به ترک خانه و سعی در زنده‌گی مستقل آغاز شد. روزهایی با فشار کاری زیاد و زنده‌گی نکردن. توجه نکردن به حال خودم برای مدتی چندماهه منجر به این شد که بعدش با سر بخورم زمین. برنامه‌ای برای بعدش نداشتم. داشتم ولی فقط فکری بود که نمی‌دانستم چه‌طور باید عملی‌اش کنم. می‌خواستم خسته‌گی در کنم. اما این خسته‌گی در نمی‌رفتم. وقتی از کار بیرون آمدم، دیگر درآمدی نداشتم. قرار شد مدتی کار نکنم. استراحت کنم و آرام شوم. امّا همین که کار نداشتم، همین که پول نداشتم بیش‌تر ناآرام‌م می‌کرد و من رمقی برای پیش‌رفتن نداشتم. ایده‌ای نداشتم. شاید به خاطر این که تا این‌جای‌ش را به ناخودآگاه‌م سپرده بودم و حالا ناخودآگاه‌م خسته‌تر از آن بود که کاری بخواهد. تیمار می‌خواست. من تا هنوز هم بلدش نیستم. تیمار کردن خودم را بلد نیستم. سرد کردن بعد از ورزش را بلد نیستم.

ماه‌های بی‌پولی ادامه پیدا می‌کرد، می‌رفت و یکی دیگر می‌آمد و با بدبختی به سرمی‌شد. هیچ ایده‌ای نداشتم که چه کار باید بکنم. خسته بودم. خسته بودم. خسته بودم. خسته‌گی‌م درنمی‌رفت و اضطراب رو به افزونی بود. اضطراب اجاره خانه، پول خورد و خوراک، پول رسیده‌گی به گربه‌ها، پول زنده‌گی و گذراندن معمول با پارتنر. اضطراب‌های کوچک و بزرگ دیگری هم در این میان می‌آمد و می‌رفت. درمانده بودم. هم‌چنان که تا حالا هم اثرش را حس می‌کنم. می‌ترسیدم. می‌ترسم. زنده‌گی تنها از دور خیلی ساده‌تر و دوست‌داشتنی‌تر به نظر می‌رسید و حالا مایه‌ی آزارم شده بود. من فکر پل‌های برگشت را برای خودم شکسته بودم؛ با این حال به برگشت فکر می‌کردم. به برگشت به خیلی عقب‌تر. حتا نه پیش برادرم، که پیش پدر و مادرم. از طرفی ساکت شده بودم. خفه شده بودم و توان حرف زدن از یادم رفته بود. حمایتی اگر داشتم پارتنرم بود و برادرم. برای این دو هم به زور حرف زدم؛ اگر حرفی زده باشم!

همین حالا هم خیلی می‌ترسم. همین حالا با فکر به مشکلات بزرگ پیش‌رو و کوچک، با فکر بدهی‌ها، با فکر اجاره خانه‌ی این ماه. حتا هنوز هم خیلی دقیق نمی‌دانم که چه کار می‌خواهم بخورم. شاید ساده‌لوح بودم و لقمه‌ی بزرگ‌تر از دهن‌م برداشتم. نمی‌خواهم به عقب برگردم ولی در همین حالا هم مانده‌ام. وامانده‌ام. اوضاع برای‌م حتا پیچیده‌تر از آن شده که با فکر کردن به مرگ آرام بشوم.

این متن قرار بود طور دیگری پیش برود. اما انگار حرف‌های نگفته‌ای که نمی‌دانستم مهم‌تر از چیزهایی بود که می‌خواستم بگویم. احتمالن ترس‌های‌م بزرگ‌تر از امیدهایی‌ست که به سال جدید دارم. راست‌ش عین سگ می‌ترسم. هیچ اطمینانی ندارم. به هیچ‌چیز. و این من را می‌ترساند. اوضاع سیاسی کشور همان‌قدر که برای‌م جالب است، حال‌م را به هم می‌زند. بدبختی را با تمام وجود حس می‌کنم. قانون‌های بازی حتا، این‌جا قابل اتکا نیستند. زمین بازی در زلزله است. زنده‌گی من در زلزله است.

نه-ده سال‌م بود احتمالن. از خواب پریدم. زیر پتو عرق کرده بودم. پتو را که زدم کنار هوای سرد تن خیس‌م را یخ کرد. سکوت محض بود. نور خانه نزدیک سحر یا غروب بود. نمی‌فهمیدم. فقط کم بود. احتمالن هنوز خواندن ساعت را بلد نبودم یا شاید هم ساعت را دیدم و نمی‌فهمیدم این پنج و ششی که نشان می داد صبح است یا شب. هیچ‌کس در خانه نبود. توی حیاط سکوت بود. باغ پشت خانه سکوت بود. مگس پر نمی‌زد. آسمان ابری و بی‌هیچ نشانی از خورشیدی که دارد می‌رود و یا می‌خواهد بیاید. وحشت کرده بودم. کل محوطه‌ی باغ را گشتم و هیچ‌کس نبود. زمان انگار ایستاده بود. قبل‌ترش مهد که می‌رفتم، یک روز صبح که از خواب بیدار شدم هیچ‌کس نبود. نه برادرم و نه مادرم. ترسیده بودم. در کوچه را باز کردم و پابرهنه تا خانه‌ی دوست‌م دویدم. زنگ‌شان را زدم، پرسیدم مادرم این‌جاست؟ جواب منفی بود. مادر دوست‌م گفت برو خانه، می‌آید. رفتم خانه، آمد. وحشت کرده‌ام؛ اطمینان مادر دوست‌م را می‌خواهم. کسی با اطمینان بگوید برو خانه و فقط منتظر بمان، آرامش می‌آید.

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]

صفحه‌ی ۳۶۰ - تربیت‌های پدر

الف.

من عاشق پدرم بودم. تمام کودکی و ابتدای نوجوانی عاشق پدرم بودم. الگوی‌م بود در خیلی از امور. آرامش‌ش در سختی‌ها برای‌م همیشه نقطه‌ی قوت بی‌نظیری محسوب می‌شد. خصوصن در مقابل مادری که هیچ‌گاه آرام و قرار نداشت و همیشه‌ تشویش و اضطراب همه‌چیز احاطه‌اش کرده بود و نگران هرچیز و ناچیزی بود. همان‌قدر که عاشق پدرم بودم، از مادر متنفر بودم. خصایص‌ش را درک نمی‌کردم و همیشه کتک‌خورده‌ی رفتارش بودم.

اوایل هفده و هجده‌ساله‌گی به ناگاه همه‌چیز تغییر کرد، پدر تا آن زمان بی‌خیال‌م در نظرم ناگاه جدی شده بود و در خیلی از امور برای‌م خط و نشان می‌کشید و اُلتیماتُم می‌داد. به ناگهان مقصر همه‌چیز را پدرم دیدم. دلیل ترس و اضطراب‌ها و درد و نگرانی مادرم را هم همین بی‌خیالی پدرم در نظر گرفتم. هرچه با مادرم در دل دوست‌تر شدم، نفرت‌م از پدر شعله‌ورتر می‌شد. طبیعتن جوان‌تر بودم و احمق‌تر.

نفرت‌م از پدر هم‌راه شده بود با ناامیدی روزافزون از او. هرچه قبلن او را اهل تأمل و تفکر دریافته بودم، حالا در نظرم آدمی دگم و سنتی به نظر می‌رسید. در اوج روزهای ناخوش‌احوالی بودم و کسی این را درک نمی‌کرد. فشار به جایی رسید که خودکشی کردم و پدرم در همان اثنا به گمان‌م خنجرش را با بی‌رحمی هرچه تمام‌تر در کمرم فرو کرد. وقتی که به‌جای مهربانی و توجه در آن احوال با سنگ‌دلی تمام گفت دفعه‌ی بعد که خواستی خودت را بکشی، ابتدا قبرش را برای خودت بکن. هم‌اتاقی خواب‌گاه‌م می‌گفت که شب‌هایی که در بیمارستان بودم، پدرم در سجده‌ی نمازش گریه‌های طولانی می‌کرده. ولی من مردی سرد و خشک را می‌دیدم که دل‌ش می‌خواست زودتر خیال‌ش از من راحت بشود و برود. برای مدت زیادی به حرف‌های هم‌اتاقی‌م در عین باور‌پذیر بودن پوزخند می‌زدم. پدرم قبل از رفتن‌ش برای‌م نامه‌ای نوشته بود که با دل‌سوزی از خدا و اهمیت‌ش می‌گفت و از این که من هدیه‌ی خدا بودم برای‌شان وقتی که فرزند نمی‌خواستند. این دیگر زیادی برای‌م سنگین بود. آجری بود که از پشت کوبیده باشند فرق سرم. هرچه پدرم فکر کرده بود که گفتن این حرف در این موقعیت چه‌قدر زیبا و محبت‌آمیز است برای من ناخواسته بودن دردی فراموش ناشدنی بود که در بدترین جای ممکن گفته شده بود. من که خودم نمی‌خواستم زنده‌گی کنم، حداقل امید داشتم که پدر و مادرم با تصمیم خودشان من را خواسته باشند.

حوالی یک‌سال بعد یا کم‌تر، پیش به ظاهر روان‌شناس دانش‌گاه از حال بدم و خشم لگام‌گسیخته‌ای که به پدرم داشتم می‌گفتم. و او با حرف‌های زردِ خانواده دوستانه می‌گفت ولی پدرت که خیلی برای‌ت زحمت کشید و همیشه حامی‌ت بود. حرف‌های درستی و در نادرست‌ترین جای ممکن. من چه موقعیت این را داشتم که این‌چیزها را ببینم؟ برای من پدرم مردی بود که مادرم را عاصی می‌کرد و تا جای ممکن در همه‌چیز بی‌خیال بود. حتا در مسئولیت داشتن فرزند و واگذار کردن آن به خواست خدا. حتا در توجه کردن به قیمت تدفین پسرش و توجه نکردن به دردی که باعث شده پسرش دست از زنده‌گی بکشد. حرف هرچه‌قدر هم درست اگر جای بدی گفته شود، به جای پذیرفته شدن به تمسخر گرفته می‌شود و گوینده هم احمق فرض می‌شود.

رختکن بازنده‌ها پادکستی‌ست که افراد می‌آیند آن‌جا و داستان شکست‌های‌شان را روایت می‌کنند. از بعد آن ماجراها من تبدیل به یک پادکستر متحرک شده بودم که برای هرکس و ناکسی داستان شکست‌های پی‌درپی و بی‌دلیل یا بادلیل‌م را می‌گفتم و یکی از مقصرترین افراد هم شاید پدرم بود. یک‌بار هم با همین سیسِ شکست‌خورده‌ی بدبخت داستان‌م را برای پسرعمه‌م گفتم. گفتم بعد خودکشی‌م هم بابام نامه نوشت و گفت که بچه‌ی ناخواسته‌م. پسرعمه‌م گفت که طبیعیه. این نقطه‌ی عطفی بود در نگاه من به پدرم. برای‌م از این گفت که در سال‌ها پیش پدرم به پدرش گفته بوده که زنی می‌خواهد که تربیت‌ش کند. که با هم زنده‌گی‌شان را بسازند. برای‌م روایتی از خواستگاری پدرم گفت که مادرِ مادرم مخالفت کرده و گفته که دخترش مثل نعناست و تندست، به درد پدرم نمی‌خورد، اما پدربزرگ‌م گفته که خودش درست می‌شود. گفت که از نظرش پدرم بعد چندسال اولیه‌ی ازدواج احتمالن فهمیده این آن چیزی نیست که از زنده‌گی مشترک می‌خواهد و بعد یک بچه، تصمیمی برای دومی نداشته چون نمی‌خواسته اوضاع بدتر شود. این التیام‌بخش من بود. این که چرا قرار نبوده باشم. این که تصمیمی در راستای به‌بود خانواده و شاید بچه‌های احتمالی آینده بوده. به یاد آوردم که در آلبوم‌های خانواده‌گی نامه‌ای از پدرم دیدم که به مادرم نوشته بود و گفته بود که نمی‌خواهد زنده‌گی‌شان خراب‌تر شود و اگر درست نمی‌شود، شاید به‌تر باشد که طلاق بگیرند. آن زمان دل‌م برای مادرم سوخته بود و با خاطره‌ی دیگری که خودم داشتم که باز همین موضوع را علنن دیدم، گمان می‌کردم که پدرم سرنسازی دارد و مادرم را درک نمی‌کند. بچه‌تر از حالا بودم برای درک کردن این‌چیزها شاید. اما حالا این تکه‌های پازل برای‌م تصویر جدیدی می‌ساخت که مردی تلاش‌ش را کرده و می‌کند که زنده‌گی‌ش را سر و سامان بدهد؛ اما شکست غالب‌ست و راهی جز تحمل و یا رها کردن وجود ندارد انگار! انگار!

پیش یا پس این گفت‌وگو نوشته‌ای خوانده بودم از یکی دوستان که از موقعیتی می‌گفت که طرف‌داران این نظام بفهمند که این همه‌سال هواداری و تأیید که کرده‌اند، تأیید گرگی بوده در لباس میش و سال‌ها گول قرآن‌های بر نیزه را خورده‌اند. در تردید این که نوشته‌اش را برای پدرم بفرستم یا نه، نفرستادم. حوصله‌ی جر و گفت‌وگوهای بی‌حاصل را نداشتم. همیشه هم گلایه‌ی این را داشتم که پدر هیچ‌وقت با ما حرف نزد. اولین‌باری که پدرم با من شروع به گفت‌وگو کرده بود، تازه هجده‌ساله شده بودم و در مکالمه‌ای یک‌طرفه به من گفته بود که فرزند کافر برای خانواده‌اش نمی‌خواهد و اگر منوال همین است، مؤدبانه جل و پلاس‌م را جمع کنم و بروم سی خودم. التیماتم جدیدی که اجرایی هم نشد، شاید چون بعدتر فهمید که من هم مثل مادرم مشکل روان دارم و دل‌ش برای‌م سوخت، ولله اعلم! خلاصه که هیچ‌گاه حرف نزده بودیم و بعد از هجده‌سال پدرم از من توقع فصاحت کلام داشت. به قدر هجده‌سال حرف نزده بودم و طبیعتن بغض و خشم و کینه این‌قدر درون‌م زیاد بود که چرا حالا یادت افتاده پسر داری که لال شده بودم. هنوز هم تا حد زیادی لال‌م البته. همین بود که آن متن را نفرستادم. اما از همان‌موقع ناخودآگاه غصه می‌خورم. غصه می‌خورم که روزی پدرم متوجه قرآن سرنیزه بشود. این‌قدر در زنده‌گی شکسته‌ام که بتوانم تصور کنم بعد از سال‌ها شکستن چه دردی دارد. برای همین شاید آرزوی نمی‌دانم خام یا پخته‌ام برای‌ش این است که تا آخر عمرش در همین خیال طرف‌داری از حق بماند. که نشکند.

محمد طلوعی -به گمان‌م- رمانی دارد به نام تربیت‌های پدر. از ارتباط با پدرش می‌نویسد. بی‌ربط و باربط چند روز است که با خودم فکر می‌کردم که پدرم چه چیزهایی به من آموخته. خوب یا بد، به طور کلی. اولین چیزی که نظرم را جلب کرد این است که آموزه‌های‌ش به طور کلی به دور از زنده‌گی مدرن‌ند. نه کلاس زبان رفتن‌م را حمایت کرد و نه تحت شرایط به قدر هم‌سن و سال‌های‌م از کامپیوتر و ابزارهای دیجیتال سر درآوردم، نه کسب‌وکار و پول درآوردن و نه حتا مهم‌تر از همه گفت‌وگو. هرچند که پدرم به نظر آدم اهل گفت‌وگویی به نظر می‌رسد ولی تا حدی به دلیل سنتی بودن پذیرش افکار جدید و یا حتا راه فکر دادن به آن‌ها برای‌ش سخت است و اغلب با تمسخر و نگاه بالا به پایین هم‌راه‌ست. اما ارثیه‌ی دوست‌داشتنی‌ای هم دارم. تا حدی بی‌خیالی‌ش را به ارث برده‌ام. آرامش و قناعت. من دست‌وپا چلفتی شل‌دست در مقابل دوستان شهرنشین‌م یک بچه کوهی محسوب می‌شوم که با جثه‌ی ضعیف‌م توان بدنی بالایی دارم و قابلیت زنده ماندن‌م در شرایط سخت و کوه و جنگل برابر آن‌ها بسیار بالاست. هرچند پدرم خیلی هم از من کار نکشیده اما، همین که نصف سال‌های کودکی‌م را در روستا دویده‌ام به قدر کافی کفایت می‌کند تا از این بچه شهری‌ها به‌تر باشم، هرچند مزلف باشم! قدرت حل مسئله و تحمل در شرایط سخت شاید عزیزترین ارثیه‌ام باشد. و از مهم‌ترین چیزها قدرت تفکر منطقی و نوشتن. نوشتن را دقیق نمی‌دانم چرا، ولی جایی برادرم گفته بود احتمالن از پدرم به ارث برده و پس من هم به تقلید تکرار می‌کنم. تفکر منطقی و گفت‌وگو را هرچند نه گفت‌وگوهای خوبی با پدرم داشته‌ام نه خیلی منطقیِ به دور از تعصب می‌دانم‌ش را به هرحال مدیون اوی‌م.

هفته‌ی پیش ویدئویی در اینستاگرام دیده بودم که نوشته بود که هر جنگی را که شما در زنده‌گی‌تان رها کنید، میدان جنگ فرزندان‌تان خواهد بود. به نظرم خیلی ساده و مسخره به نظر رسیده بود. اما شباهتی بی‌دلیل باعث شد که قبول‌ش کنم. این که پارتنرم مانند مادرم در کنترل خشم دچار مشکل است. و انگار راه نرفته‌ی پدرم را من باید بروم. من از خشم می‌ترسم، متنفرم و خیلی زیاد آزرده می‌شوم. گریه‌ام می‌گیرد. هنوز هم که پدر و مادرم با هم سر کوچک‌ترین مسائل دعوا می‌کنند گریه‌ام می‌گیرد. در هجده‌ساله‌گی وقتی در کافه‌ای کار می‌کردم از این که زن و شوهر صاحب کافه سر مسائل مختلف دعوا می‌کنند و داد می‌کشند مضطرب و آزرده می‌شدم. هرچند کسی به من کاری نداشت، هرچند موضوعیت من نبودم. در طی سالیان با دارو و تراپی آرام‌تر شدم. اما این که به درجه‌ای برسم که با داد و خشم کنار بیایم... نه، هنوز نه! این هم زمین نبردی برای به ارث رسیده تا یاد بگیرم‌ش.

مدتی در جلسه‌های تراپی از غصه‌ام برای اختلاف میان پدر و مادرم می‌گفتم. از این که بنا به هردلیلی هنوز با هم زنده‌گی می‌کنند ولی درگیرند. این که از بی‌تحملی و دعواهای همیشه‌گی‌شان آزرده می‌شوم. نه برای خودم، برای این که دو طرف را دوست دارم و نمی‌توانم چنین چیزی را به راحتی تحمل کنم. تراپیست‌م گفت که این زمین بازی به من مربوط نیست. زمین بازی خودشان است که انگار تصمیم‌شان هم سازش است. خودشان با خودشان کنار می‌آیند پس به تو چه؟ کاسه‌ی داغ‌تر از آشی؟! این حرف زیادی برای‌م سنگین آمد. درک کردن‌ش زمان برد، اما محقق شد. به هرحال هردو آدم بالغی هستند و هرچند که در مسائلی ناآگاه و نابلد بدانم‌شان اما اختیار زنده‌گی‌شان با خودشان است. همان‌قدر که اختیار زنده‌گی یا مرگ من دست خودم است و آن‌ها را محق نظر دادن نمی‌دانم. پس حالا چه باید کرد؟ نظاره‌گر زوجی که زنده‌گی‌شان را به پای فرزندان -از نظرشان- تباه شده، تباه می‌کنند. و ترس از روزی که بفهمند اشتباه کرده‌اند. ترس از روزی که بفهمند تمام عمر اشتباه کرده‌اند. نمی‌دانم چرا، اما یاد جمله‌ی چاپلین می‌افتم که زنده‌گی را در نمای نزدیک تراژدی، و از نمای دور کمدی می‌دید. ولله اعلم.

تا سحر چه زاید باز!

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱ ]
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)