*/فتوگرافر جوان؟/*
الف.
سلام.
امروز خواستم خیلی هدفمندتر جلو بروم، همان اول گفتم: از بچهها عکس میگیرم، چاپ شابلونیِ ماشینها و حالا هرچیزی که جالب باشه! (اصلن اینطوری نشد!)
همراهِ مردم راه افتادم، و بیهوا دنبالشان رفتم تا جاهایی که حتا نمیشناختمشان! عکس گرفتم و از دوباره همراهِ همان مردم برگشتم، چند مسیر را گشتم، خیلی حرفهای رفتار کردم که فکر نکنند آماتور و این حرفا! مثلن وسط خیابان دستهای کوچه باز کرده بود، بیهوا میپریدم وسط کوچهشان برای عکاسی! بعضی وقتها هم میرفتم روی این اتاقک فلزیهای ادارهی برق! وسط آن همه هیاهو، یکهو یکی گفت: تو عکاسی هم بلدی؟ برگشتم به سمتش دیدم همان کسیست که برای عکاسی از دستهی مدرسه دعوت شده بود به علاوهی من و من کلی خجالت کشیدم جلویش چون کردم حرفهایست و خیلی خودش را میگیرد و... ، اما دیدم آمده سمتم و روی خوش دارد خیلی خوشم آمد و خیلی ناراحت شدم که چرا آن روز بد فکر کردهام راجع بهش و نرفتهام پیشش برای استفاده از تجربیات! خیلی خوشم اومد. یکم حرف زدیم، نمیدونم چیشد من گفتم حالا من باید برگردم خونه باتریم را شارژ کنم! دوربینش را گرفت جلو و گریپش را نشان داد و گفت نزدیک چهارصد تومنه!!! و من هیییی! گفت موفق باشی و میان جمعیت گم شد!
داشتم از عَلَم یک دسته عکس میگرفتم، دیدم نوع رنگ را گذاشتهم برای پرتره، چون هم از بچه عکس میگرفتم و هم از دستهها دستم هم توی منوی ست کنترل پیکچر روی مونوکروم (سیاه و سفید) و پرتره میلغزید. داشتم پرتره را تبدیل به مونوکروم میکردم و سرم توی دوربین بود، که زد روی شانهم و صفحهی دوربینش را نشانم داد، از من گرفته، وسط آن همه جمعیت، سرم توی دوربین، نشان دادش و باز هم گم شد.
نمیدانم چه شد که تصمیم گرفتم بروم باتریِ دوربین را شارژ کنم، بعد از سوال کردن از چند جا امانتداری را پیدا کردم، و سیب و کتاب و شارژر باتری را از توی کیف در آوردم و دوربین را گذاشتم توی کیف و تحویل دادم! که مثلن بروم داخل حرم، اما به سبب پیچ و ماپیچ کردنِ مسیر توسط مامورین و خدام اینقدر گیج شدم که بیخیال شدم و نیمساعت به دنبال سرویسهای حرم که دیروز رفته بودم گشتم! پیدا شد و رفتم باتری را زدم به شارژ و "بخور و نمیر" پل استر را شروع بخواندن کردم! یکی گفت هماینها رو خوندی که اینقدر لاغری دیگه! کتاب تمام شد ولی شارژر هنوز داشت چشمک میزد، کشیدمش، به درک! داشتم بیرون میآمدم از سرویس که باز آن جملهی مسخره را دیدم: راهنمای استفاده از سرویس بهداشتی! نه واقعن این چه جملهایست؟ آخر توضیح هم نداده که چطور باید استفاده کند که، گفته مردانه اینور، زنانه آنور!!!! آدم یاد هزار چیز دیگر میافتد غیر این!
دوربین را تحویل گرفتم و رفتم طرف میدان صفائیه که شاید ساندویچی باز باشد! دستهی مرکزی قم داشت میآمد و خب من هم عکس دیگر! هماینطور داشتم میرفتم که کاروان بازسازی حرکت اسیران داشت رد میشد و من هم باز عکس! توی هماین عکس گرفتنها ماشینی از روی پایم رد شد و مرا پرتیداند روی زمین، دوربین را بالا گرفتم ولی دستهایم به فنا رفت بدجور! رسیدم به ساندویچی و بسته بود، چه فکری با خودم کرده بودم نمیدانم! همراه کاروان برگشتم سمت خانه!
نزدیک ریل بودم که صدا گفت بدو، زودتر ردشو! نگاه کردم دیدم یک عکاس است! اما از آنجایی که لنزش سفید بود (نمیدانم چرا!) با خودم فکر کردم که شاید مهندس است که آمده برای کارهای دیوارهای دور ریل! گفت زود باش دیگه فتوگرافر جوان! و من با کفش دمپایی پاره رد شدم و برگشتم که ببینم چه کار میکند، دیدم دارد از دوستش که دارد از روی ریل رد میشود عکس میگیرد!
با تشکر از همه!
اندِد!
شنبه ۲ آبان ۹۴
برایم شعر خواهی خواند؟ [ ۱۲ ]