*/خیالِ خام/*
به نام او.
سلام.
میدانی؟ خوابم میآید، نه، نه، مثل رضای داخلِ خوابم میآد، در وهلهی حساس. اصلن چه مهم است که من خوابم آید یا نه! چه مهم است من خرابم یا خوب! تو خوبی؟ تو خوب باشی من خوبم! نمیدانی چهها که میخواهم بگویم به تو! از خستهگیم، تا نقاشیهایم، تا پرچکوه، تا مدرسهای که نمیدانم میخواهم بروم یا مجبورم! تو خوبی؟ تو، تو بگو ... . میدانی؟ میخواهم دستانت را باز کنی و بدوم در آغوشت! سخت فشار دهی، سخت، فشار دهم! که قلنجهایمان ترق، ترق بشکند و غش، غش بخندیم! مثل همیشه که عمو دکتر بغلم میکند و... . میدانی حدود یه سال خوردهایست که ندیدهامش! قلنج کردهام! بغل میکنی؟ میدانی؟ میخواهم دستت را فشار دهم، محکم فشار دهم، که درد بگیرد و آخ بگویی و بگویم مگر مرد نیستی؟ مثل دایی همت، میدانی حدود یک ماه است ندیدهامش، دستم فشار میخواهد! بعد دستانت را همانطور محکم بگیرم و ببرمت! با هم برویم از همان جاهایی که همیشه میخواستم برویم، دوتایی... . تو خوبی؟ بیداری، میخواستم بگویم برایت که دوستت دارم، تو خوبی؟ دوستم داری؟ اصلن هستی؟ کجا داری میروی؟ محو میشوی چرا از جلوی چشمانم، کی میآیی؟ کی؟ به زودی؟ خوب است! زودتر بیا!
+ کشته مردهی حرف زدنم، با او که نیست، نبوده، هیچ وقت، ولی میآید!