صفحه‌ی 166

*/وضعیت قرمز/*
به نام خدا.

  سلام. از چندین سالِ پیش که مهدی ترکِ خانواده گفت و آمد قم و حوزه، و ما هم زاهدان بودیم، از من قول گرفت که در دوران مدرسه، فقط پنج‌شنبه جمعه‌ها روزهای‌ تعطییل از کامپیوتر استفاده کنم. من هم یک غلطی کردم و باشه گفتم! آن قول با این که گاهی کم یا زیاد رعایت نمی‌شد، هم‌این طور سال‌های سال مانده و خب بد نیست البته، ولی من فکر می‌کنم که از ام‌سال به بعد شکسته شود. البته فعلن که هست. از این به بعد شما هر روزِ هفته ک پست در ساعت صفر منتشر می‌شه و من هم پنج‌شنبه جمعه‌ها می‌آیم و جواب کامنت‌ها رو می‌ذارم. و صد البته یادم نمی‌ره که به وب‌هایی که باید هم سر بزنم! (نوشتم یادم نره!) البته اگر باشم و خدا هم بخواهد.
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۶ ]

صفحه‌ی 161

*/پدرانه/*

به نام خدا.


  سلام. پدر من یک نقاش بود. یک نقاش رویِ شیشه که من هیچ‌کدام از نقاشی‌های‌ش را ندیده‌ام یا یادم نمی‌آید! کلی نقاشی داشت، ولی بعد از این‌که از جنگ آمد و رفت طلبه شد، زد و شکست‌شان! نه همه‌ی‌شان! نسخه‌هایی موجود است که معلوم نیست کجاست!

  خودش وقتی رفته بودیم، پیش مدیر هنرستانِ هنرهایِ زیبا گفته که خواست برای خانواده‌ی یکی از شهدا، عکس شهیدشان را بکشد که ببرند بزنند، سرِ کوچه‌ی‌شان، ولی خانواده‌ی شهید قبول نکرده‌اند، از این رو تصویر خودش را کشیده و دورش هم دو تا شمع! این‌طور که معلوم است، تا چند سالِ پیش هم در سالن پذیرایی خانه‌ی پدربزرگ بوده، ولی بعد از سوال‌ مکرر میهمانان که کدام پسرت شهید شده؟ برش داشته‌اند. حالا کجا گذاشته‌اند را آی دونت نو!!!

  عمه ماه‌رو از جبهه رفتن پدر روایت می‌کرد که: وقتی عمو دکتر می‌خواسته برود جنگ، گفته‌اند پدر بزرگ و مادربزرگ که: به جمال‌ (پدر) نگاه کن، نمی‌خواهد برود، کاری ندارد! که پدر داد زده: نمی‌خواهم برم؟ فعلن نمی‌ذارند برم!

  پدر سردردِ عجیبی دارد و آن‌طور که مادر می‌گوید، از دکتر گرفته تا رمّال، پیش همه رفته و دوای همه را به سر مالیده ولی افاقه نکرده! و آن‌طور که مادر از جانب خودش فکر می‌کند از جانبِ جنگ است!

  پدر، یک روش تربیتی عالی داشت، که به خاطر دو تربیته شدن‌مان، بی‌تربیت محسوب می‌شویم، من و مهدی! مثلن، خودِ پدر تعریف می‌کرد، مهدی، بچه که بود، بازی‌ش گرفته بود، و هی می‌رفته پیش قوری چایی و دست می‌زده و برمی‌گشته، پدر هم یک دفعه عاصی می‌شود و دست مهدی را می‌گیرد و می‌کند تویِ چایی داغ! باشد، که رستگار شود! و این‌طور که روایتِ می‌کنند من هم بچه‌گی‌م توی پرچکوه، من را یا روی ننویی بسته بودند، یه مثل به‌روزِ پایتختِِ ام‌سال، آویزان بودم! این آخری را مادر ام‌سال گفت، سر پایتخت!

  پدر اگر روحانی نمی‌شد، احتمالن، از روی رشته‌اش دارو ساز می‌شد و شاید هم از هم این رو بوده که در جبهه به‌دار بوده! و شاید هم به خاطرِ آن که آن‌طور که خودش ‌می‌گفت، فکر می‌کند با آن همه تیری که در جبهه در کرده، حتا یک عراقی را هم نزده!

  پدرم همیشه مهربان بود، با ما. وقتی خیلی بچه بودم و پدرم زاهدان بود و ما قم، پدرم زنگ زده بود و می‌خواست بیاید، من هی به مامان گفتم بگوید برام ماشین کنترلی بگیرد و مادر هم نگفت و من هم انتظار خریدن‌ش را نداشتم، ولی بابا خریده بودش! یک روز در قم بودیم و داشت نمازش را می‌خواند، من هم کمین کرده بودم که رفت سجده، برم و بپرم روی پشت‌ش و وقتی که رفت رکعت بعدی، من هم باهاش بروم بالا، ولی آن‌قدر در سجده ماند که من با همه‌ی بچه‌گی‌م خجالت کشیدم و پایین آمدم از پشت‌ش! بعضی وقت‌ها در پذیراییِ خانه‌ی‌مان در مهدیه‌ی قم، من را از پا می‌گرفت و بلند می‌کرد و همان‌طوری سرِ ته می‌چرخاند و من چه کیفی می‌کردم! بعضی وقت‌ها هم، وقتی شمال، می‌رفتیم دریا، من روی کمرش می‌نشستم و او برای‌م هم‌چون دلفینی شنا می‌کرد.

  رابطه‌ی پدر با اقتصاد کلن عجیب است. زاهدان بودیم، وام خرید خودرو گرفت و قصد داشت خودرو بخرد و بفروشدش در آن، و پول‌ش را برای مصرفی که می‌خواست، برساند. ماشین را خرید، ولی نتوانست پس بدهد به صاحب‌ش، مگر می‌گرفت؟ نمی‌دانم ته‌ش چه شد ولی پدر به پول‌ش نرسید! یک‌بار هم، شش میلیون را داد به یکی مثلن قرض! طرف هم در ازای‌ش چک داد! پدر مدتی درخواست پول‌ش را می‌کند، ولی چون طرف جواب‌های الکی می‌دهد و پدر هم می‌بیند که طرف پول بده نیست، چک را می‌برد خانه‌ی پدرش تحویل می‌دهد. یا چند سال پیش، درباره‌ی ورمی کمپوست مدتی تحقیق کرد ، بعد رفت در یک شرکت این کاره سرمایه‌گذاری کرد، خب عیب ندارد که بگویم شرکت ورشکست شد؟ دارد؟

  پدر در پرچکوه خیلی سالِ پیش خیلی زمین خرید از پدرش! بیش‌تر زمین‌های پدرش را حدودن! آن موقع که تازه خانه ساخته بودیم برای طلبه‌ها، همه‌چیز را امتحان کرد، از زعفران گرفته تا توت‌فرنگی! که البته بعضی‌ها گرفتند! حالا جدیدن رفته در فاز درخت، تا خدا چه بخواهد!

  پدر مردِ خیلی ریلکسی‌ست، یک زمانی که با مادر به مشکل خورد، رفت زنگ زد به پدرش گفت بیاید و هم‌این‌طور چون پدرِ مادر نمی‌توانست بیاید، زنگ زد به برادر بزرگ‌ترش، دایی همت! من تا نهار آن روز بودم و خب طبعن، خبری هم نبود، اما مثل این که وقتی نبودم خبرهایی بوده! براساس همان هم توافقی صورت گرفته بدون هیچ توافق‌نامه‌ای! من که رفتم خانه، مادر سکوت اختیار کرده بود و یک دوره گوشه‌نشینی، البته مدت مدیدی نگذشت که روز از نو شد و روزی از نو!

  پدر که پارسال، رودسر کار می‌کرد، تصمیم به یک رژیم گرفت تا خودش را برساند به تناسبِ مورد نیازش و بر همان اساس نیز مادر هم جلو آمد! البته پدر که چاق نبود هیچ‌وقت! چیزی نکشید، که روایت از دور نزدیک می‌رسید به پدر مادر‌های‌شان که پوست استخوان شده‌اند و دارند می‌میرند! شاید جالب باشد که من از اول تا حالا هنوز تغییری درشان نمی‌بینم! حالا خودشان می‌گویند که تابستان پرخوری کرده‌اند از دوباره چاق شده‌اند!

  اولین دفعه‌ای که پدر برای‌م دوچرخه خرید، اصلن دوچرخه نخرید! نمی‌دانم یک تنه‌ی محکم دوچرخه را از کجا پیدا کرد و بعدش رفت برای‌ش وسایل خرید! وقتی دومین دوچرخه را گرفتیم، اولی را دادیم به علیِ محمدی، که به‌ش می‌گوید کَلَنْچ! (به زابلی= قراضه) و البته هنوز هم موجود است!!!

پدرِ من یک پدرِ خوب است که خودش روشن می‌کند کولر را و اگر بدست خودش باشد هم هیچ‌وقت خاموش نمی‌کند! پدری‌ست که در روز پدر گفت شما با من خوب باشید، برای من کافیه! و ما گفتیم سخته!

تمام.

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۵ ]

صفحه‌ی 155

*/پدر رارنده!/*

به نام او.


  سلام. خیلی وقت پیش،‌ یعنی حتا پیش‌تر از این که مهدی سرِ فندق پوست‌کَنی، وقتی دید خانه خالی‌ست، گفت تله‌وزیون را خاموش کن و رفت کتاب "تربیت‌های پدرِ" محمد طلوعی را آورد، داد دست‌م و گفت بخوان و من حداقل ده دفعه نفس‌م برید در خواندن تا تمام شد داستان و پرسید نظرم را درباره‌ی داستان و پدرِ واقعی-تخیلی نویسنده، خیلی پیش‌تر از آن، من همان کتاب را خوانده بودم. و همان داستان اول را. وقتی مهدی رفته بود امتحان بدهد و من هم امتحان داشتم، با خودم فکر کرده بودم که مبادا روزی رابطه‌م  پدرم چنین بشود، و اگر شد چه؟ حتمن خواهم از قبل‌ش نوشت. از الانی که با هم هیچ مشکلی نداریم. 

  دی‌روز وقتی تکرار خندوانه را می‌دیدیم و علی مسعودی و پدرش را!شاید با خودم فکر کردم، پدر علی‌‌ مسعودی فقط این‌چنین بود و شاید اصلن، اکثریت پدر‌های آن دوران! گفتم بد نیست که الان هم باید چنین ذهنیتی داشت؟ بعد گفتم نه، اگر الان هم چنین ذهنیتی بود، دیگر کسی به آن اجرا نمی‌خندید. به هر حال شاید بد نباشد شرط بلاغت را از پدر خودم به اجرا برسانم که مبادا باز هم، مردم، ندیده و نشناخته به خاطر یک تعریفی که من از پدرم در مورد یکی از ابعادِ شخصیتی او ارائه دادم، از او متنفر بشوند. هر چند این متن، در هیچ مورد خاصی از رابطه‌ی پدرم با من، هیچ‌چیز خاصی نمی‌گوید، ولی روشن‌گر یکی از ابعاد شخصیتی او خواهد بود، و اگر استقبال شد از این متن و توانی در ذهن و این‌ دستانِ خشک و دراز استخوانی‌م بود، خواهم نوشت پدرم را! و سعی خواهم کرد از زیر خودکارم رد‌ش کنم! این متن ناچیز تقدیم به ساحت بزرگ تمام پدرانِ حال، گذشته و آینده!!


  پدر من یک رارَنده است. یک رارنده‌ی حرفه‌ای که شاید در فرمول یک نیست یا توی هیچ کارتینگی شرکت نکرده، ولی مطمئنن اگر حضوری داشت و شرکت می‌کرد، قطعن حداقل می‌توانست تا قهر‌مانی‌ِ ایران برود. 

  خیلی پیش‌ موتور داشت، وقتی هنوز به زاهدان‌ نرفته بودیم. نه از موتور‌ش و نه از خودش در آن زمان خاطره‌ی دقیقی ندارم. یک تصویر تار دارم که مرا سوار موتور خاموش کرده بود و توی جاده‌ی پر‌چ‌ِکوه راه می‌برد! رارنده‌ی حرفه‌ای موتور نبوده و نیست . ولی جرئت سوار شدن موتور توی جاده‌هایی با شیب‌هایی که همیشه از چهل و پنج درجه بالاتر بود و جاهایی هم به نزدیکی نود می‌رسید، خودش دلیلی بر وجود حس رارنده‌گی در پدر است.

  وقتی گواهی‌نامه گرفت زاهدان بود و ما هم قم. ما حتا نفهمیده بودیم که دارد گواهی‌نامه می‌گیرد! البته این را مهدی می‌گوید، جمله‌ی قبلی را نه، قبلی‌ش را می‌گویم، اما به روایت من، ما در زاهدان بودیم که گواهی‌نامه گرفت، به همان شیوه‌ی مخفی! نمی‌دانم! ولی یادم هست که وقتی رو کرد که گواهی‌نامه دارد، من با خودم یا شاید هم به او گفتم: خب که چه؟ ماشین‌ت کجاست حالا؟ 

  از وقتی پدر گفت که می‌خواهد پیکان آقای آقازاده را بخرد، دو روز هم نگذشته بود که پیکان را خریده بود و ما از حیاط خانه‌ی زاهدان به تماشای‌ش رفته بودیم. خوب به یاد دارم که مادر از سرِ هم‌این پیکان شروع کرد به گفتن با لباس راننده‌گی نکن و البته منظورش مُعَمَّم و هم‌راه لباس روحانیت بود. یادم هست روزی را که سرد بود، برف می‌بارید و همه‌ی شیشه‌های ماشین غیر از شیشه‌ی جلو سفید بودند. من و مهدی عقب را تصاحب کرده بودیم و هریک به‌ یکی از درها تکیه داده  بودیم و پا‌های‌مان را زیر پتوی مسافرتی به سمت آن یکی دراز کرده بودیم. و پدر داشت بدون زنجیرِ چرخ رارنده‌گی می‌کرد! و هم‌این‌طور بیاد دارم وقتی پدر انداخت توی جوب، مادر گفت: گفتم با لباس راننده‌گی نکن، چشم همه بهت هست! و پدر بی‌هیچ ری‌اکشنی سکوت کرد.

  چند سال بعد، مشهد. من، مادر و پدر. مهدی هم نوشهر بود. پدر عجله داشت و می‌گفت برویم. یادش بخیر، همانند هر سال خانم‌ِ آقای خوش‌قمی چه‌قدر تمنا کرد که بمانیم، با آن لهجه‌ی مشهدی‌ش!  چه مردمان خون گرمی دارد مشهد! پدر مثل همیشه تصمیم‌ش را گرفته بود. و این شد که این‌قدر با عجله رفتیم که جوراب‌های‌م را را روی رخت خانه‌ی آقای خوش‌قمی جا گذاشتیم. آقای خوش‌قمی هم با ما آمد. کارش وسطِ راه بود و پیاده می‌شد! نزدیک‌های شیروان. من خواب، پدر رارنده‌ی پیکان آقای آقازاده که حالا صاحب‌ش بود، مادر در حال مغز کردن تخمه‌ی ژاپنی! پدر یک‌هو می‌زند توی خاکی. من بیدار می‌شوم، در حالی که مادر جویای قضیه‌ست و  پدر توضیح می‌دهد که الکی بوده و می‌خواسته ببیند پلیس‌ها آن طرف دارند چه کار می کنند! من با هم‌این تعریف می‌روم تو‌ی خوابی عمیق و کوتاه. چند ثانیه‌ی بعد، ما در حاشیه‌ی آن طرف جاده، مادر و پدر در حال پیاده شدن از ماشین، من زخمی، مادر نالان و پدر سکوت. مادر و پدر بیرون‌‌اند و من داخل ماشین، گیج که چرا دوباره نگه داشته‌ایم؟ و چرا سرم و کمرم می‌سوزد؟ یک‌‌ آن، غریبه‌ای، کاملن با زور و شدت در ماشین را می‌کشد، و بعد من را بغل می‌کند، توی ذهن‌م فکر می‌کنم که دزد است، ولی چه دزدی؟ ماشین از بیرون معلوم است که درب و داغان شده و شیشه‌ی پشت کاملن خرد. من هیچ‌وقت دقیقن نفهمیده‌ام چه شد، ولی با تعاریفی که ارائه شده، اصل قضیه از این قرار است که به دلیل این  که وقتی رفتیم توی جاده خاکی (که به سطح، پایین‌تر از جاده بود)، سرعت و دور موتور ماشین بالا بوده و به هنگام بازگشت با بالا آمدن از یک شیب‌ِ تند برای رسیدن به جاده، ماشین مَلَّق زده و با یک دور کامل چرخیدن رفته به خاکیِ آن طرف خیابان. البته من هیچ یادم نمی‌آید، گویی من این‌طرف خیابان در یک ماشین به ظاهر سالم خوابیدم و آن طرف در یک ماشین داغان بیدار شدم. من شوکه شده بودم و درک زیادی نداشتم از ماجرا، ولی با آرامش و لبخند پدر، من هم آرام بودم. طولی نکشید که آمبولانس آمد و من و مادر سوار شدیم و رفتیم و پدر ماند و ماشین‌ش! از بیمارستان و اورژانس، خاطره دارم، ولی تلخ، بی‌خیال‌ش! همان‌جا، وسط جاده، دکتری پدر را می‌بیند و هماهنگ می‌کند برای‌مان جایی را تا سر و سامان گرفتن‌مان. دو روز بعد، من ، مادر و پدر در پیکان آقای آقازاده که صاحب‌ش پدر است به سوی شمال در حال حرکتیم!

  چند سال بعد، قم، پدر تنها، خانواده، خانه‌ی آقا هادی! من بیرون، توی فضای محوطه‌م که مهدی و آقا هادی می‌آیند بیرون. دارند می‌روند، من می‌پرسم کجا؟ می‌گویند می‌خوای بیای بیا! می‌روم. ته قضیه معلوم می‌شود وقتی می‌رسیم. سر یکی از دوربرگردان‌ها، دویست و ششی می‌پیچد که دور بزند و و پدر هم با سرعت می‌رود توی شکم‌شان. هر چند پدر مقصر شناخته نشد ولی چون رفته بودیم شمال و نمی‌توانست برای پیگیری‌های قانونی بیاید، پرونده مختومه و حق ما هم خورده گردید! 

  چند ماه بعدش زاهدان! آقای زابلی، یکی از افرادی که در حوزه‌ای که پدرم تدریس می‌کرد، کار‌های خدماتی انجام می‌داد، مدتی هم راننده سرویس بچه‌های اساتید حوزه بود، خیلی نگران و عصبی در خانه‌ی‌مان را می‌زند و در خواست دفترچه بیمه‌ی پدر را می‌کند و خاطر نشان هم می‌کند که چیزی نشده یک کار اداری‌ست! دفترچه را می‌دهم به‌ش! مادر حتم به یقین دارد که اتفاقی افتاده و من خون‌سردم، از پدر آموخته‌م! وقتی پدر شل‌زنان آمد تو با قبایی پاره، هیچ نگفتم و هیچ نگفت، آرام بود. بعدن کاشف به عمل آمد که پدر یک شیشه‌ی الکل صنعتی گرفته بود و گذاشته بود صندلیِ جلو ولی یادش رفته بود که همان‌طور که باید کمربند خودش را ببندد، باید کمربند الکل را هم ببندد! شیشه‌ی محترم، با اولین دست انداز افتاده کفِ پیکان آقای آقازاده‌ی از آنِ پدر! پدر هم خم می‌شود که برداردش، و ماشین هم که راننده‌گی یا حتا رارنده‌گی بلد نیست که، می‌رود توی نبش بلوار، و تیر چراغ برق را هم نصف می‌کند! حالا روی خوشِ زنده‌گی از آن‌جایی که پدر تعریف می‌کند، نمون پیدا می‌کند! می‌گفت: وقتی رفتم بیمارستان، دکتری که آمد بخیه و پانسمان کند زخم زانو‌ی‌‌م را تعریف می‌کند که می‌خواسته برود و عصبانی هم بوده و شیفت‌ش هم به پایان رسیده بوده، بعد دیده پدر با لب‌خند، شل زنان دارد می‌آید، به پرستار دیگر گفته برو و خودش پانسمان پدر را به عهد گرفته! و گفته که نظرش را راجع به روحانیت عوض کرده پدر!!!! هم‌این قضایا می‌شود که پدر ماشینِ مچاله شده‌ی آقای آقازاده را که صاحب‌ش بود می‌فروشد و بعد زنگ می‌زند به اداره‌ی برق و می‌گوید که او زده آن تیر برق را نصف کرده و یک چیزی می‌گذارد روی چهارصد هزار تومن پول ماشین و می‌دهد به اداره‌ی برق.

  مدتی بعد از فروش پیکان آقای آقازاده، پدر می‌رود توی کار شاسی بلند! یک جیپ کائم خرید کلن برای پرچ‌ِکوه! جیپِ جنگیِ بدون پلاکی که باهاش نمی‌شد شهر آمد. و هم‌این شد که آن را بدون هیچ حادثه‌ای فروخت! وااااای ام‌سال همان جیپ را دوباره دیدم و کلی دل‌م خواست‌ش! (صاحب جدید‌ش آشناست!)

  پدرِ رارنده‌ی من، به کورس ماشین‌ بازی‌ش، ادامه داد و بعد از مدتی پیکان سید جعفر (ما می‌گیم سِد جعفر! شما هم سید را بخوانید سِد!!) را خرید با آن هم هنوز مشکلی پیدا نکرده بودیم که، وقتی رفتیم تهران، دایی فرامرز، پدر را برداشت برد نمایش‌گاه ماشین! و یک جیپ پاژن پلاک‌دارِ به ظاهر سر به راه را خریداری نمودندی با پنج میلیون تومان نقد و یک عدد ماشین پیکان سِد جعفر! البته، این یکی خرج داشت، زیاد!!! یادم هست وقتی پدر زد پشت نیسانی را که یک‌هو زده بود روی ترمز، قشنگ با پاژن‌مان صاف کرد!

  چند ماه بعد، نوشهر، همه هستیم! پدر صندلی‌های ماشین غیر از صندلیِ رارنده‌گی‌ش را برداشته و می‌خواهند بروند با محسن، پسرِ عمو دکتر، با پاترول‌ِ دودرش، کودِ ورمی کمپوست بیاورند! محسن، بعدن، وقتی از دوباره آمدند نوشهر تعریف کرد که داشته جلو میرفته که یک‌هو صدای ترمز شدید را شنیده و سرش را که برگردانده دیده پدر محکم رفته توی دیوار بتنی‌ِ پلِ رویِ رودخانه! علت‌ش را سنگینی ماشین و سرعت بالا دانسته‌اند که ترمز ماشین نگرفته! هرچه که باشد پدر بعد از مدتی، به خاطرِ هزینه‌های بالایِ ماشین، فروخت‌ش و گفت من دیگر ماشین نمی‌خرم! و همیشه در جواب به سوال چرا ماشین نمی‌خریِ این و آن می‌گوید: پول‌ش را بده!

  اما گذشته از همه‌ی این‌ها بعد از حدود یک‌سال بی‌ماشینی، ام‌سال یک موتور خریده برای پرچ‌ِکوه با کلی خاطرات تازه! یعنی آیا ممکن‌ست این شروعی تازه برای ورود پدر به عرصه‌ی ماشین‌رانی باشد؟ و الله اعلم!


  تمام این متن که کلن 1964 کلمه‌ای بیش نبود، می‌خواست این را بگوید که پدر من یک رارنده‌ است! نه راننده!

تمام.

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۵ ]
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)