صفحه‌ی ۳۵۶ - نشدن!

الف

 سلام

  حال من افتضاحه. حدود دو سال و پنج ماه گذشته. از روزهایی که من در ناامیدی غرق شدم و سنگین‌ترین درد زنده‌گی رو تجربه کردم. حالا دوباره همه چیز در همون حدود در حال آسیب دیدن و نابودیه. حال روحی‌م بدترین حالت خودشه. اضطراب در بیش‌ترین. در بده‌کارترین و نیازمندترین دوران زنده‌گی‌م دارم نابود می‌شم. داروهایی که برای یه دوره‌ی دو ماهه بود رو نزدیک به پنج شیش ماه نخوردم و خوردم‌. حالا دو هفته از آخرین روزی که دارو خوردم هم می‌گذره. توی سه چهار هفته‌ی گذشته آماج اتفاقای بد توی زنده‌گی‌م بودم‌. به شدت پشت هم مورد ضربه‌های روحی قرار گرفتم و حالا... حالا؟

  نارضایتی‌م از حس تنهاییه. از این که دو سال و پنج ماه پیش آدم‌هایی رو برای حرف زدن داشتم. آدم‌هایی با افکار مختلف. ولی داشتم. هم سرکوفت شنیدم و هم حمایت دیدم. حالا نهایت ارتباط با آدم‌ها کمک خواستنه. اون هم فقط درخواست پول یا مشورت درمورد کار. احساس بی‌خانواده‌گی هم می‌کنم. ارتباط‌م با برادرم هیچ‌وقت خانواده‌گی نبود، حس‌م دوستیه. اون هم به عجیب‌ترین شکل خودش. پدر و مادرم هم... :) از من دل‌خورند. شاید حق هم دارند. ولی تنها مقصر این ماجرا من نیستم‌. آخرین باری که با پدرم صحبت کردم قریب به سه‌هفته‌ی پیش در باغ گردو بود. ناچار به صحبت با من شد، چون برادرم توان جواب دادن تماس‌ش رو نداشت. بعد از دو - سه ماه، حتا جویای حال و اوضاع‌م نبود‌. باشه، مقصر اصلی هم من! فعلن احساس بی‌خانواده بودن می‌کنم. بگذارید احساس کنم، هرچند به غلط!

  در ارتباطات اجتماعی ریدم. برای همین تمام اون‌چه که برام مونده رو دو دستی چنگ زدم، که از دست نره. مگه این چند ماه آخری که با توجه به وضعیت کار و روح و روان و دارو و پول و همه‌چیز، -شاید فقط خودم!- به خودم حق می‌دم. به آدم‌هایی که سال تا سال یک‌بار خبرم رو نمی‌گرفتن یا حدودی می‌گرفتن اکثرن پیام می‌دادم و جویای حال‌شون بودم. ولی خب گفتم که در ارتباطات اجتماعی ریدم. آدم‌های زیادی مستقیم و غیرمستقیم رهام کردن. یا طوری برخورد می‌کنن که می‌فهمم دیگه دوست ندارن ارتباطی داشته باشن. به داشتن‌شون نیاز دارم ولی سزای بی‌شعوری همینه لابد. کسی من رو دووم نمی‌آره.

  تنها کسانی که نمی‌تونم به دوست داشتن‌شون شک کنم وینسنت و فرودو هستن. که وقتی غیبت چند روزه دارم حال‌شون بد می‌شه و بقیه فکر می‌کنن که مریض شدن. برای خودم عجیبه. با وینسنت در دوره‌ای حتا رفتار خوبی هم نداشتم. فرودو هم اون‌قدر اجتماعیه که تا وقتی هستم توجه ویژه‌ای از سمت‌ش حس نمی‌کنم. با این حال، همیشه و صادقانه دوست‌م دارن. کاش فرودو شب اول آشنایی‌مون رو هنوز یادش باشه. بغض کردم و دارم خفه می‌شم.

  طی این یک ماه مثل همون دو سال پیش در حال زار زدن‌م. حال‌م اصلن به جا نیست. جلسات تراپی رو بیش از یک‌ساله که دارم بدون پول می‌رم، قراره بعدن پرداخت کنم. همون هم یکی دو هفته درمیون می‌رم اکثرن. با این حال امنیت و آرامش دیگه هیچ‌جا نیست. باید تلاش خودم رو به تراپیست‌م هم اثبات کنم. او هم تأکید می‌کنه که این شیوه کارآمد نیست و اگه دارودرمانی و نظم جلسات رو رعایت نکنم، دیگه نمی‌پذیردم. شماره‌ی پارتنرم رو می‌خواد و بعد می‌پرسه خودت می‌تونی کمک بگیری؟ من می‌گم دارم تلاش‌م رو می‌کنم همون‌طور که تا الآن کردم‌. می‌گه می‌دونم که کردی. می‌گه اگه با هیچ‌کسی راحت نیستی زنگ بزن اورژانس اجتماعی. این‌طور که معلومه وضعیتی نیست که بتونی تنهایی ازش دربیای. ماحصل این می‌شه که من از دو نفر دیگه قرض می‌خوام‌. برای غذای گربه‌ها. و گرفتن وقت روان‌پزشک و دارو. عرض کردم خدمت‌تون که احساس می‌کنم خانواده‌ای ندارم. برای همین طبیعتن درجه‌ی اول رو کلن ندید گرفتم‌. اما در اوج بی‌کسی به دایی‌م درخواست دادم که او هم به حقوق‌ش حواله‌م داد. خوش‌بختانه برای بچه‌ها غذا خریدم. چیزهایی هم در باب خونه و هم‌خونه می‌خواستم بگم اما جمله‌ی پایانی خوبیه، خوش‌بختانه برای بچه‌ها غذا خریدم.

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)