صفحه‌ی ۳۶۰ - تربیت‌های پدر

الف.

من عاشق پدرم بودم. تمام کودکی و ابتدای نوجوانی عاشق پدرم بودم. الگوی‌م بود در خیلی از امور. آرامش‌ش در سختی‌ها برای‌م همیشه نقطه‌ی قوت بی‌نظیری محسوب می‌شد. خصوصن در مقابل مادری که هیچ‌گاه آرام و قرار نداشت و همیشه‌ تشویش و اضطراب همه‌چیز احاطه‌اش کرده بود و نگران هرچیز و ناچیزی بود. همان‌قدر که عاشق پدرم بودم، از مادر متنفر بودم. خصایص‌ش را درک نمی‌کردم و همیشه کتک‌خورده‌ی رفتارش بودم.

اوایل هفده و هجده‌ساله‌گی به ناگاه همه‌چیز تغییر کرد، پدر تا آن زمان بی‌خیال‌م در نظرم ناگاه جدی شده بود و در خیلی از امور برای‌م خط و نشان می‌کشید و اُلتیماتُم می‌داد. به ناگهان مقصر همه‌چیز را پدرم دیدم. دلیل ترس و اضطراب‌ها و درد و نگرانی مادرم را هم همین بی‌خیالی پدرم در نظر گرفتم. هرچه با مادرم در دل دوست‌تر شدم، نفرت‌م از پدر شعله‌ورتر می‌شد. طبیعتن جوان‌تر بودم و احمق‌تر.

نفرت‌م از پدر هم‌راه شده بود با ناامیدی روزافزون از او. هرچه قبلن او را اهل تأمل و تفکر دریافته بودم، حالا در نظرم آدمی دگم و سنتی به نظر می‌رسید. در اوج روزهای ناخوش‌احوالی بودم و کسی این را درک نمی‌کرد. فشار به جایی رسید که خودکشی کردم و پدرم در همان اثنا به گمان‌م خنجرش را با بی‌رحمی هرچه تمام‌تر در کمرم فرو کرد. وقتی که به‌جای مهربانی و توجه در آن احوال با سنگ‌دلی تمام گفت دفعه‌ی بعد که خواستی خودت را بکشی، ابتدا قبرش را برای خودت بکن. هم‌اتاقی خواب‌گاه‌م می‌گفت که شب‌هایی که در بیمارستان بودم، پدرم در سجده‌ی نمازش گریه‌های طولانی می‌کرده. ولی من مردی سرد و خشک را می‌دیدم که دل‌ش می‌خواست زودتر خیال‌ش از من راحت بشود و برود. برای مدت زیادی به حرف‌های هم‌اتاقی‌م در عین باور‌پذیر بودن پوزخند می‌زدم. پدرم قبل از رفتن‌ش برای‌م نامه‌ای نوشته بود که با دل‌سوزی از خدا و اهمیت‌ش می‌گفت و از این که من هدیه‌ی خدا بودم برای‌شان وقتی که فرزند نمی‌خواستند. این دیگر زیادی برای‌م سنگین بود. آجری بود که از پشت کوبیده باشند فرق سرم. هرچه پدرم فکر کرده بود که گفتن این حرف در این موقعیت چه‌قدر زیبا و محبت‌آمیز است برای من ناخواسته بودن دردی فراموش ناشدنی بود که در بدترین جای ممکن گفته شده بود. من که خودم نمی‌خواستم زنده‌گی کنم، حداقل امید داشتم که پدر و مادرم با تصمیم خودشان من را خواسته باشند.

حوالی یک‌سال بعد یا کم‌تر، پیش به ظاهر روان‌شناس دانش‌گاه از حال بدم و خشم لگام‌گسیخته‌ای که به پدرم داشتم می‌گفتم. و او با حرف‌های زردِ خانواده دوستانه می‌گفت ولی پدرت که خیلی برای‌ت زحمت کشید و همیشه حامی‌ت بود. حرف‌های درستی و در نادرست‌ترین جای ممکن. من چه موقعیت این را داشتم که این‌چیزها را ببینم؟ برای من پدرم مردی بود که مادرم را عاصی می‌کرد و تا جای ممکن در همه‌چیز بی‌خیال بود. حتا در مسئولیت داشتن فرزند و واگذار کردن آن به خواست خدا. حتا در توجه کردن به قیمت تدفین پسرش و توجه نکردن به دردی که باعث شده پسرش دست از زنده‌گی بکشد. حرف هرچه‌قدر هم درست اگر جای بدی گفته شود، به جای پذیرفته شدن به تمسخر گرفته می‌شود و گوینده هم احمق فرض می‌شود.

رختکن بازنده‌ها پادکستی‌ست که افراد می‌آیند آن‌جا و داستان شکست‌های‌شان را روایت می‌کنند. از بعد آن ماجراها من تبدیل به یک پادکستر متحرک شده بودم که برای هرکس و ناکسی داستان شکست‌های پی‌درپی و بی‌دلیل یا بادلیل‌م را می‌گفتم و یکی از مقصرترین افراد هم شاید پدرم بود. یک‌بار هم با همین سیسِ شکست‌خورده‌ی بدبخت داستان‌م را برای پسرعمه‌م گفتم. گفتم بعد خودکشی‌م هم بابام نامه نوشت و گفت که بچه‌ی ناخواسته‌م. پسرعمه‌م گفت که طبیعیه. این نقطه‌ی عطفی بود در نگاه من به پدرم. برای‌م از این گفت که در سال‌ها پیش پدرم به پدرش گفته بوده که زنی می‌خواهد که تربیت‌ش کند. که با هم زنده‌گی‌شان را بسازند. برای‌م روایتی از خواستگاری پدرم گفت که مادرِ مادرم مخالفت کرده و گفته که دخترش مثل نعناست و تندست، به درد پدرم نمی‌خورد، اما پدربزرگ‌م گفته که خودش درست می‌شود. گفت که از نظرش پدرم بعد چندسال اولیه‌ی ازدواج احتمالن فهمیده این آن چیزی نیست که از زنده‌گی مشترک می‌خواهد و بعد یک بچه، تصمیمی برای دومی نداشته چون نمی‌خواسته اوضاع بدتر شود. این التیام‌بخش من بود. این که چرا قرار نبوده باشم. این که تصمیمی در راستای به‌بود خانواده و شاید بچه‌های احتمالی آینده بوده. به یاد آوردم که در آلبوم‌های خانواده‌گی نامه‌ای از پدرم دیدم که به مادرم نوشته بود و گفته بود که نمی‌خواهد زنده‌گی‌شان خراب‌تر شود و اگر درست نمی‌شود، شاید به‌تر باشد که طلاق بگیرند. آن زمان دل‌م برای مادرم سوخته بود و با خاطره‌ی دیگری که خودم داشتم که باز همین موضوع را علنن دیدم، گمان می‌کردم که پدرم سرنسازی دارد و مادرم را درک نمی‌کند. بچه‌تر از حالا بودم برای درک کردن این‌چیزها شاید. اما حالا این تکه‌های پازل برای‌م تصویر جدیدی می‌ساخت که مردی تلاش‌ش را کرده و می‌کند که زنده‌گی‌ش را سر و سامان بدهد؛ اما شکست غالب‌ست و راهی جز تحمل و یا رها کردن وجود ندارد انگار! انگار!

پیش یا پس این گفت‌وگو نوشته‌ای خوانده بودم از یکی دوستان که از موقعیتی می‌گفت که طرف‌داران این نظام بفهمند که این همه‌سال هواداری و تأیید که کرده‌اند، تأیید گرگی بوده در لباس میش و سال‌ها گول قرآن‌های بر نیزه را خورده‌اند. در تردید این که نوشته‌اش را برای پدرم بفرستم یا نه، نفرستادم. حوصله‌ی جر و گفت‌وگوهای بی‌حاصل را نداشتم. همیشه هم گلایه‌ی این را داشتم که پدر هیچ‌وقت با ما حرف نزد. اولین‌باری که پدرم با من شروع به گفت‌وگو کرده بود، تازه هجده‌ساله شده بودم و در مکالمه‌ای یک‌طرفه به من گفته بود که فرزند کافر برای خانواده‌اش نمی‌خواهد و اگر منوال همین است، مؤدبانه جل و پلاس‌م را جمع کنم و بروم سی خودم. التیماتم جدیدی که اجرایی هم نشد، شاید چون بعدتر فهمید که من هم مثل مادرم مشکل روان دارم و دل‌ش برای‌م سوخت، ولله اعلم! خلاصه که هیچ‌گاه حرف نزده بودیم و بعد از هجده‌سال پدرم از من توقع فصاحت کلام داشت. به قدر هجده‌سال حرف نزده بودم و طبیعتن بغض و خشم و کینه این‌قدر درون‌م زیاد بود که چرا حالا یادت افتاده پسر داری که لال شده بودم. هنوز هم تا حد زیادی لال‌م البته. همین بود که آن متن را نفرستادم. اما از همان‌موقع ناخودآگاه غصه می‌خورم. غصه می‌خورم که روزی پدرم متوجه قرآن سرنیزه بشود. این‌قدر در زنده‌گی شکسته‌ام که بتوانم تصور کنم بعد از سال‌ها شکستن چه دردی دارد. برای همین شاید آرزوی نمی‌دانم خام یا پخته‌ام برای‌ش این است که تا آخر عمرش در همین خیال طرف‌داری از حق بماند. که نشکند.

محمد طلوعی -به گمان‌م- رمانی دارد به نام تربیت‌های پدر. از ارتباط با پدرش می‌نویسد. بی‌ربط و باربط چند روز است که با خودم فکر می‌کردم که پدرم چه چیزهایی به من آموخته. خوب یا بد، به طور کلی. اولین چیزی که نظرم را جلب کرد این است که آموزه‌های‌ش به طور کلی به دور از زنده‌گی مدرن‌ند. نه کلاس زبان رفتن‌م را حمایت کرد و نه تحت شرایط به قدر هم‌سن و سال‌های‌م از کامپیوتر و ابزارهای دیجیتال سر درآوردم، نه کسب‌وکار و پول درآوردن و نه حتا مهم‌تر از همه گفت‌وگو. هرچند که پدرم به نظر آدم اهل گفت‌وگویی به نظر می‌رسد ولی تا حدی به دلیل سنتی بودن پذیرش افکار جدید و یا حتا راه فکر دادن به آن‌ها برای‌ش سخت است و اغلب با تمسخر و نگاه بالا به پایین هم‌راه‌ست. اما ارثیه‌ی دوست‌داشتنی‌ای هم دارم. تا حدی بی‌خیالی‌ش را به ارث برده‌ام. آرامش و قناعت. من دست‌وپا چلفتی شل‌دست در مقابل دوستان شهرنشین‌م یک بچه کوهی محسوب می‌شوم که با جثه‌ی ضعیف‌م توان بدنی بالایی دارم و قابلیت زنده ماندن‌م در شرایط سخت و کوه و جنگل برابر آن‌ها بسیار بالاست. هرچند پدرم خیلی هم از من کار نکشیده اما، همین که نصف سال‌های کودکی‌م را در روستا دویده‌ام به قدر کافی کفایت می‌کند تا از این بچه شهری‌ها به‌تر باشم، هرچند مزلف باشم! قدرت حل مسئله و تحمل در شرایط سخت شاید عزیزترین ارثیه‌ام باشد. و از مهم‌ترین چیزها قدرت تفکر منطقی و نوشتن. نوشتن را دقیق نمی‌دانم چرا، ولی جایی برادرم گفته بود احتمالن از پدرم به ارث برده و پس من هم به تقلید تکرار می‌کنم. تفکر منطقی و گفت‌وگو را هرچند نه گفت‌وگوهای خوبی با پدرم داشته‌ام نه خیلی منطقیِ به دور از تعصب می‌دانم‌ش را به هرحال مدیون اوی‌م.

هفته‌ی پیش ویدئویی در اینستاگرام دیده بودم که نوشته بود که هر جنگی را که شما در زنده‌گی‌تان رها کنید، میدان جنگ فرزندان‌تان خواهد بود. به نظرم خیلی ساده و مسخره به نظر رسیده بود. اما شباهتی بی‌دلیل باعث شد که قبول‌ش کنم. این که پارتنرم مانند مادرم در کنترل خشم دچار مشکل است. و انگار راه نرفته‌ی پدرم را من باید بروم. من از خشم می‌ترسم، متنفرم و خیلی زیاد آزرده می‌شوم. گریه‌ام می‌گیرد. هنوز هم که پدر و مادرم با هم سر کوچک‌ترین مسائل دعوا می‌کنند گریه‌ام می‌گیرد. در هجده‌ساله‌گی وقتی در کافه‌ای کار می‌کردم از این که زن و شوهر صاحب کافه سر مسائل مختلف دعوا می‌کنند و داد می‌کشند مضطرب و آزرده می‌شدم. هرچند کسی به من کاری نداشت، هرچند موضوعیت من نبودم. در طی سالیان با دارو و تراپی آرام‌تر شدم. اما این که به درجه‌ای برسم که با داد و خشم کنار بیایم... نه، هنوز نه! این هم زمین نبردی برای به ارث رسیده تا یاد بگیرم‌ش.

مدتی در جلسه‌های تراپی از غصه‌ام برای اختلاف میان پدر و مادرم می‌گفتم. از این که بنا به هردلیلی هنوز با هم زنده‌گی می‌کنند ولی درگیرند. این که از بی‌تحملی و دعواهای همیشه‌گی‌شان آزرده می‌شوم. نه برای خودم، برای این که دو طرف را دوست دارم و نمی‌توانم چنین چیزی را به راحتی تحمل کنم. تراپیست‌م گفت که این زمین بازی به من مربوط نیست. زمین بازی خودشان است که انگار تصمیم‌شان هم سازش است. خودشان با خودشان کنار می‌آیند پس به تو چه؟ کاسه‌ی داغ‌تر از آشی؟! این حرف زیادی برای‌م سنگین آمد. درک کردن‌ش زمان برد، اما محقق شد. به هرحال هردو آدم بالغی هستند و هرچند که در مسائلی ناآگاه و نابلد بدانم‌شان اما اختیار زنده‌گی‌شان با خودشان است. همان‌قدر که اختیار زنده‌گی یا مرگ من دست خودم است و آن‌ها را محق نظر دادن نمی‌دانم. پس حالا چه باید کرد؟ نظاره‌گر زوجی که زنده‌گی‌شان را به پای فرزندان -از نظرشان- تباه شده، تباه می‌کنند. و ترس از روزی که بفهمند اشتباه کرده‌اند. ترس از روزی که بفهمند تمام عمر اشتباه کرده‌اند. نمی‌دانم چرا، اما یاد جمله‌ی چاپلین می‌افتم که زنده‌گی را در نمای نزدیک تراژدی، و از نمای دور کمدی می‌دید. ولله اعلم.

تا سحر چه زاید باز!

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱ ]
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)