الف
سلام
نمیدونم که چند نوشته دارم که با خستهام شروع شده. چند نوشته دارم که خستهام در اونها وجود داره. در چندتای اونها خستهام تکرار شده. تراکم خستهامِ نوشتههام رو نمیدونم، اما به نسبت کلمات دیگه، فکر نمیکنم که کم باشه. البته اگر پرتراکمترینشون نباشه.
چرا اینقدر زود خسته میشم، چرا اینقدر زود وا میدم. نمیدونم. شاید زود نیست. شاید نباید درد و بلایی رو که داره سرم میآد دستِ کم بگیرم. قصد قیاس هم خیلی وقته که ندارم، امّا احتمالن برای من به اندازهای زیاد هست که خسته میشم. شاید من آدمِ کمتوانیام! نمیدونم. امّا به هرحال... .
من یکی از موزیک ویدئوهایی که خیلی دوستش دارم، موزیک ویدئویِ خوشحال و شاد و خندانمِ بمرانیه. بخش عمدهی این علاقه هم برمیگرده به تیکهای جملهی دست و پا زدن تکرار میشه. خصوصن جایی که بهزاد غوطهور و دست و پا زنان در آب تکرار میکند که دست و پا میزنم. این روزها دست و پا میزنم. حالا میتونم بفهمم که قبلن هم کم دست و پا نزدم. قبلن تلاشهای خودم رو ندیده میگرفتم، امّا حالا میتونم که ببینمشون. میتونم ببینم که دست و پا میزدم. اینجا برخلاف براهنی که میگه اگر تو مرا نبینی من هم نمیبینممَم، اگر که من دست و پا زدن خودم رو نبینم، قطعن کمتر به چشم دیگران میآد. چه بسا همین حالا که بیشتر هم دست و پا میزنم، کسی نمیبینه. چرا باید ببینه؟ اگر تو مرا نبینی، من هم نمیبینممَم؟ اینه میما؟
البته که تا حدِ زیادی اینه. من حتا اگر تو مرا ببینی هم، نمیبینممَم. چرا؟ از هرطرفی که میتونم به خودم ضربه میزنم، نه خودم میبینم که بقیه ببینن، نه تا بقیه ببینن، خودم میبینم، نه چیزی که بقیه میبینن رو خیلی در خودم میبینم. این رو شاید یک بازی و تکرار با کلمات ببینید، ولی در اصل چندتا از مشکلات اساسی من درشون پیداست.
خودم رو به اندازهی کافی مشاهده نمیکنم در خوبیها و تلاشهام.
وقتی برای خودم ارزشی قائل نیستم، بقیه هم بالطبع ارزش کمتری برام قائلند.
نظر دیگران درمورد خودم، برام اهمیّت بالایی داره.
نظرات مثبت دیگران درمورد خودم رو ندیده میگیرم.
قراره شلختهتر از اونی بنویسم که بشه فهمید. دنبال خونده شدن نیستم، هرچند که طبق گفتههای بالا، ناخودآگاه برام مهمه. ولی بیشتر دنبال فهمیدن خودمم. دنبال این که کشف کنم من کیم و دارم چه بلایی سر زندهگی خودم میارم.
داشتم به اون جملهی کیارستمی فکر میکردم که میگه دلیلی برای زندهگی ندارم، امّا دلیلی برای مرگ هم ندارم. به این فکر کردم که من هم دلیلی برای هیچکودومشون ندارم ولی مایل به مرگم. چرا؟ هوم این بود که گفتم خسته شدم. این بود که گفتم خارج از توان منه.
من توی اکثر زندهگیم دنبال یه نفر گشتم که بیاد و هندلم کنه. از یه جا به بعد تلاشم هی کمتر و کمتر از قبل شد، چون منتظر کمک و هل بودم. و بعد رابطهی اوّلم شکل گرفت. رابطهای که کاملن خودم رو وابسته به پارتنرم کردم. زالو شده بودم و میمکیدمش. یه جایی هم که سیر شدم انداختمش دور. جالبتر، دوباره که گشنهم شد، رفتم سراغش. امّا خوشبختانه اون به زالوصفت بودن من پی برد و اجازهی شروعِ تکرار دوبارهی رابطه رو نداد.
سخت گذشت. گرسنه و نیازمند موندم و از جایی که تازه یه منبع خوب رو که به اندازهی کافی آب و دون میداد بهم رو از دست داده بودم، ناراحت بودم و انتظار داشتم که دوباره به دستش بیارم. دوباره همون رو میخواستم. دوباره همون مادری که جای مادرم رو گرفته بود میخواستم. سخت بود.
طول کشید تا به زالو بودن خودم پی ببرم. اشتباهم رو دیدم، امّا نفهمیدم باید چه کار کنم. هنوز فکر میکردم که کمک نیاز دارم. هنوز فکر میکردم که هل و انگیزه نیاز دارم. نداشتم. زمان گذشت، و بیاتّفاق هم نبود، ولی گذشت.
من دست و پا میزدم، دست و پا میزدم و پیش نمیرفتم. همانطوری که همیشه توی استخر و دریا شنا میکنم، دست و پای بیحاصل.
روزی هم زیباترین و بهترین دختری که دوستش داشتم و دارم را دیدم. اینقدر که برای داشتنش، همراهش بودن و زیستن هیچ صبری نداشتم. هیچ صبری. امّا طرفی ترسیده بودم، از خودم، از زالو بودنم. این توی ذهنم بود و نمیخواستم که دوباره تکرارش کنم. بارها از همین ترس خواستم که رابطهم رو تموم کنم. امّا اطمینانهایی که از اطراف میگرفتم، آرومم میکرد. و من باز زالو شدم. فراموش کردم و به خیال این که نیستم، باز زالو شدم و مکیدم، اینبار من دور انداخته شدم. زمانی که شاید دوباره حواسم به زالو بودنم جمع شده بود. امّا دیرتر از اونی که چیزی درست بشه. و یادگار برای ماه، زخم گذاشتم، زخمی که از هرچه تعهد فراریش میدهد. چه سود؟
این کنده شدن امّا، من رو هم به این سمت کشید که حرکت کنم، که به جای زالو بودن راه بیوفتم، شاید که پا دربیارم و هزارپا بشم. راه افتادم، حرکت کردم و سریع و سریع شدم، امّا حالا دوباره فشارها رویم سنگینی میکنه. آیا من به کسی نیاز دارم که کارهام رو انجام بده؟ نه. امّا به کسی نیاز دارم که اندکی تسلی و انگیزه برام باشه چی؟ نیاز دارم؟ نمیدونم.
حتا از فکر کردن به همهی اینها هم خستهم. از این که هی با خودم تکرار کنم و تکرار کنم و تکرار کنم و هیچچیز در این میون تغییری نکنه. هی بیشتر از قبل به این آگاه بشم که دستم در خیلی از چیزها کوتاهه و تصمیمشون با من نیست، برام خیلی سخته ولی هر روز بیشتر از دیروز شاهد این قضیهم.
نکتهی دیگهای که داره عذابم میده، امیده. مسخرهست. یه زمانی فکر میکردم که امید نداشتن باید خیلی سخت و طاقتفرسا باشه. امّا با به هم خوردن رابطهم چیز غریبی رو تجربه کردم، و اون امید به درست شدن بود. درست شدنی که من تلاش خودم رو کرده بودم و دیگه چیزی در توانم نبود یا نمیدونستم که در توانم هست. پس شاهد امیدی بود که کاری از کار پیش نمیبرد. و من هی درد میکشیدم و هی خیال میکردم. و به این نتیجه رسیدم که امید داشتن هم میتونه به اندازهی نداشتنش دردناک باشه. حالا ناامیدم؟ امید دارم؟ نمیدونم. از فکر کردم به همهی اینها خیلی خستهام.
نمیدونم که چندتا از نوشتههام با نمیدونم شروع شده. نمیدونم که توی چندتا از نوشتههام نمیدونم استفاده کردم، امّا چیزی که هست اینه که تراکم نمیدونم در گفتهها و نوشتههام کم نیست، اگر که پرتراکمترین کلمه نباشه.