الف
سلام
الآن وقتِ خوبیه برای نوشتن. از باری سبک شدم. بار سنگینی نبود. خودم سنگینش کردم و هرچه بیشتر به سنگینیش فکر کردم سنگینتر شد.
هفتهای که گذشت، هفتهی عجیبی بود. از این جهت عجیب که شاید تونستم بیشتر تو خودم غرقشم و شاید برای اوّلین بار یا شاید هم بعد مدّتها در مورد خودم فکر کنم. هفتهای که توی آینه نگاه کردم و سعی کردم خودم رو دوست داشته باشم و هفتهای که از خودم تویِ آینهها فرار کردم، چون نخواستم خودِ بازندهم رو ببینم. چیزهایی متضاد شاید. ولی خب پیش آمدند.
فیلم دیدم، فیلمهای ایرانی و به این فکر کردم که اگر فیلمها را خارج از هیاهو و سر و صدای اوّلیهشان نگاه کنی، احتمالن درک بهتری خواهی داشت تا بخواهی داغ داغ ببینی و به نقد بپردازی. من چیزی از نقد سرم نمیشه البته ولی خب در حدِّ خودم که میتونم بفهمم و این خوبه.
خیلی وقته که دلم میخواد بنویسم، امّا از نوشتن هم فرار میکنم. یادِ یه جمله از یونگ افتادم که اخیرن خوندمش نقل به جایی که خوندم میگه: اگه از انجام کاری ترس داری به احتمال زیاد این همون وظیفهایه که باید انجامش بدی. پس چرا ازش فرار میکنیم؟!
یه اتّفاقِ جذّاب و جالب که از جلسهی آخر روانشناسم به طورِ جدی یاد گرفتم -هرچند قبلتر هم بهش اشاره شده بود- اینه که گاهی اوقات آدم نیاز داره که بازی کنه یا وقت خودش رو به بطالت بگذرونه. من یه مدتی یوتویوب میدیدم و یه مدتی هم نشستم به بازی کردن. تجربه بهم ثابت کرد که تا وقتی که خودم رو از اون کار جدا میکنم و میزنم تو سرِ خودم که این کار ینی بطالت و بیارزشه و من چهقدر بدبختم باز هم به سراغ اون کار میرم. امّا پذیرش این نیاز باعث میشه که نیازت تأمین بشه. گفتم جلسه آخر روانشناس. به گربهی ابلق گفتم که من خیلی بازی میکنم. مثل خانواده یا دوست یا هرکسِ دیگهای نزد تو سرم که خاک برسرت. حتا گفت که نکتههایی که باید رعایت کنی اینه که آب زیاد مصرف کنی و هر از چندی حرکت داشته باشی تا خون تو بدنت لخته نشه. این مقدار از درک شدن رو اگه هر آدمی تو زندهگیش داشته باشه، حس میکنم که وضعیّت خیلی بهتر از چیزی میشه که الآن هست.
نزدیک به دو ماه هست که تاریخچهی یکی از شبکههای تلهگرامی رو از ابتدا تا انتها میخوندم. هفتهی اخیر تموم شد. خیلی به بینش زندهگیم تأثیر مثبت گذاشت. همون جایی که جملهی یونگ رو هم ازش نقل به گفته کردم.
خیلی بهتر از قبلم. هنوز شاید از گذشتهم خجالت میکشم. نمیدونم. هنوز نمیتونم خودم رو به خاطر یه سری رفتارها که حتا اشتباه هم نبودن ببخشم. این شاید از عزّت نفسِ پایین میآد. نمیدونم. راحتتر از قبل میتونم فکر کنم و این خیلی خوبه. بهتر از اوقاتی که ذهنم اینقدر پره که نمیدونم چه غلطی دارم میکنم. تازه دارم یاد میگیرم که چهطور از جلساتم با گربهی ابلق استفاده کنم. سؤال بپرسم. هم از خودم و هم از اون. هنوز یک سال نشده. ولی راضیم. از تابستون پارسال خیلی بهترم.
سالِ سختی بود. تابستونِ سختتری. احتمال میدم اگه باز هم برگردم پیشِ خانواده باز هم دچارِ همون مشکلات بشم. نمیدونم که باید سعی کنم باهاشون ارتباط برقرار کنم و سعی در تغییرات جزئی داشته باشم یا نه فقط تحمّلشون کنم. به هر حال یه جاهایی دچار جبر میشی در زندهگی با اونها. هنوز نمیدونم با گیاهخواریم چهطور میخوان کنار بیان. تا حالا که نبودن. افراد نزدیکم و کسایی توقّع همراهی و درک موضوع رو داشتن هم یه جاهایی طاقتشون تموم میشد، چه برسه دیگه به خانواده. البته خب تقصیر من هم بود. تمامش تقصیر من بود. از این موضوع نمیشه گذشت. به هرحال کسایی بودن که اگه شب میرفتم خونهشون برای من غذای جدایی آماده میکردن. این چیزی نیست که بشه از هرکسی توقّع داشت. شوخی و جدّی هم که خب بالأخره پیش میآد جای خودش.
ایده و فکر و کار مثل همیشه سر جای خودش هست. تلاش بایدش. نمیدونم شاید همیشه سعی میکنم راه رفتن رو از دویدن شروع کنم. من تاتی تاتی کردن رو هم هنوز به درستی یاد نگرفتم ولی خب چی بگم تجربهست. زندهگی جای تجربهست، وگرنه که "خلاصهش کنم، هرکار ما بخوایم بکنیم، قبلن کردن. خدا شاهده!"