صفحه‌ی 291 - چه باشد اگر مرگ در من بروید!

الف.

 سلام.

  خیلی کار دارم که باید انجام بدم، و در هم‌این هنگام فقط در حالِ وقت تلف کردن‌م. حقیقت تلخ این‌جاست که کرونا نخواهم گرفت هیچ‌وقت، امّا این مرضِ گشادی روزی من رو از پا در می‌آره. و من نمی‌تونم از پا درش بیارم چون... ، درسته! گشادم:) چرخه‌ی منصفانه‌ایه.

  بگذریم، کلمه‌ها رو با چنین کس‌شرهایی به هدر ندیم به‌تره. تازه من می‌خوام بنویسم که حال‌م به‌تر بشه و بتونم کار کنم. پس!

  اون‌هایی که تا حدودی با من آشنا هستن از علاقه و ارادت زیادِ من به محسن نامجو خبردارند. همیشه دوست داشتم و دارم که در مورد نامجو و کارهاش و طرز تفکرش و کلن این آدم بنویسم. برای هم‌این نمی‌دونم که این پست قراره به اون موضوعی که من می‌خوام بپردازه یا به محسن‌ نامجو. در هر حال من سعی خودم رو می‌کنم که از موضوع خودم منحرف نشم، و در نهایت هم با تدوین سر و ته این متن رو دربیارم:)

  تویِ مترو بودیم و در مسیر ترمینال جنوب تا با هم بیایم به این‌جا. این شهر غربت زده و من برای این که بی‌کار نباشیم، دفترچه‌ی الکترونیک اشعار مطنطن رو دادم که بخونه. تا بعدش بتونیم با هم آلبوم رو گوش بدیم. رسیدیم به شعرِ سوّم. شعرِ "چه باشد". تقدیم به بهار. هم‌سرِ نامجو. قبل از این که شروع به خوندن کنه، گفتم که خیلی برام جالبه که چنین شعری رو تقدیم به زن‌ش کرده و من هم اگه هم‌چین شعری می‌گفتم زمانی، دوست داشتم که به تو تقدیم‌ش کنم. فضایِ کلّی شعر در حالِ ترسیم اینه که چی می‌شد اگه من نبودم. شعرِ سختی نیست و معنا کردن‌ش تنها اینه که کلمات رو از حالت آهنگین خارج کنی و بس. شعر با این مصرع شروع می‌شه که "چه باشد اگر مرگ در من بخسبد".

  نکته‌ی جالب قضیّه اینه که توی کتاب درّابِ مخدوشِ محسنِ نامجو که من افست‌ش رو از دست‌فروش‌های حوالیِ انقلاب خریدم، توی یکی از یادداشت‌های دوره‌ی جوانی، نامجو می‌گه که دیگه نمی‌خوام به خودکشی فکر کنم. و پانویس کرده که دیگر هم این کار رو نکردم. وقتی من این‌ها رو می‌خوندم، برام باور نکردنی و غیر ممکن بود که یه آدم نخواد به خودکشی فکر کنه و دیگه هم این کار رو نکنه. ولی نکته‌ی جالب‌تر قضیه، دقیقن جلوی چشمِ من و هم‌این‌جاست. چیزی که وقتی با هر کسی در مورد خودکشی‌م صحبت می‌کنم می‌گم. تا یکی دو ماه بعد از خودکشی، حال‌م به شدت کیری بود. می‌گم کیری چون بد، جواب‌گوی اون حال نیست. زیباترین لحظه، تراژیک‌ترین لحظه‌ی بیمارستان هی می‌اومد جلوی چشم‌م. توی تراژدی‌های یونانی اگر خونده باشید، تهِ اکثرشون یه فاجعه‌ست. مرگ‌های خواسته و ناخواسته و بلا و خودکشی. ولی هیچ‌کودوم از اونایی که من خوندم این صحنه‌ی تراژدی رو نداشت که من تجربه کردم. فکر کن پایان رومئو و ژولیت (هرچند نه رومئو و ژولیت برای یونانِ باستانه و نه حتا من خوندم‌ش!) این‌طور باشه که وقتی ژولیت به هوش می‌آد و می‌بینه رومئو، بالای سرِ ژولیت؛ که فکر می‌کرد مرده، خودکشی کرده، خنجرِ رومئو رو بیرون بکشه و فرو کنه توی قلب‌ش. در انتظار که بمیره ولی این اتّفاق نیوفته. ندیمه‌ها وارد بشن و سعی کنن که ژولیت رو از جسد رومئو جدا کنند و پزشکان سعی کنن که زخم‌ش رو مداوا کنند، ژولیت امّا در این لحظه هم‌چنان بخواد که بمیره. اشک بریزه و فقط بخواد که بمیره. امّا این اتّفاق نیوفتاده و نمی‌افته. پایان. به نظر من این تراژدی‌تر از داستان شکسپیره. این چیزیه که برای من اتّفاق افتاد. من روی تخت خوابیده بودم و پرستار داشت از توی لوله‌ی بینی‌م سرم وارد معده‌م می‌کرد و یوسف با رومینا اومدن تو اتاق با چشم‌های اشک‌آلود. و من اشک می‌ریختم که دیگه خسته شدم. نمی‌خوام ادامه بدم... زیاد دارم این قضیه رو تکرار می‌کنم نه؟ برای من خیلی تأثیرگذار بود این لحظه. تا الآن از ذهن‌م پاک نشده. توی اون یکی دو ماهِ بعد بیمارستان تمام حال‌م هم‌این بود. تنها خواسته‌ام این بود که نمانم.

  امّا بدا روزگاریه. ماندم. و حالا می‌فهمم منظور نامجو از این که می‌گه دیگه به‌ش فکر نکرده چیه. چون خودم هم دیگه به‌ش فکر نکردم. درسته. من توی بیمارستان خیلی سختی کشیدم. اون شب، دوس‌دخترم پشت تله‌فون داشت زار می‌زد. مهدی اومد گفت دیگه به من ربطی نداره می‌خوای چه کار کنی. بابا اومد و گفت که صورت‌ مادرت هم‌این‌که خبرو شنید پر اشک شد، که فکر اینو نکردی که ما خرج کفن و دفن‌ت رو نداریم، که دفعه‌ی بعدی که خواستی این کار رو بکنی اوّل برای خودت یه قبر بکن. پرسنل بیمارستان منو بابتِ هر دفعه بغل کردنِ دوست دخترم گاییدن، که این‌جا بیمارستانه آقای حیدری. سه روز کامل نسخ بودم با کلّی درد و حالِ بد. با فکر این که مهرآسا و یوسف و رومینا نشستن کنار هم، زار زدن و همه‌ی کمل مشکی‌هامو کشیدن. که بابا برام نامه گذاشته بود که اینا همه نشونه‌ست. ما بچّه نمی‌خواستیم، ولی تو به دنیا اومدی و یه هدیه از طرف خدا بودی. اینا نشونه‌ست که به دوست‌ت گفتی. که بعد تو اتوبوس برگشت‌ش پیام داد با صورتی خیس از اشک دارم می‌رم و تو نمی‌دونی که چه‌قدر دل‌م رو شکستی. بله مردِ بی‌احساسِ خانواده‌ام هم قلبی دارد که می‌شکند! که هر دفعه این بحث پیش کشیده می‌شه محمّدحسن می‌گه آره من گریه‌های باباتو شب، تو اتاق خواب‌گاه  می‌شنیدم. امّا هیچ کودوم اینا کوچیک‌ترین مانعِ ذهنی‌ای برای من نیست که نخوام خودکشی کنم. و می‌دونم که اگه زمانی دوباره تصمیم بگیرم خودکشی کنم. هیچ چیزی جلودارم نیست. حتا حالا به‌ترین فرصت رو برای خودکشی دارم. تویِ خونه‌م، در یک شهر غریب. یوسف و رومینا هم پیش‌م نیستن. به مادر و پدرم هفته‌ای یک‌بار هم زنگ نمی‌زنم. برادرم هم. دوست دخترم هم که دست‌ش به جایی بند نیست. و نهایتن تا کسی برسد بالای سرم، من کاملن مرده‌ام. همه‌چیز مهیاست، الّا خواستن این که بمیرم. که نمانم.

  این ذهن‌م رو درگیر کرده که چه اتّفاقی افتاده. نمی‌دونم. خارج از درکِ منه. پریمی، مشاورِ ترک اعتیاد که از طرف دانش‌گاه اومده بود وضعیت رو دریابه ول‌م نمی‌کرد. به بابا گفته بود، به مهدی گفته بود، به فاطمه گفته بود. که برم مشاوره. مشاوره با خانمِ محمّدپور. کسی که برای سنجش سلامت رفته بودم پیش‌ش و جالب بود برا‌م. با این حال دو ماه تمام همه‌ی این آدم‌ها مخ‌م رو جوییدن که برم پیش‌ش و نمی‌خواستم برم. امّا الآن بدم نمی‌آد که این‌کار رو بکنم.

  نگاه‌م به زنده‌گی دیگه مثل قبل نیست. چندان هم دوست نداشتم و ندارم که نگاه‌م این شکلی باشه. ولی هست. حالا فکر می‌کنم که چه اهمیّتی داره تلاش کردن برای رسیدن به اهدافِ بزرگ. نمی‌دونم حتا از نظر مذهبی‌ش چه اهمیّتی داره بهشت یا به خدا رسیدن. این‌قدر از مذهب جدا افتاده‌ام که همون اهداف بزرگ. آرزوها، برام واژه‌ی به‌تریه. چه اهمیّتی داره مگه؟ دنیا هم‌این دو روزه که هست. شد شد، نشد نشد. بعدش می‌میریم و در آن سوی تَتَق، تَق تَق معلوم نیست که چیه. مهم هم نیست که چیه. هر کاری دل‌ت می‌خواد بکن. اصلن هر کثافتی که می‌خوای بشو. چه اهمیّتی داره مگه. چندان برام جذّاب نیست این قضیه، این بی‌مبالات بودن من رو می‌ترسونه. ولی باور کنونی‌م اینه. و اگه بخوام برگردم به باور قبلی‌م دوباره زنده‌گی می‌شه همون گهی که بود. این‌طوری تحمّل‌ش راحت‌تره. دارم گه می‌خورم که می‌خورم، فعلن می‌تونم، پس می‌خورم! نگا! چه فلسفه‌ی آسون‌گیرتریه:)

  حالا نامجو، بعد سالیان می‌گه "چه می‌شد اگر مرگ در من بخسبد؟!" چیزی که من گمان می‌کنم اینه که، آدم هیچ‌وقت نمی‌تونه به نبودن‌ش فکر نکنه. به این که اگر نمی‌بود چه می‌شد؟ و من به شخصه فکر می‌کنم که اگر نمی‌بودم، چیزِ خاصی نمی‌شد:) دنیا تفاوتی نداشت. حال‌م دیگه خوب نیست! شاید نباید از چنین چیزی می‌نوشتم، ولی می‌تونم، پس می‌خورم!

آلبوم جدید نامجو جذّاب و دوست داشتنیه. می‌تونید رایگان دان‌لودش کنید، چون خودِ نامجو، جذّاب و دوست داشتنیه و رضایت می‌ده که شهروندای ایرانی لازم نیست بابت کارش پول بدن. قطعه‌ی جذّابِ دیگه‌یِ این آلبوم که دوست دارم درموردش بگم قطعه‌ی "دیو و فرشته‌"ست. این قطعه خیلی به حال و هوایِ این سالی که گذشت می‌خوره. هم‌این. می‌خواستم هم‌این‌قدر درموردش بگم.

  دیگه خسته‌م. من کمل مشکی می‌کشم، شما هم به "چه باشد" گوش بدید.

 بیست و هفتِ اسفندِ نود و هشت.

 پ.ن سابق بر این امکان مدیا قرار دادن توی پست بود ولی حالا نیست و از آن‌جایی که من از دی‌شب تا به حال، در حالِ پست گذاشتن می‌باشم و بیان تازه اجازه‌ی این کار را می‌دهد، پس به هم‌این اکتفا می‌کنم. چه می‌شود کرد. بیان که دیگر هیچ، خودمان باید بسازیم!

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۲ ]
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)