صفحه‌ی 261 - گذشته‌ی شرم‌آور

*/این یک نظر تجربی‌ست: گذشته را اگر بخواهی فراموش کنی، فراموش نمی‌شود/*

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۵ ]

صفحه‌ی 259

*/من فکر می‌کنم، پس نیستم!/*

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۲ ]

صفحه‌ی 255

 

*/ممنتو و باقی ماجرا/*

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱ ]

صفحه‌ی 253

سلام، وسواس، شروع جمله‌ها، کمک، بدبختی، تن‌هایی در عین تنهایی یا تنهایی در عین‌ تن‌هایی، کمک، گیر افتادن، سکوت، یار مرا، خواجه نگه‌دار مرا، کمک، این‌جا کسی‌ست پنهان؟ دوست‌ت دارم، محسن عزیز، نامجوی لعنتی، هستی، نیست، می‌شنوی، سین نمی‌کنی، جواب نمی‌دهی، انتظار بی‌هوده، رها کن غم‌ت را رها، آه، نرگس آب‌یار، فیلم بد، نفس، فیلم خوب، بچه، دوست داشتنی، بچه باز منفور، سرگیجه، چرخ و فلک، دراز، تاب، انیمیشن، فراموشی، یادم تو را فراموش، من شاعرم، شعر نمی‌گم، خاطرات، گنگ و تن‌ها، شاید، تن‌هایی یا تنهایی، لعنتی، کلمه باز، چیزی مثل بچه‌باز، کثافت، تضاد، مخالف، سرما،‌ سوز، امتحان تصویرسازی، تصویر یا تَصَوُّر؟ زمان، محمد حواد، صیادیان، ازدواج، مبارک، نوبهاری، صدای خوب، کیارستمی رو به موت، پنج‌ش رو دیدی؟ نه، خفگی با گاز، مرگ آخر راه نیست، حال‌م ازت به هم می‌خوره، برادر، آه، مهر و بیات، تسبیح و ذکر، یاد خدا، استرس و سگ‌لرزه، صدای یخ‌چال، نخواب، یخ می‌زنی‌، خواب‌ مساوی با مرگ، محسن رضایی، ول‌م کن، مرتیکه فاک نشان، دخترخاله، شرت و کرست که به مدرسه‌ی امتحان نهایی می‌رود، ابله به تمام معنا، زمان کم‌ داری، خودت هم کم‌داری، فرش پاتریس، سر درد، گه گیجه، تایپ ده‌انگشتی، گه هیکل، برو ونک بگوشه‌ای نشین و ساز زن، نامجوی عوضی، رو جهان دیگری سند بزن،‌ نامجوی عشق، بوتیمار کجاست، خواب‌م می‌آد، عطاران کثافت، چرا یخ‌چال‌ها صدا می‌کنند،مهدی پست اینستا می‌گذارد، گذشتم از او به خیره سری، از خون دل‌ نوشتم نزدیک دوست نامه، رهای‌م نکن، تنهای‌م بگذار، فاطمه، دوست، لام، اسکندری، میم، الف، جیم، دال و ذال، حال‌م ازت به هم می‌خوره، گه بگیرنت، مگس یا توهم مگس، چت کرده، سیگار کحا بود، بدبخت معتاد، بوتیمار کجاست، بیست و دو، بلاگ جای نفس کشیدن نیست بس که پست می‌گذارند، بیست و سه، چند بار گذش زنبور شدیم در  کودکی، دور ایرانو تو خط بکش، شعر نا دوست داشتنی، یک وفای الکی، رها رها، صنما،‌ دیر آمدی ای عشق، اگر این یه خوابه پس چرا من بیدارم؟ ای روح این جا مست شو، شیرین دهنی دارد، ای روی دل‌آرای‌ت، دایی فرامرز، مجموعه‌ی زیبایی، تا چند ساله‌گی فرامرز و فرزاد را قاطی می‌کردی، حسن و حسین؟ من شاعرم، معاصر، همایون، صنما، جفا رها کن، خواهی بیا ببخشا، هندوانه،‌ سرما، یخخخخ، آتششش اَشششش، سینگ، رادیو، من مست و تو دیوانه؟ ما را کسی برد خانه؟ رها کن غم‌ت را رها کن، مسلم، مهدی هملت داره، املت امیر دار، خواب‌م می‌آد مهران مدیر بشنو، آه از فقان، اینکه زاده‌ی جبری رو می‌گن؟ چی! آفت مزرعه سه تن حرف مفت، دود سیگار را بگیر مصطفا علف، سوخته بی‌شلم شمِ شین، لات و الوات هم لام دارد، تو هم لام داری،‌ دارا لام دارد؟ بابا لام داد؟ پس که خون داد، خسته‌ام، دراز بد قواره،‌ پسره‌ی چش کبود،‌ کوسه آمد و مرا کرد کوسه، پول، لعنت به دنیا، چی؟ چرا! آه از فقان، تو نباید بخوابی، خواب‌ت یخ می‌زند، رها کن غم‌ت را، تو نباید بمیری، می‌فهمی، ژوکر، از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه، کو پس، ول‌م کنید، جنی، پدرم پیر شده، مادر پرحرف، غیبت، کم خور دوسه پیمانه، ای روح دل آرایت، از من که پریشان‌م،‌فرق دارد، این را طاها می‌فهمد، طاها کجاست اصلن، پیش بوتیمار،‌خقگی در آب از چک در سوراخ سر از آب یخ پرتاب از حمام کوچک پنجره، دوست‌ت دارم، با تمام وجود،  تو این را نمی‌فهمی، ما عاشق نبودیم، نمی‌شویم، ول‌م کن، کیمیاگر، دروغ‌گوی اعظم، رها کن صنما، رها کن، ایموجیِ من کجاست گوزن؟ گاو شاخ دار، کرکدیل دونده، کرگدن خزنده، اوریگامی را دیدم، قایق‌ها ول‌م نمی‌کنند، استاپ‌موشن نفرین شده،‌ فاز منفیِ آیه‌ی یأش برادر دو رویِ دروغ‌گویی نا صادق، کجایی صادق،‌ پوریا گوشی‌اش را برنداشت ناراحت شدی، پوریا زنگ زد حال‌ به هم خورد، جفا کن... صنما، سوختم در یخ عشق بی‌درمان بی‌عشقی و عشق به مریضی و مریض عشقی و بدبخت، نامه‌ای در کار نیست، شام‌های بدمزه، رها کن صنما،‌جفا کن صنما، گایید خوار ما را صنما، دیدی صنما؟ این گونه شیوه‌های مدارا، کاش خواهر داشتم، توهم داشتن بودن فرزند کوچک‌تر از توی بد بخت. می‌میری، ریدی با این مردن‌ت، خدایا جفا رها کن، آهای جوانِ ارغوان این حنجره بوسیدنی‌ نیست، چرا بوس‌م ببر، ز مشرق، اوشین در مزرعه، گذار با طا ظا گذر با ر ز،‌ رها کن،‌ ببخشا، ببخشید، نمی‌دانم، نو بادی، کمک‌ کنید،‌ زنده‌گی ما را صنما،‌جفا رها صن اَما! مبلِ‌ راحت تیغ دار سوزن می‌شوی سوزناک، خون سیاه خشک شده در جریان رگ می‌چرخ در قلب تپش تا به کی رها کن قَلَبا! آآآآآی شل بگیر و گرنه دار کرده‌ها، جوشِ جوشن دار در بی‌صاحب نیم‌فاصله رها کن صنما جفا کنم رَهما! آی شل نگیر، زنده‌گی را سفت بگیر ممتوهم بدبخت پشیمان شده‌ای از بودن، پشیمان می‌شوی از نبودن،‌ بی‌اشک و شورِ‌ دوری جواب‌م را نمی‌دهی که چه بشود مگر دوست‌م نداری،‌ آییی گرجس، این را می‌خوری یا بد بخت، می‌میری، ول‌م کن خسته‌ام، خممیازه جوش آورده‌ای، تو سطح خارچی حباب بنویس، زبان بلد نیستی، تو هیچی نیستی، گه نیستی، گه از زمین و زمان جوشد، هواراااا، نیمو مرادی، مرادِ تن‌هایی، تنهای مراد، قل‌مراد در نیمه‌شب، نفحات و وصل که قدت،‌ آه غلط بگو می‌شنوم، تو یک دروغ‌گویی... آههه صنما، گایید خوار مار، صنما دیدی... جفا رها کن صنما... رها کن غم‌ت را صنما... شهر من خاموش‌ست، ولی شهر من کجاست،‌ اربده به‌تر است یا عربده بزن، بکش ببمر، ای رو این‌جا دنگ شو.

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۸ ]

صفحه‌ی 252

*/ وقتی که می‌خواهی زار بزنی و سرت بگذاری روی پای کسی تا با موهای‌ت بازی کند و تو برای‌ش غصه و رنج‌های‌ت را بگویی، اما آن کس نیست چه می‌کنی؟ خب با خودت حرف می‌زنی. اما اگر وقتی باشد که بخواهی سر روی پای آن فرد زار بزنی و از تنفر از خودت بگویی و نادانی‌ت و عین خر در گل دست و پا زدن و او نیست چه می‌کنی؟ خب معلوم است که با خودت حرف نمی‌زنی. معلوم است که گریه نمی‌کنی. فقط ادامه می‌دهی این زنده‌گی گند را. یک روز تمام می‌شود دیگر درست است؟ تمام می‌شود. وقتی که از مرگ، فقط برای این که می‌فهمی یک کسی به خاطر خودخواهی‌ش از نبودن‌ت ناراحت می‌شود و تو با نبودن‌ت هم به کسی آزار می‌رسانی، پیشمان می‌شوی، چه می‌توان کرد الا صبر؟ بالاخره یک روزی که به خودش اف می‌فرستد برای ساخت این بنده/*

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۹ ]

صفحه‌ی 221

"

  سلام...


1. "این‌جا کسی‌ست پنهان دامانِ من گرفته..." چه فازی دارید که من هیچ ننوشته‌م می‌آیید این‌جا؟

2. دنیای شما چه رنگی‌ست؟ خدای شما چه رنگ‌ست؟ دوستِ نسبتن محترمِ ما در جواب این که من همه‌چیز را شخصی‌سازی می‌کردم فرموندن که آخه آدمِ عاقل:"یه دنیا برا خودت ساختی، که توش محکومی به تنها بودن، که توش محکومی به افسرده بودن و بد اخلاق بودن، کسی هم حرف بهت می‌زنه، می‌گی من که نمی‌تونم، اخه نمی‌شه!" و البته بحث به جاهای باریک‌تر نیز کشیده شد، که خب به درک! اما دوست نسبتن محترمِ‌مان، نگذاشت ما از شخصی‌سازی دنیای‌مان بگوییم، نگذاشت از شخصی‌‌سازی خدای‌مان بگوییم!

  دوستِ نسبتن محترمِ من، بدان و آگاه باش که همانا من، برای این گفتم دنیای من با دنیایِ تو فرق می‌کند، خدایِ من با خدایِ تو فرق می‌کند، زیرا که دیدِ من به جهان با دیدِ تو به جهان فرق می‌کند! من اگر دنیا را تیره و تار ببینم،‌ شاید تو دنیا را روشن ببینی! آن وقت تو می‌گویی ماست سفیدست و من می‌گویم سیاه! من خدا را رفیق می‌بینم و تو خدا را هرچه! آن می‌شود خدایِ من و این می‌شود خدایِ تو! نه من کافرم و نه تو! این‌ست که می‌گویم این دنیایِ من‌ست! بی‌خیال‌ش!

  صرفن بعدن نوشتم باید درباره‌ی دیدِ من باشد به برخی چیز‌ها!

3. خواهر‌ها و برادرانم! پدرها و مادران! و بقیه‌ی خویشاوندانِ الکی‌م! لطفن و خواهشن سرِ مراسم مرحوم‌تان، حالا هر چندم‌ش! حلوا پخش نکنید، آن هم حلوای شیرین و خوش مزه! آدمی دل‌ش می‌خواهد خب و با خودش می‌گوید تا باشد از این مراسم‌ها! عوض‌ش هم شکلات تلخ نود و هشت درصد بدهید! هم بدعتی‌ست برای خودش و هم حرف پشت‌ش‌ست که مرگ تلخ‌ست اما در یک عصر بهاری می‌چسبد!

دیگر چه می‌خواستم بگویم ها؟ آها:

4. خیلی بدست که اسم‌ت را عکاس گذاشته‌ند، این‌جا را داشته باشی، آن وقت تاریخ آخرین عکسِ ارسالی‌ت برای یک سالِ پیش باشد!!!

5. تله‌گرام هم اختراع خوبی‌ست‌ها، می‌روی شماره‌ی آشنایی را پیدا می‌کنی و صبح تا شب مخ‌ش را می‌خوری، محض این که تن‌ها نباشی! ولی هم‌این‌طوری هرکسی پای حرفِ دل‌ت نمی‌نشیند که نیازمندِ یکدوست نسبتن محترم باید باشی!

6. ام‌روز، بر خلاف همیشه به‌دونِ پلیور رفتم مدرسه، تن‌ها فرق‌ش این بود که باز هم گرم بود! 

تمام!

"

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۶ ]

صفحه‌ی 219

  احتمالن همه‌ی این چند وقتی که پشت صفحه‌ی کامپپیوتر می‌نشستم و خودم را مشغول می‌کردم با هر چیز به غیر نوشتن تصورم این بوده که شاید، چیزی برای نوشتن ندارم و از درون خالی‌م! اما هم‌این چند دقیقه‌ی پیش که داشتم به شروع نوشتنِ دوباره فکر می‌کردم، دیدم که پرم! از درون پر! اما دقیقن نمی‌دانم که از چه باید بنویسم و این اصلن مسئله‌ی مهمی نیست!

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۵ ]

صفحه‌ی 210

*/پایان تلخ، به‌تر از تلخیِ بی‌پایان!/*

الف.


سلام.

"  ابراهیم تندی گفت:«راستی راستی داریم می‌ریم عملیات؟ من... یعنی توی این مدت، من توی هیچ حمله‌ای نبودم، نمی‌دونم چه جوری‌ است. یعنی... راست‌ش نمی‌دونم مرگ چه جوریه...»

  انگار که نتواند ته حرف‌ش را بگوید. یک لحظه ساکت ماند و چشم دوخت به عبدالله. صورت‌ش - از عجز و درمانده‌گی - به حالت زاری در آمده بود.

- ببین جوون، دنیا رقاصه‌ است که جلوی هر کس، یه مدت می‌ماند و می‌رقصد و یک‌دفعه - به‌دون آن‌که انتظار داشته باشی - می‌رود. می‌گویند توی جنگ، این را می‌شود خوبِ خوب دید. وگرنه - آن چیزی که دنبال‌ش هستی تا بفهمی - خیلی هم چیزِ مهمی نیست. جوون، مرگ وحشت‌ناک نیست - اتفاقن اصلن هم چیز بدی نیست - مردن ترس‌ناک است.

  ابراهیم که معنیِ تکه‌ی آخرِ حرف‌ش را نفهمیده بود، هاج و واج نگاه‌ش کرد. عبدالله پاشد سرِ جای‌ش نشست. پای‌راست‌ش را جمع کرد تو بغل و دو دستی چسبید. این‌طوری عینهو یک مشتِ بسته شده بود:

- زن و اجل، هر دو از یک قماش هستند: یقه‌ی کسانی را می‌گیرند که از آن‌ها فرار می‌کنند و از دستِ کسانی در می‌روند که طالب‌شان هستند. تو هنوز گیرِ هیچ کدام‌شان نیفتاده‌ای که بفهمی چه می‌گویم!

  سرش را مثل آدم‌های دانا - مگر نبود؟ - تکان تکان داد و وقتی دید هنوز هم ابراهیم معنی حرف‌ش را نفهمیده بود و برّ و برّ نگاه‌ش می‌کند، زیرجلکی خندید. باد سرد که بوی نمک را با خود می‌آورد و شور بود، ته حلق‌ش را سوزاند. چند تا سرفه‌ی خشک کرد. وسطِ سرفه‌ها بالِ چشم‌های‌ش را بالا برد و نرم گفت:«من فقط این را فهمیده‌ام که: آدم به‌تر است یک‌بار برای همیشه بمیرد تا این‌که همه‌ی عمر با وحشتِ مرگ زنده‌گی کند.»

"پرسه در خاکِ غریبه" از "احمدِ دهقان"

رسم الخط نوسنده محفوظ نیست!


+ حافظه که نداشته باشی، نام کتاب را که قبلن "شاید" خوانده‌ای یادت نمی‌آید، حافظه که نداشته باشی، وقتی شروع به خواندنِ کتاب می‌کنی، برای‌ت آشنا می‌زند، حافظه که نداشته باشی نمی‌دانی که قبلن این کتاب را کامل خوانده‌ای یا نصفِ و نیمه و هنوز تما‌م‌ش نکرده‌ای! همه‌ش را که می‌خوانم یادم می‌آید، اما نمی‌دانم تا کجا‌ی‌ را باید بخوانم که یادم بیاید که کل‌ش را خوانده‌ام یا نه!

+ پی نوشت نوشته‌ایم، مهم‌تر از خودِ نوشت شده!

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱۴ ]

صفحه‌ی 207

*/"منِ خوب"، "منِ بد" و دیگران/*

الف.

سلام.

  اصولن من از آن دسته آدم‌هایی نیستم که بخواهم برای امتحان درس بخوانم... یعنی اگر دستِ خودم باشد زنده‌گی‌م، نه، به هیچ وجهِ من الوجوه نمی‌خوانم، اما فعلن زنده‌گی‌‌م مالِ من نیست و من هیچی که سرم نباشد، می‌فهمم، حداقل باید از آن که خرج‌ را می‌دهد پیروی کنم. 

  اصولن از آن‌جایی که پدر می‌گوید درس بخوان یک چیزی بشوی، که البته این را هیچ‌وقت به من نگفته (هرچند خب قصدش از این‌که به من می‌گوید درس بخوان هم‌این است دیگر!!)، من بر خود واجب می‌دانم که درس بخوانم، و از آن‌جایی که این واجب دانستن هم فایده‌ای برای من در این تصمیم "من ساز" نخواهد داشت، پس سعی می‌کنم که حداقل بخواهم که درس بخوانم و تصمیم‌ش را می‌گیرم، اما از آن‌جایی که "منِ بد" نمی‌خواهد که من درس بخوانم و ته‌ش یک‌چیزی بشوم، این برنامه‌ها به‌ هم می‌خورد و در دقایق آخر یک‌چیز‌هایی را که از آن‌چه‌ خوانده‌ایم از ابتدای سال مرور می‌کنم، که اگر همان‌ها را هم نفهمم امتحان‌م چه خواهم شد، ولله اعلم!

  این نه یعنی که من می‌خواهم نخوانم و فقط الکی تصمیم می‌گیرم، بلکه در هم‌این تصمیم‌گیری و تا آن به ظاهر پیروزیِ "منِ خوب" در دقیقه‌ی نود، "منِ خوب"ِ من با "منِ بد"ِ من در جنگ است. و خب اصولن نمی‌دانم در این راه باید کدامین شیوه را راه خود قرار دهم!  شاید که نام شیوه‌ای که من دنبال‌ش هستم باید "درس‌خوان شدن در دو دقیقه" باشد، اصولن همه‌‌ی شیوه‌های این زمینه می‌گویند که از اولِ سالِ تحصیلی باید روزی هشت ساعت درس‌ بخوانی! این روش در مدارس خوب، مثل مدرسه‌ای که پارسال در آن بودم، و هرچند از نظر من بد بوده و شاید باشد، جواب می‌دهد. ولی در مدارس و تنبل‌خانه‌‌ای مثل این‌جایی که من فقط به خاطر رشته‌ام، باید بروم‌، که نمی‌شود از متد‌ها و شیوه‌ها پیروی کرد. نه حالا به دلیل تنبل بودنِ بقیه که خود دلیلی‌ست بس مبرهن،‌ بلکه به خاطر زنده ماندنِ "منِ ایده‌آلِ حال"م. یعنی من به خاطر درس باید از "منِ ایده‌آلِ حال‌"‌م بگذرم. "منِ ایده‌آلِ حال‌"م می‌گوید فیلم‌هایی را که دوست داری ببین، کتاب بخوان، تکالیف‌ت را با درجه کیفیِ A انجام بده، بنویس، ایده‌پردازی کن، برو عکاسی، برو خوش‌نویسی کن، بخواب، برو وب‌های این و آن را بخوان و... . من که هم‌این‌طوری‌ش نمی‌توانم به تمام "ایده‌آل‌های حال‌"م برسم، چطور باید روزی هشت، نه اصلن هشت ساعت را هم بی‌خیال، روزی دو ساعت چطور من می‌توانم درس بخوانم؟ الان اصولن جواب من این است "برنامه‌ریزی".

  "برنامه‌ریزی" هم یک‌طوری گفته می‌شود، انگار که خودم نمی‌فهم که "برنامه‌ریزی" به‌ترین روش ممکن است اما چطور؟ منی که نمی‌توانم یک برنامه ی دو ساعته را برای درس خواندن شبِ امتحان تحمل کنم، چطور می‌خواهم برای یک نه ماه از زنده‌گی‌م "برنامه‌ریزی" کنم، اصلن نه ماه نه، یک ماه، یک هفته، یک روز! من "نمی‌توانم"، اصولن پس از هم‌این جمله‌ی خودم باید عرض کنم که یک "نمی‌توانم" برابر است با بیستا "تو می‌توانی"، پس خفه شو! ولی  خب من "نمی‌توانم"... .

  اصلن "برنامه‌ریزی" را هم کردیم و من خواستم شروع به درس خواندن کنم، باز هم باید بگویم که این‌کار غیرِ ممکن است، با آن همه دانش‌آموزی که من حداقل روزی چهار ساعت با‌شان مراوده دارم و دارم سعی می‌کنم که رابطه‌ی خوبی باشان داشته باشم، نه. خوب‌ترین‌شان را هم که بخواهی حساب کنی، سر تا پا، کل‌ش انرژی منفی‌ست. نه انرژی منفی کلی‌ها نه، که اگر آن‌طور بود که اصلن به‌شان نزدیک نمی‌شدم، یعنی نمی‌خواستم که بشوم، انرژی منفی‌اند در زمینه‌ی درس خواندن، که خب من قطعن برای این امتحانات که خودم را جر نمی‌دهم، همه‌ی این‌ها که از ابتدا نوشته‌ام را برای کنکور نوشته‌ام که خیر سرم می‌خواهم بروم دانش‌گاه تهران. همه‌ی آن انرژی منفی‌ها که هیچ کدام‌شان حالی‌شان نمی‌شود کنکور چیست را من چطور بی‌خیال شوم!

  همه‌ یک‌طوری حرف می‌زنند که انگار خودشان سال‌های سال در انجمن‌های پاک درس‌ خواندن جان فشانی کرده‌اند. نه خیر عزیزم، همه‌ی آن‌ها که یک روزی مثلِ من این مسئله‌ی مهم‌شان بوده، آخرش "منِ بد"‌شان به "منِ خوب‌"‌شان رکب‌ زده و برده! که اگر نباخته بودند که نمی‌گفتند "تو بخوان که حداقل تو یک چیزی بشوی"... . 

  اصولن زنده‌گی‌ست و سختی. من ماندم و این سختی... !


+عجله‌ای نوشته‌ام، احتمالن پر است از اشتباه تایپی.

تمام!
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۲۰ ]

صفحه‌ی 202

الف.


سلام.

  رو آوردن دوباره به قایق ساخن یعنی پیدا شدن یک خلا و تن‌هایی جدید در وجودت که با وجود پر مشغله‌گی‌ت حس می‌کنی که بی‌کاری. یعنی نداشتن یک دوست ثابت و یک فرد که پای حرف‌های‌ت بنشیند. یعنی این که گاهی باید دیگران را مجبور کنی تا حرف‌ت را بشنوند. یعنی این که باز هم داری با چند نفر درگیر می‌شوی. حالا آن می‌خواهد معاون مدرسه‌ت باشد یا یک دوست، فرقی نمی‌کند. دوباره قایق ساختن یعنی تحلیل رفتن قوه‌ی تخلیه‌ت یا همان نوشتن، یعنی نداشتن شور و نشاط. یعنی که حتا برای راه رفتن در پیآده‌رو هم باید حتمن یک کاری بکنی وگرنه نمی‌توانی خودت را کنترل کنی، نه فقط جسم‌ت ، که حتا فکرت را هم نمی‌توانی کنترل کنی! یعنی داری دوباره بی‌دقت می‌شوی به جزئیات و به روبه‌رو که با کله بخوری به دختری. یعنی نیاز به یک هم‌راهی! نیاز به یک دوست که بتوانی چند ساعت را در فضای واقعی با هم بگذرانید و هی با هم مخالفت نکنید. هی با هم سر دعوا نداشته باشید. کسی که یتوانی هم‌راه‌ش تاب سوار شوی و او به این کار نگوید بچه‌بازی. کسی که کتاب بخواند یا حتا بتواند درک کند کتاب خواندن را.

  هم‌این فقط.

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۷ ]
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)