صفحه‌ی 155

*/پدر رارنده!/*

به نام او.


  سلام. خیلی وقت پیش،‌ یعنی حتا پیش‌تر از این که مهدی سرِ فندق پوست‌کَنی، وقتی دید خانه خالی‌ست، گفت تله‌وزیون را خاموش کن و رفت کتاب "تربیت‌های پدرِ" محمد طلوعی را آورد، داد دست‌م و گفت بخوان و من حداقل ده دفعه نفس‌م برید در خواندن تا تمام شد داستان و پرسید نظرم را درباره‌ی داستان و پدرِ واقعی-تخیلی نویسنده، خیلی پیش‌تر از آن، من همان کتاب را خوانده بودم. و همان داستان اول را. وقتی مهدی رفته بود امتحان بدهد و من هم امتحان داشتم، با خودم فکر کرده بودم که مبادا روزی رابطه‌م  پدرم چنین بشود، و اگر شد چه؟ حتمن خواهم از قبل‌ش نوشت. از الانی که با هم هیچ مشکلی نداریم. 

  دی‌روز وقتی تکرار خندوانه را می‌دیدیم و علی مسعودی و پدرش را!شاید با خودم فکر کردم، پدر علی‌‌ مسعودی فقط این‌چنین بود و شاید اصلن، اکثریت پدر‌های آن دوران! گفتم بد نیست که الان هم باید چنین ذهنیتی داشت؟ بعد گفتم نه، اگر الان هم چنین ذهنیتی بود، دیگر کسی به آن اجرا نمی‌خندید. به هر حال شاید بد نباشد شرط بلاغت را از پدر خودم به اجرا برسانم که مبادا باز هم، مردم، ندیده و نشناخته به خاطر یک تعریفی که من از پدرم در مورد یکی از ابعادِ شخصیتی او ارائه دادم، از او متنفر بشوند. هر چند این متن، در هیچ مورد خاصی از رابطه‌ی پدرم با من، هیچ‌چیز خاصی نمی‌گوید، ولی روشن‌گر یکی از ابعاد شخصیتی او خواهد بود، و اگر استقبال شد از این متن و توانی در ذهن و این‌ دستانِ خشک و دراز استخوانی‌م بود، خواهم نوشت پدرم را! و سعی خواهم کرد از زیر خودکارم رد‌ش کنم! این متن ناچیز تقدیم به ساحت بزرگ تمام پدرانِ حال، گذشته و آینده!!


  پدر من یک رارَنده است. یک رارنده‌ی حرفه‌ای که شاید در فرمول یک نیست یا توی هیچ کارتینگی شرکت نکرده، ولی مطمئنن اگر حضوری داشت و شرکت می‌کرد، قطعن حداقل می‌توانست تا قهر‌مانی‌ِ ایران برود. 

  خیلی پیش‌ موتور داشت، وقتی هنوز به زاهدان‌ نرفته بودیم. نه از موتور‌ش و نه از خودش در آن زمان خاطره‌ی دقیقی ندارم. یک تصویر تار دارم که مرا سوار موتور خاموش کرده بود و توی جاده‌ی پر‌چ‌ِکوه راه می‌برد! رارنده‌ی حرفه‌ای موتور نبوده و نیست . ولی جرئت سوار شدن موتور توی جاده‌هایی با شیب‌هایی که همیشه از چهل و پنج درجه بالاتر بود و جاهایی هم به نزدیکی نود می‌رسید، خودش دلیلی بر وجود حس رارنده‌گی در پدر است.

  وقتی گواهی‌نامه گرفت زاهدان بود و ما هم قم. ما حتا نفهمیده بودیم که دارد گواهی‌نامه می‌گیرد! البته این را مهدی می‌گوید، جمله‌ی قبلی را نه، قبلی‌ش را می‌گویم، اما به روایت من، ما در زاهدان بودیم که گواهی‌نامه گرفت، به همان شیوه‌ی مخفی! نمی‌دانم! ولی یادم هست که وقتی رو کرد که گواهی‌نامه دارد، من با خودم یا شاید هم به او گفتم: خب که چه؟ ماشین‌ت کجاست حالا؟ 

  از وقتی پدر گفت که می‌خواهد پیکان آقای آقازاده را بخرد، دو روز هم نگذشته بود که پیکان را خریده بود و ما از حیاط خانه‌ی زاهدان به تماشای‌ش رفته بودیم. خوب به یاد دارم که مادر از سرِ هم‌این پیکان شروع کرد به گفتن با لباس راننده‌گی نکن و البته منظورش مُعَمَّم و هم‌راه لباس روحانیت بود. یادم هست روزی را که سرد بود، برف می‌بارید و همه‌ی شیشه‌های ماشین غیر از شیشه‌ی جلو سفید بودند. من و مهدی عقب را تصاحب کرده بودیم و هریک به‌ یکی از درها تکیه داده  بودیم و پا‌های‌مان را زیر پتوی مسافرتی به سمت آن یکی دراز کرده بودیم. و پدر داشت بدون زنجیرِ چرخ رارنده‌گی می‌کرد! و هم‌این‌طور بیاد دارم وقتی پدر انداخت توی جوب، مادر گفت: گفتم با لباس راننده‌گی نکن، چشم همه بهت هست! و پدر بی‌هیچ ری‌اکشنی سکوت کرد.

  چند سال بعد، مشهد. من، مادر و پدر. مهدی هم نوشهر بود. پدر عجله داشت و می‌گفت برویم. یادش بخیر، همانند هر سال خانم‌ِ آقای خوش‌قمی چه‌قدر تمنا کرد که بمانیم، با آن لهجه‌ی مشهدی‌ش!  چه مردمان خون گرمی دارد مشهد! پدر مثل همیشه تصمیم‌ش را گرفته بود. و این شد که این‌قدر با عجله رفتیم که جوراب‌های‌م را را روی رخت خانه‌ی آقای خوش‌قمی جا گذاشتیم. آقای خوش‌قمی هم با ما آمد. کارش وسطِ راه بود و پیاده می‌شد! نزدیک‌های شیروان. من خواب، پدر رارنده‌ی پیکان آقای آقازاده که حالا صاحب‌ش بود، مادر در حال مغز کردن تخمه‌ی ژاپنی! پدر یک‌هو می‌زند توی خاکی. من بیدار می‌شوم، در حالی که مادر جویای قضیه‌ست و  پدر توضیح می‌دهد که الکی بوده و می‌خواسته ببیند پلیس‌ها آن طرف دارند چه کار می کنند! من با هم‌این تعریف می‌روم تو‌ی خوابی عمیق و کوتاه. چند ثانیه‌ی بعد، ما در حاشیه‌ی آن طرف جاده، مادر و پدر در حال پیاده شدن از ماشین، من زخمی، مادر نالان و پدر سکوت. مادر و پدر بیرون‌‌اند و من داخل ماشین، گیج که چرا دوباره نگه داشته‌ایم؟ و چرا سرم و کمرم می‌سوزد؟ یک‌‌ آن، غریبه‌ای، کاملن با زور و شدت در ماشین را می‌کشد، و بعد من را بغل می‌کند، توی ذهن‌م فکر می‌کنم که دزد است، ولی چه دزدی؟ ماشین از بیرون معلوم است که درب و داغان شده و شیشه‌ی پشت کاملن خرد. من هیچ‌وقت دقیقن نفهمیده‌ام چه شد، ولی با تعاریفی که ارائه شده، اصل قضیه از این قرار است که به دلیل این  که وقتی رفتیم توی جاده خاکی (که به سطح، پایین‌تر از جاده بود)، سرعت و دور موتور ماشین بالا بوده و به هنگام بازگشت با بالا آمدن از یک شیب‌ِ تند برای رسیدن به جاده، ماشین مَلَّق زده و با یک دور کامل چرخیدن رفته به خاکیِ آن طرف خیابان. البته من هیچ یادم نمی‌آید، گویی من این‌طرف خیابان در یک ماشین به ظاهر سالم خوابیدم و آن طرف در یک ماشین داغان بیدار شدم. من شوکه شده بودم و درک زیادی نداشتم از ماجرا، ولی با آرامش و لبخند پدر، من هم آرام بودم. طولی نکشید که آمبولانس آمد و من و مادر سوار شدیم و رفتیم و پدر ماند و ماشین‌ش! از بیمارستان و اورژانس، خاطره دارم، ولی تلخ، بی‌خیال‌ش! همان‌جا، وسط جاده، دکتری پدر را می‌بیند و هماهنگ می‌کند برای‌مان جایی را تا سر و سامان گرفتن‌مان. دو روز بعد، من ، مادر و پدر در پیکان آقای آقازاده که صاحب‌ش پدر است به سوی شمال در حال حرکتیم!

  چند سال بعد، قم، پدر تنها، خانواده، خانه‌ی آقا هادی! من بیرون، توی فضای محوطه‌م که مهدی و آقا هادی می‌آیند بیرون. دارند می‌روند، من می‌پرسم کجا؟ می‌گویند می‌خوای بیای بیا! می‌روم. ته قضیه معلوم می‌شود وقتی می‌رسیم. سر یکی از دوربرگردان‌ها، دویست و ششی می‌پیچد که دور بزند و و پدر هم با سرعت می‌رود توی شکم‌شان. هر چند پدر مقصر شناخته نشد ولی چون رفته بودیم شمال و نمی‌توانست برای پیگیری‌های قانونی بیاید، پرونده مختومه و حق ما هم خورده گردید! 

  چند ماه بعدش زاهدان! آقای زابلی، یکی از افرادی که در حوزه‌ای که پدرم تدریس می‌کرد، کار‌های خدماتی انجام می‌داد، مدتی هم راننده سرویس بچه‌های اساتید حوزه بود، خیلی نگران و عصبی در خانه‌ی‌مان را می‌زند و در خواست دفترچه بیمه‌ی پدر را می‌کند و خاطر نشان هم می‌کند که چیزی نشده یک کار اداری‌ست! دفترچه را می‌دهم به‌ش! مادر حتم به یقین دارد که اتفاقی افتاده و من خون‌سردم، از پدر آموخته‌م! وقتی پدر شل‌زنان آمد تو با قبایی پاره، هیچ نگفتم و هیچ نگفت، آرام بود. بعدن کاشف به عمل آمد که پدر یک شیشه‌ی الکل صنعتی گرفته بود و گذاشته بود صندلیِ جلو ولی یادش رفته بود که همان‌طور که باید کمربند خودش را ببندد، باید کمربند الکل را هم ببندد! شیشه‌ی محترم، با اولین دست انداز افتاده کفِ پیکان آقای آقازاده‌ی از آنِ پدر! پدر هم خم می‌شود که برداردش، و ماشین هم که راننده‌گی یا حتا رارنده‌گی بلد نیست که، می‌رود توی نبش بلوار، و تیر چراغ برق را هم نصف می‌کند! حالا روی خوشِ زنده‌گی از آن‌جایی که پدر تعریف می‌کند، نمون پیدا می‌کند! می‌گفت: وقتی رفتم بیمارستان، دکتری که آمد بخیه و پانسمان کند زخم زانو‌ی‌‌م را تعریف می‌کند که می‌خواسته برود و عصبانی هم بوده و شیفت‌ش هم به پایان رسیده بوده، بعد دیده پدر با لب‌خند، شل زنان دارد می‌آید، به پرستار دیگر گفته برو و خودش پانسمان پدر را به عهد گرفته! و گفته که نظرش را راجع به روحانیت عوض کرده پدر!!!! هم‌این قضایا می‌شود که پدر ماشینِ مچاله شده‌ی آقای آقازاده را که صاحب‌ش بود می‌فروشد و بعد زنگ می‌زند به اداره‌ی برق و می‌گوید که او زده آن تیر برق را نصف کرده و یک چیزی می‌گذارد روی چهارصد هزار تومن پول ماشین و می‌دهد به اداره‌ی برق.

  مدتی بعد از فروش پیکان آقای آقازاده، پدر می‌رود توی کار شاسی بلند! یک جیپ کائم خرید کلن برای پرچ‌ِکوه! جیپِ جنگیِ بدون پلاکی که باهاش نمی‌شد شهر آمد. و هم‌این شد که آن را بدون هیچ حادثه‌ای فروخت! وااااای ام‌سال همان جیپ را دوباره دیدم و کلی دل‌م خواست‌ش! (صاحب جدید‌ش آشناست!)

  پدرِ رارنده‌ی من، به کورس ماشین‌ بازی‌ش، ادامه داد و بعد از مدتی پیکان سید جعفر (ما می‌گیم سِد جعفر! شما هم سید را بخوانید سِد!!) را خرید با آن هم هنوز مشکلی پیدا نکرده بودیم که، وقتی رفتیم تهران، دایی فرامرز، پدر را برداشت برد نمایش‌گاه ماشین! و یک جیپ پاژن پلاک‌دارِ به ظاهر سر به راه را خریداری نمودندی با پنج میلیون تومان نقد و یک عدد ماشین پیکان سِد جعفر! البته، این یکی خرج داشت، زیاد!!! یادم هست وقتی پدر زد پشت نیسانی را که یک‌هو زده بود روی ترمز، قشنگ با پاژن‌مان صاف کرد!

  چند ماه بعد، نوشهر، همه هستیم! پدر صندلی‌های ماشین غیر از صندلیِ رارنده‌گی‌ش را برداشته و می‌خواهند بروند با محسن، پسرِ عمو دکتر، با پاترول‌ِ دودرش، کودِ ورمی کمپوست بیاورند! محسن، بعدن، وقتی از دوباره آمدند نوشهر تعریف کرد که داشته جلو میرفته که یک‌هو صدای ترمز شدید را شنیده و سرش را که برگردانده دیده پدر محکم رفته توی دیوار بتنی‌ِ پلِ رویِ رودخانه! علت‌ش را سنگینی ماشین و سرعت بالا دانسته‌اند که ترمز ماشین نگرفته! هرچه که باشد پدر بعد از مدتی، به خاطرِ هزینه‌های بالایِ ماشین، فروخت‌ش و گفت من دیگر ماشین نمی‌خرم! و همیشه در جواب به سوال چرا ماشین نمی‌خریِ این و آن می‌گوید: پول‌ش را بده!

  اما گذشته از همه‌ی این‌ها بعد از حدود یک‌سال بی‌ماشینی، ام‌سال یک موتور خریده برای پرچ‌ِکوه با کلی خاطرات تازه! یعنی آیا ممکن‌ست این شروعی تازه برای ورود پدر به عرصه‌ی ماشین‌رانی باشد؟ و الله اعلم!


  تمام این متن که کلن 1964 کلمه‌ای بیش نبود، می‌خواست این را بگوید که پدر من یک رارنده‌ است! نه راننده!

تمام.

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۵ ]

صفحه‌ی 135

*/زیرِ صفر/*

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۴ ]

صفحه‌ی 104

3 / یک تنها به تنهایی‌ش می‌رسد و یک خروس به فرمان‌روایی‌ش!/

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۳ ]

صفحه‌ی 90

به نام خدا

سلام.


اولین‌ش مهدی بود. خیلی صریح مخالفتی را اعلام کرد که اعلان جنگی بود برای خودش:

- من پام رو از اون جا بیرون نمی‌ذارم... .

  تابستان بود همه از فرط گرما در خانه بودیم. به جز پدر که نمی‌دانم کجا بود! آها شاید خوابیده بوده! گناه همه چیز بر گردن من بود و می‌دانستم مهدی دارد توی دلش مرا فحش می‌دهد، عادت داره وقتی یه جور عصبانی نگاه‌م می‌کند می‌فهمم که حتمن دارد فحش می‌دهد! کاش قبول نمی‌شدم تا مهدی مجبور نمی‌شد توی دل مرا فحش دهد! اما در آن صورت مامان، بابا و خودم، خودم را فحش می‌دادیم! البته مامان که نمی‌تواند مرا فحش دهد. ینی می‌تواند، ولی فایده ندارد جز این که دل‌ش خنک شود! چون اولن که دعا‌های‌ش نمی‌گیرد. که اگر دعاهای‌ش می‌گرفت روح‌م هم نمی‌توانست در امتحان شرکت کند! و  دومن که توله‌ی سگ و گوساله هم که نمی‌تواند در آزمون شرکت کند! پس فحش‌های‌ش درست نیست! اما پدرم خودخور است و چیزی به روی‌ش نمی‌آورد، این را مادرم می گوید! من هم از او خودخوری‌ را به ارث برده‌ام، این را خودم می‌گویم!! پدرم هیچ وقت مرا فحش نمی‌دهد مگر حالا دو- سه تایی مثل خنگ که ورد زبان همه هست! الان تو می‌خواهی بگویی به هیچ‌کس نگفتی خنگ؟؟ آره با توام خواننده‌ی خنگ!!!

  به مهدی گفتم به همین خیال باشد! حال او چیزی نشده نمی‌خواهد بگذارد من هم برای خودم چیزی شوم؟! البته قسمت دوم‌ش را نگفتم. چون اگر می‌گفتم مثل عقب افتاده‌ها جمله‌ام را تکرار می‌کرد و هر وقت که بدبیاری و بدشانسی‌ای بیاورم، که در مورد همین جمله باشد، مثلن اگر در آینده در کنکور قبول نمی‌شدم، به صورت خیلی عجیب این جمله یادش می‌آمد و باز مثل عقب مانده‌ها می‌گفت:حالا تو چیزی نشدی نمی‌خوای بذاری من یه چیزی بشم؟!! و من باید فکر کنم که مهدی چه حافظه‌ای دارد! مثل معلم عربی سال اول  راهنمایی که حالا دو سال از شاگردی‌م پیش می‌گذرد می‌گوید چطوری جواد با این حال که یک عالمه دانش‌آموز‌های دیگر هم طی این سال پیدا کرده! و من می‌روم در کف این که چه حافظه‌ای دارد! کاش مهدی آلزایمر بگیرد تا دیگر ادای جمله‌‌های من را در آینده در نیاورد آن هم مثل عقب مانده‌ها! من عقب مانده‌ها را دوست دارم  اما آن حالتی که مهدی از آن‌ها در می‌آورد خیلی بدست! کاش مهدی عقب مانده می‌شد تا من وقتی ادای جمله‌‌های من را در می‌آورد از دست‌ش ناراحت نشوم زیاد!!

  بعد از مهدی، من مخالفت‌م را اعلام کردم! آن هم با پیش‌نهادی که خیلی وسوسه انگیز بود! پدرم خیلی فکر می‌کند و یک پیش‌نهادی، پیش‌ می‌نهد که به سختی بتوانی ردش کنی! کاش من هم مثل او بودم تا شاید چیزی را که برای‌ش می‌جنگم از بین نرود! گفت: تو در همین‌جا باش و همین‌جا درس بخون و جزو سه نفر اول کلاس بشو در عوض ما هم تمام خرجی را قرار بود آن‌جا بکنیم، به عنوان کادو می‌دیم بهت! آن هم به مدت 4 سال!! گفتم به شرطی که از دوباره در آزمون شرکت کنم. قبول کرد. من هم گفتم حالا باید فکر کنم! داشتم ناز می‌کردم! از خدایم هم بود! چهارتا مثبت یه میلیون حداقل می‌شود 4 میلیون! تازه علاوه بر آن می‌توانشم از دوباره در آزمون شرکت کنم و در مدرسه‌ی دل‌خواه‌م قبول شوم!! کاش من هم بلد بودم از این پیش‌نهاد‌ها بدهم تا یه چیزی بشود دیگه حالا حتمن باید بگم؟ از این پیش‌نهاد پدر فهمیدم که پدر هم با ماست! البته با ما که نه، چون مهدی انصراف داد از حزب جنگی ما! شاید وقتی مهدی برگشته قم با خودش فکر کرده بود، به آینده‌ی من، و خودش و رای‌ش را از منفی به ممتنع تغییر داده بود. کاش به آینده‌ی من فکر نمی‌کرد تا می‌شدیم 3 نفر! 

  مامان هم با حزب دو نفره‌ش بی‌کار ننشسته بود! حزب دو نفره؟ بله خودش و بابا! نفهمیدم چرا بابا هم با من است و هم با مامان! حزب مامان به همه خبر داده بود که من قبول شده‌ام و باید نقل مکان کنیم از دل‌بازی پردیسان به شلوغی مرکز شهر! و همه شروع کرده‌ند کمک‌های ناخواسته. مثل پیدا کردن مشتری برای خانه! هنوز نه به بارست، نه به دار! چه وضعشه؟!!

  روز موعود فرا رسید و پدر دو سر سوز، باید به خواست مامان مرا و مامان را ببرد مدرسه‌ی نمونه برای ثبت‌نام کردن من و بعد هم برویم خانه ببینیم! آی پدرنفوذی!! در واپسین لحظات جنگ در حال شکست و عقب‌نشینی بودیم من سربازان خیالی‌م، پناه بردم بر خدا و کتاب‌ش تا ببینم باید تسلیم شد یا جنگ جنگ تا پیروزی؟! پدرم وضو‌ی‌ش را که گرفت آمد طرف من (برای رفتن به حرم نه برای من!) من هم بی هیچ حرفی قرآن را دادم دست‌ش و در دل‌م گفتم نیت‌م ماندن است و پیروزی خودم! من بودم و مامان و بابای نفوذی! مهدی بی‌طرف هم رفته بود سر سربازی تا با سر‌سره‌بازی سر سرباز سرسره‌بازی بشکند!! نگاه من و مامان به بابا بود برای آتش‌بس و نگاه به بالا! خدا هم طرف من نبود: پیروزی هیچ سودی برای‌ت ندارد! حالا نگاه آن دو به من بود: خب بریم! رفتیم پرونده را تحویل گرفتیم و ثبت‌نام هم کردیم! رفتیم خانه‌ی طرف‌داران مامان! دوست‌ش بود! یعنی دوست‌مان بود! شربت خنک با شیرین زبانی‌های محمد صدرا می‌چسبید! کاش همیشه کودک بود... !!

اولین املاکی: بیشتر خانه‌ها یک اتاقه و یا گران! یه مورد ایده‌آل پیدا شد: 120 متری، دو خوابه و با قیمت مناسب... . رفتیم و دیدیم!  کاش دروغ نبود... ! نه دروغ نبود، بلکه صاحب‌خانه خانه‌اش را با ضرب‌المثل شهر ما، خانه‌ی ما حساب کرده بود... . آدم توی خانه‌ی مثلن 120‌متری‌ش خفه می‌شد!

  وقت نهار برگشتیم خا‌نه‌ی دوست‌مان! بابای نفوذی را کشیدم کناری و گفتم: تو که قبول داری سرویس به صرفه‌تر است چرا می‌رویم دنبال خانه؟ گفت: حالا حتمن نباید به صورت مستقیم مخالفت‌ت رو اعلام کنی که... . گرفتم منظورش را. می‌خواهد یواش یواش نیت‌ش را اعلام کند! یک نگاه عاقل اندر چی ؟؟؟ بهش انداختم و گفتم: آدم باید با خانواده‌ش رو راست باشه! زد به سینه‌م و گفت: تو چی می‌گی؟!! شاید من در بازی‌‌ای که خودم راه‌ش انداخته بودم باختم! هر چه بود من دیگر رضایت خرید خانه ندادم چون حوصله اسباب‌کشی را نداشتم و نقل مکان به یه جای... . اما رضایت من لازم نیست که اصلن! هنوز از پدرم می‌خواستم نیت‌ش را بگوید. اما پدر با اهداف هیتلری‌ش معلوم نیست با کدام طرف است! از طرفی به من می‌گوید نگران نباش و از طرفی به مامان می‌گفت دنبال خانه بگردد! دیکتاتور بزرگ یحتمل دوست دارد جنگ را از اول شروع کند!! کاش پدرم روش بهتری را انتخاب می‌کرد.. .

  اصلن چرا بابا؟! کاش من در آزمون شرکت نمی‌کردم و عین بچه‌ی آدم درس را می‌خواندم در مدرسه‌ی معمولی. تا مهدی به آینده من فکر نکند و گذشته‌ی خودش...  ! تا محمد‌علی نگوید: کوفت‌ت بشه! و فکر کند که چرا خودش قبول نشد؟ ، تا پدر مجبور نشود کار کند و حداقل یک میلیون و نیم بابت مدرسه‌ام خرج کند... ، تا مادربزرگ اعصاب‌ش را خورد نمی کرد برای امتحان‌م... ، تا خاله فاطمه ناراحت نمی‌شد که به خاطر ثبت‌نام من زود از پرچکوه آمدیم و نتوانست پیش‌مان بماند... ، تا آن کسی نتوانست قبول شود به خاطر وجود من سرکوفت نخورد... ، تا دل بیگ‌دلی نسوزد از این که نمی‌توانست در آزمون شرکت کند... ، تا... . اصلن مدرسه خوب رفتن می‌ارزد به این‌ همه ناراحتی؟؟؟! کاش بمیرم تا کسی بیش از این ناراحت نشود... !

آخ خدا... .

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۸ ]

صفحه‌ی 82

یک رونمایی و یک مسابقه!

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱۰ ]

صفحه‌ی 51

بابایی تولدت مبارک

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۲ ]

صفحه‌ی 37

پاسخ به نقد‌های شما

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۲ ]

صفحه‌ی 35

پرواز را به خاطر بسپار


/...من از تاب بازی می‌ترسیدم. تا آن‌جا که یادم هست، ترسم از آن‌جا شروع شد که با پدر رفته بودیم به پارک نزدیک‌ خانه‌ی‌مان – آن زمان‌ها! -  پدرم گفت که برویم خانه و من که هنوز از تاب  پایین نیامده و تاب هنوز نه‌ایستاده  تالاپی از روی تاب می‌افتم به پایین و گریه زاااری.../

 

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۳ ]

صفحه‌ی 33

من و خانواده (1)
من و پدرم

/...به مناسبت روز پدر.../

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱ ]

صفحه‌ی 31

غربت

/...خیلی ذوق می‌کنم شلوغی رو می‌بینم.../

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۳ ]
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)