صفحه‌ی 202

الف.


سلام.

  رو آوردن دوباره به قایق ساخن یعنی پیدا شدن یک خلا و تن‌هایی جدید در وجودت که با وجود پر مشغله‌گی‌ت حس می‌کنی که بی‌کاری. یعنی نداشتن یک دوست ثابت و یک فرد که پای حرف‌های‌ت بنشیند. یعنی این که گاهی باید دیگران را مجبور کنی تا حرف‌ت را بشنوند. یعنی این که باز هم داری با چند نفر درگیر می‌شوی. حالا آن می‌خواهد معاون مدرسه‌ت باشد یا یک دوست، فرقی نمی‌کند. دوباره قایق ساختن یعنی تحلیل رفتن قوه‌ی تخلیه‌ت یا همان نوشتن، یعنی نداشتن شور و نشاط. یعنی که حتا برای راه رفتن در پیآده‌رو هم باید حتمن یک کاری بکنی وگرنه نمی‌توانی خودت را کنترل کنی، نه فقط جسم‌ت ، که حتا فکرت را هم نمی‌توانی کنترل کنی! یعنی داری دوباره بی‌دقت می‌شوی به جزئیات و به روبه‌رو که با کله بخوری به دختری. یعنی نیاز به یک هم‌راهی! نیاز به یک دوست که بتوانی چند ساعت را در فضای واقعی با هم بگذرانید و هی با هم مخالفت نکنید. هی با هم سر دعوا نداشته باشید. کسی که یتوانی هم‌راه‌ش تاب سوار شوی و او به این کار نگوید بچه‌بازی. کسی که کتاب بخواند یا حتا بتواند درک کند کتاب خواندن را.

  هم‌این فقط.

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۷ ]

صفحه‌ی 201

*/دلقک‌بازی/*

الف.
سلام.
  آخرین دفعه بود که گذاشتند بروم سر صحنه. یعنی رئیس خیلی واضح و مردانه به من گفت اگر دوست دارم این‌جا به کارم ادامه بدهم یا زنده از این در بیرون بروم باید برنامه‌هایی که خودش سناریو‌ش را نوشته را اجرا کنم و اگر نکنم... .
  جمعیت خیلی زیاد بود یعنی خیلی خیلی زیاد به‌طوری که رئیس حتا وقت نکرد که تا آخر برنامه پول بلیط‌های‌ش را بشمرد یا تخمین بزند که چند تا بلیط فروخته و خواهد فروخت. این جمعیت فوق‌العاده زیاد ناقص‌العقل برای دیدن من آمده بودند. از عکاس و خبرنگار گرفته تا شاهزاده کوچولو‌ی دربار همه و همه برای دیدن من آمده بودند. تا آخرِ مراسم هم‌این‌طور فلش دوربین بود که می‌خورد توی صورت‌م البته که چیز‌هایی دیگری هم خورد! نمی‌دانم چرا رئیس با این همه تماشا‌چی‌ای که برای‌ش جمع کرده بودم هنوز مُسر بود که اجرا او را جلو ببرم! با آن برنامه‌ی مزخرف‌ش! من جلو پرده بودم و رئیس پشت‌‌ش! هل‌م داد جلوتر و گفت:«یادت باشه اگه برنامه‌ی من رو اجرا نکنی می‌اندازم‌ت جایی که عرب نی انداخت در واقع!» عرب‌ها برای چی نی‌هاشون رو می‌ندازن؟ ینی این قدر بی‌کارن که نی رو می‌برن بعد می‌ندازن‌ش؟ شاید منظور نی‌لبک باشه، حتا اگه منظور اون باشه یعنی حتا اگه منظور نی‌لبک باشه به هر حال خیلی بی‌کارن که نی‌لبک درست می‌کنن بعدش می‌ندازن‌ش دور!
  رفتم وسط و به چهار طرف برای این مردم ناقص‌العقل گفتم که من کسی نیستم که جلو یک مشت ناقص‌العقل تعظیم کنم! تازه دختر آقای رئیس گریم کرده بود و من حس لزج رنگ رو روی پوست‌م حس می‌کردم. معمولن من رو هر ماه یک بار بعد از این که می‌رم توی دریاچه‌‌های اطراف شهر‌های اجرا شنا، دوباره گریم می‌کنه. اما دختر آقای رئیس این یه هفته خیلی مهربون شده و می‌گه تو طرف‌دار زیادی داری باید همیشه خوشگل باشی و می‌گه که اصلن به حرف‌های پدرش توجه نکنم. البته پدرش حق رو می‌گه، اون زحمت می‌کشه، یک سناریو مسخره می‌نویسه که کسایی مثل من باید توش ده‌بار بخورن زمین. و خب هروز به‌مون غذای خیلی خیلی خیلی خیلی خوش‌مزه پوره‌ی سیب‌زمینی رو می‌ده و حق خوابیدن روی یونجه‌های موریس!
   داد زدم تا این‌جماعت ناقص‌العقل دست از پچ‌پچه‌های الکی‌شون بردارن:
- سلام این اجرای آخرمه. من دیگه این‌جا اجرا ندارم، البته گروه سیرک دوهفته‌ی آزگار دیگه رو هم، هم‌این‌جا پیش شما جماعت ناقص‌العقل می‌مونه! خب من چون آدم خوبی هستم آقای رئیس به من قول داده که برام بلیط بگیره تا بعد از این اجرا یک راست برم به جایی که اعراب نی‌هاشون رو اون جا می‌ندازن! تا برای اون‌ها یعنی نی‌ها و اعرابی که می‌آن نی‌هاشون رو بندازن اجرا داشته باشم. 
    جمعیت هر و کر می‌زنند زیر خنده و قاه قاه می‌کنند و ها ها ها ها!
- ولی من جدی گفتم!
    قیافه حق به جانب‌ها رو می‌گیرم چون حق به جانبه منه، چون رئیس خودش به من گفت! ولی جمعیت هم‌این‌طور هر و کر می‌کنند. جمعیت ناقص‌العقلی هستند خب، مهم نیست. 
- من تو این چند روز چیز‌های خیلی خیلی زیاد یاد گرفتم، ینی شاید زیاد نبود باشن ولی خب مهم بودن! ممنون ای جماعت ناقص‌العقل، من این یاد گرفتن رو مدیون شما جماعت ناقص القعل هستم. یکی از اون چیزایی که یاد گرفتم اینه که هرکسی که وسط حرف‌های جدی آدم بخنده خیلی خیلی ناقص‌العقله. یادتون باشه من چیزای زیادی یاد گرفتم که اینا نمونه‌ن!... چیزی دیگه‌ای که یاد گرفتم، اینه که آدمای ناقص‌العقلی مثل شماها در موردِ یک فرد واحد یا یک کار واحد ری‌اکشن‌هاتون با هم خیلی متفاوته. این رو بعد از اولین اجرا تو این شهر فهمیدم. یادتون می‌آد اصلن؟ وقتی که از روی توپ افتادم شما جماعت ناقص‌العقل هوش از سرتون پرید و عین موریس که همین بیرون بستن‌ش عر عر سر دادید و خیلی بد هر هر و کر کر کردید! من چیزی نگفتم اما وقتی اون دلقک که واقعن دلقکه دوباره افتاد شما از دوباره این حرکت شنیع‌تون رو تکرار کردید، من داد زدم که خرا برای چی به افتادن یه آدم این‌طوری می‌خندید، خیلی بی‌رحم شدید یعنی محبت و حس انسان دوستی از توی دل‌هاتون رفته، ما مجبوربم بیوفتیم تا شما بخندید ولی شما عر عر می‌کنید تا ما بتونیم دو روز دیگه پوره‌ی سیب‌زمینی بخوریم و روی یونجه‌های موریس بخوابیم؟ درست بعد از همون اجرا یعنی وقتی که رئیس با شلاق حرف‌های من رو تموم کرد اون دختره‌ی خبرنگار که الان سمت چپ من، یعنی درست بغل پله‌ها نشسته گفت:«تو دلقک نیستی، تو یک مرد خیلی بزرگی...!»  داد نزد، یعنی داد زد ولی بیش‌تر به جیغ شبیه بود. (جمعیت دوباره هر و کر کردن رو سر دادن! واقعن که ناقص‌العقلن!)... ولی همون لحظه که اون داد زد، ینی جیغ زد، رئیس به من گفت که:«تو واقعن یک دلقک به تمام معنایی... !» و وقتی که من رو انداخت توی قفس لافکادیوی عزیز که تازه تیمارش کرده بودم، لافکادیو گفت:«غر غر غر غر... » بعد من رو بغل کرد خوابید. البته که شیر عزیزم لافکادیو هم مثل شماها ناقص‌‌العقله! (از دوباره این جمعیت هره و کره رو سر گرفتن) فرداش وقتی پسر کوچیکه‌ی... (نشنیدن، داد زدم): فرداش وقتی پسر کوچیکه‌ی آقای رئیس من رو از توی قفس در آورد گفت: تو یه دیوونه‌ای پسر! هم خنگی، هم عاقل! هم‌این پسر کوچیکه‌ی آقای رئیس رو می‌گم، یعنی اینی که بالای این دیرک وایساده و داره دست تکون می‌ده ، اون هم یک ناقص‌القعل به تمام معناس. یعنی فقط از شما ناقص‌العقل‌ها یک‌م کم‌تر ناقص‌العقله! ولی یه ناقص‌العقلِ به تمام معناس! می‌دونین من هیچ‌وقت از روی حرفام بر نمی‌گردم. و وقتی به شما می‌گم که ناقص‌العقل هستید یعنی ناقص‌العقل هستید. حالا مهم نیست که شاید بقیه به‌تون بگن روشن فکر! البته اگه به روشن فکریه که لامپ هم روشن فکره! ولی بدونین من هیچ‌وقت از حرف‌م بر‌نمی‌گردم که شما یک ناقص‌القعل هستید! (جمعیت هر و کر کرد.) برای این که به‌تون ثابت شه که من از روی حرف جم نمی‌خورم... (باز هر و کر) ...برای این که به‌تون ثابت بشه که من از سر حرف‌م جم نمی‌خورم این رو براتون می‌گم! توی اجرای دی‌روز وقتی گفتم که آقای رئیس یک ناقص‌العقله، آقای رئیس بعد از اجرا از من پرسید که در واقع نظر واقعی من اینه که اون ناقص‌العقله؟ و من خیلی راحت به‌ش گفت آره و آن هم ابراز خوش‌حالی کرد که در واقع نظر اصلی من رو در واقع خودش می‌دونه! و بعدش زارت خوابوند پای چشم راستم. (جمعیت دیگه داشتن گریه می‌کردن از خنده) و به مرحمت همون مشت من ام‌روز از رنگ بادمجونی کم‌تری برای صورت‌م استفاده کردم. 
چون ام‌شب اجرای آخرم برای شما‌ست من می‌خوام... البته اینو بگم که من هیچ ‌وقت از روی حرف‌م جم نمی‌خورم و مطمئن‌م که این اجرای آخرم برای‌شما‌ست و این اجرا به هیچ‌وجه تمدید نمی‌شه، چون تا الان مطمئن‌م که حداقل جمعیت خیلی کثیری از نی‌های اعراب و اعرابی که می‌خوان نی‌هاشون رو بندازن بلیط خریدن و منتظر اجرای هرچه سریع‌تر من پیش خودشون‌ن! پس سفر من به اون‌جا خیلی قطعیه! پس این‌ اجرای آخرمه! و من می‌خوام که مهم‌ترین حرفای زنده‌گی‌م رو براتون بزنم!
  شما جماعت ناقص‌العقل واقعن خیلی افسرده و دپرس و روانی هستید که برای دیدن چنین نمایشای مضحکی پول می‌دید و به سیرک می‌آید که تا یک دلقک بیوفته زمین به‌ش بخندید. واقعن روانی هستید که برای ایستادن شیری که پشت‌ش پر از جای شلاقه،  روی دوتا پاش دست می‌زنید و می‌گید براوُ! خیلی ابله و دلقک هستید که فکر می‌کنید من دلقک‌م و شما خیلی آدم حسابی و روشن فکر. به نظر من شما خیلی دلقک‌تر از من هستید که به خاطر گریه یک دلقک می‌خندید و با شلاق خوردن یک شیر دست می‌زنید. شما این‌قدر دقلک و ابله هستید که می‌خواید حقیقت رو از زبون یک دلقک بی‌چاره که قراره برای نی‌های اعراب و اعراب خری که می‌خوان نی‌های مسخره‌شون رو بندازن اجرا داشته باشه به سیرک می‌آید و تموم پول‌تون رو به جای این که حداکثر به خود اون دلقک یا حداقل به فقیرا بدید به رئیس ناقص‌العقلی می‌دید که الان می‌خواد بیاد تا از مصرف اضافی رنگ بادمجونی زیر چشم دیگه‌م هم جلوگیری کنه!»
  جمعیت اشک می‌ریخت و دست می‌زد و من زارت از هوش رفتم.
 پای چشم‌ِ چپ‌م می‌سوخت، یعنی سوزش خیلی بدی داشت. بیش‌تر از جاهای دیگه‌ی بدن‌م می‌سوخت. وقتی یادم افتاد که غیر از سوزش می‌تونم حس‌های دیگری هم داشته باشم بو کردم بوی‌ کاه و چوب و گل ‌می‌آمد. به زحمت چشم‌های‌م را باز کردم و تار و پود کیسه‌ی یونجه‌ی موریس را از فاصله‌ی خیلی خیلی نزدیک دیدم. و حس کردم سردیِ حلقه‌ای دور پام رو و سنگینی حرکت دادن‌ش‌. از لای تار و پود کیسه‌ی یونجه‌ی موریس دیدم که عرب‌ها نی‌های‌شان را در دریاچه‌ی خیلی عمیق ماه‌تاب می‌اندازند که سطح‌ش تکه تکه یخ زده! و شنیدم صدا تشویق و دست زدن نی‌ها برای‌م را "شالاپ" و سرمای وجود‌شان را.
  عرب‌ها کار خیلی خوبی می‌کنند که از آن سر دنیا می‌آیند این‌جا توی دریاچه‌ی ماه‌تاب نی‌هاشان را می‌اندازند. این‌طوری بعد از اجرا برای نی‌ها و اعراب نی به‌دست منتظر پرتاب نی، می‌توانم خیلی سریع به شهر‌های اطراف بروم و دوباره برای یک جماعت ناقص‌العقل، از ناقص‌العقلی‌شان بگویم، البته قبلش‌ باید این گوی فلزی سنگین را بعد از در آمدن از کیسه‌ی یونجه‌ی موریس از پای جدا کنم... .
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۶ ]

صفحه‌ی 199

*/بنویس تا بخوانم/*

الف.


سلام.

  این روز‌ها نه می‌نویسم و نه به این فکر می‌کنم که بنویسم. تابستان بود. توی یکی از کتاب‌های مجموعه‌ی داستان‌ کوتاه‌های مهدی، کتابی بود که توی یکی از داستان‌های‌ش درباره‌ی شخصی نوشته شده بود که درباره‌ی نوشتن می‌گفت. و در نقد اون داستان کلی درباره‌ی "نوشتن درباره‌ی نوشتن" نویسنده توضیح داده بود. که واقعن به طور کلی اعصاب من را به هم ریخت برای مدتی! الان اصلن نمی‌خواهم بگویم که "نوشتن درباره‌ی نوشتن" بد است، اصلن به کلی خوب است و جذاب ولی "نوشتن درباره‌ی نوشتن درباره‌ی نوشتن" کلی اعصاب‌م را به هم م‌ریزد. نمی‌خواهم بگویم که آن (نوشتن درباره‌ی نوشتن درباره‌ی نوشتن) بد است، نه اتفاقن آن هم خوب است و جذاب ولی مثل یک‌جور پارادوکس می‌ماند که هم‌این‌طور تا بی‌نهایت می‌توانی ادامه‌ش بدهی یک جا می‌رسی به "نوشتن درباره‌ی نوشتن درباره‌ی نوشتن درباره‌ی نوشتن درباره‌ی نوشتن درباره‌ی نوشتن درباره‌ی نوشتن درباره‌ی نوشتن درباره‌ی نوشتن... و هم‌این‌طور برای خودت بخوان تا برسی به نوشتن n‌ام".

  الان با همه‌ی این‌ها که نوشتم می‌خواهم بگویم که خود من هم "نوشتم درباره‌ی نوشتن" و شاید "نوشتم درباره‌ی نوشتن درباره‌ی نوشتن" و شایدتر هم نوشتم درباره‌ی "نوشتم درباره‌ی نوشتن درباره‌ی نوشتن درباره‌ی نوشتن درباره‌ی نوشتن درباره‌ی نوشتن درباره‌ی نوشتن درباره‌ی نوشتن درباره‌ی نوشتن... و هم‌این‌طور برای خودت بخوان تا برسی به نوشتن n‌ام"

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۲ ]

صفحه‌ی 196

الف.

سلام.


  الان که می‌خواهم بنویسم یا به عبارت به‌تر دارم می‌نویسم نمی‌دانم چه می‌نویسم، یعنی نمی‌دانم که چه می‌خواهم بنویسم! هفته‌های ام‌سال خیلی خیلی خیلی زودتر از هر سال دیگه‌ای دارند برای‌م می‌گذرند و من که کم‌ترین بهره‌ی ممکن را دارم می‌برم! غذا می‌خورم، می‌خوابم، تله‌وزیون می‌بینم، میایم اینترنت، مدرسه می‌روم و تکالیف‌م را آماده می‌کنم! واااای چه قدر زیاد و چه قدر مهم! سرم با هم‌این‌کارهای مسخره گرم کرده‌م و هی با خودم فکر می‌کنم که چه‌قدر تایم‌م کمه! چه‌قدر من تلاش می‌کنم ولی به کارام نمی‌رسم.

  این هفته خیلی خیلی خیلی کمر همت بستم تونستم دوتا کتاب بخونم که تم جفت‌شون هم نوجوانانه بود که توسط شخصیت اصلی داستان به طور اول شخص روایت می‌شه، "ناتورِ دشت" و "خاطرات صددرصد واقعی یک سرخ‌پوست نیمه وقت"!

  اولی را به‌ خاطر دومی خواندم چون یک‌جایی خوانده بودم که تم و موضوع شبیه به همی دارند، و چون دومی را نداشتم اولی را خواندم، سه‌شنبه که مهدی دومی را آورد شروع کردم به خواندن دومی! حالا آن را هم سر شوخی جالبی می‌خواستم بخوانم، که یکی گفته بود شبیه‌ش می‌نویسم! دی‌روز که این را برای مهدی گفتم، خندید و گفت: عجب، شبیه نویسنده‌ی معروف، تو؟؟؟ واقعن هم خنده‌دار است! البته نوع متن‌ش هم‌چین شاق نبود که نشود عین‌ش نوشت ولی من شبیه‌ش نمی‌نویسم! ولی باز خوب بود که مجبور شدم دو کتاب خوب بخوانم! وقتی ناتورِ دشت را خواندم خیلی خیلی دوست داشتم شبیه‌ش بنویسم و خب باید تلاش کنم. متنِ ناتور دشت پر بود از تیکه کلام‌های جذابی که گاهی واقعن می‌رفت روی تک تک اعصاب آدم! مثلن یکی‌ش "وُ اینا" بود. 

   و من هم‌چنان مدرسه را چنان‌ش دوست می‌دارم که گر... . هرچند به‌خاطر بچه‌ها اشتها‌ی آدم کور می‌شود ولی...، هرچند گاهی سرم درد می‌گیرد، هرچند حال‌م به‌م می‌خورد ازا این امتحان بازی‌ها، هرچند کمر و زانو‌ان‌م له شده در پی آمد و شد به مدرسه و این بار زیاد، ولی دوست‌ش دارم، اگر دوست دارم!

  فعلن چیزی یادم نیست که بنویسم ولی جالب این که یه چندتایی تیک عصبی هم گرفته‌م!

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۷ ]

صفحه‌ی 193

*/ننوشتن/*

الف.


سلام.

  ننوشتن تنها حسنی که دارد وقت‌ت را برای خوابیدن زیاد می‌کند! هیچ‌گونه تاثیر مثبتِ دیگری روی روح و روان‌ت ندارد هیچ، تاثیر منفی تا دل‌ت بخواهد! به‌ترین بهانه و مسخره‌ترین بهانه می‌تواند وقت باشد! من وقت داشتم و ننوشتم!

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۳ ]

صفحه‌ی 189

*/؟/*

به نام خدا.


  سلام. گاهی اصلن مسئله نیست که بخواهی بنویسی یانه، دل و دماغ داری یا نه. موضوعی برای نوشتن داری یا نه. گاهی اصلن این‌ها مسئله نیست! مسئله فقط این‌ست که نمی‌دانی از میان این همه کاری باید بکنی کدام ارجحیت دارد به آن یکی!

سعی می‌کنم میم نویسم! 

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۳ ]

صفحه‌ی 173

*/گاهی فقط حرف زدن جواب می‌دهد/*

الف.


سلام.

  فکر کن... . فکر کن کلی حرف داشته باشی بخواهی، بگویی، دردِ دل‌ت را دوا کنی، غصه داشته باشی و استرس و ناشاد شده باشی از این هیچ نگفتن، آن وقت نمی‌توانی که نمی‌توانی که نمی‌توانی! نمی‌توانی درست کلمات را جلوی هم بچینی، نمی‌توانی درست سرِ هم‌شان کنی، گاهی شروع می‌کنی به یک متن نوشتن، می‌نویسی، واقعن خوب شروع کرده‌ای ولی گنده زده‌ای به آخرش! حال‌‌ت به هم می‌خورد از آن متن‌ت با خوبِ شروع‌ش!

  می‌خواستم بنویسم، از دایی‌های شوخ‌م، از بد‌غذایی‌م، از آب طلب نکرده همیشه مراد نیست و گاهی بهانه‌ای‌ست که قربانی‌ت کنند، از فیلمِ میهمان داریم، از مدرسه، از معلم‌ها، از چیزی که می‌خواهم، از این که لقمه‌ی هر خورنده را، در خورِ او دهد خدا! از فینگ‌شویی، از این که شاید روزی آشنایی نباشد، از این که اگر ما با آینده‌ی‌مان مواجه شویم چه می‌شود؟، از این که چه معلم‌هایی دارم، از این که چی می‌خواهم برای دومین بار، از این که ام‌روز ششم بود یا این که ام‌روز هنوز ششم هست، از ناراحتی‌هایی که ته یک فیلم فرا می‌گیرد آدم را، از غروب جمعه، از هزار کوفت و مرضِ دیگر! از آینده، از لذتِ خوردن یک لیتر بستنی به تن‌هایی، از مدرسه چه‌طور خوب است؟ از این که من الان در مدرسه چه‌طور به سر می‌برم، از مدیری که رفت، تا مدیری که آمد، از آینده‌م، از دبیری که خودش چند سالِ پیش جایِ ما بوده، از دبیری که سیگار می‌کشد و می‌گوید اگر از من می‌خواهید سیگار کشیدن یاد بگیرید، ماهی صد هزار تومن کتاب خریدن و غیره و ذلک را هم یاد بگیرید از من! از این که من خوش‌بخت‌م یا بدبخت! از این که گاهی فقط بعضی چیزها جای‌شان توی پی‌نوشت است، حرف زیادی دارند ولی خب به زور قورت داده می‌شوند و بعدن هم باعثِ دل دردند! ولی... . اشتهای‌م کور شد، از ننوشتن، از نوشتن‌هایِ صبحی که داشتم و الان ندارم، از... . خسته‌ام، یک چیزِ امید بخش می‌خواهم مثلِ امکان! گاهی فقط حرف زدن جواب می‌دهد... .

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۳ ]

صفحه‌ی 166

*/وضعیت قرمز/*
به نام خدا.

  سلام. از چندین سالِ پیش که مهدی ترکِ خانواده گفت و آمد قم و حوزه، و ما هم زاهدان بودیم، از من قول گرفت که در دوران مدرسه، فقط پنج‌شنبه جمعه‌ها روزهای‌ تعطییل از کامپیوتر استفاده کنم. من هم یک غلطی کردم و باشه گفتم! آن قول با این که گاهی کم یا زیاد رعایت نمی‌شد، هم‌این طور سال‌های سال مانده و خب بد نیست البته، ولی من فکر می‌کنم که از ام‌سال به بعد شکسته شود. البته فعلن که هست. از این به بعد شما هر روزِ هفته ک پست در ساعت صفر منتشر می‌شه و من هم پنج‌شنبه جمعه‌ها می‌آیم و جواب کامنت‌ها رو می‌ذارم. و صد البته یادم نمی‌ره که به وب‌هایی که باید هم سر بزنم! (نوشتم یادم نره!) البته اگر باشم و خدا هم بخواهد.
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۶ ]

صفحه‌ی 151

*/نادر/*

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۳ ]

صفحه‌ی 142

*/برهانِ صفحه‌ی 138/*


به نام خدا. 

سلام.

ببینید، حتا به من که زیاد خوب نیستم هم رحم نکرده‌اند، از اول تا آخر پست کپی شده، می‌تونید پیدا کنید، توی وب و مطابق‌ت دهید کلمات را! این‌ها فقط نمونه‌هایی‌ست محض اطلاع (از خودم، نه از دست‌اندر کاران وب نویس!)، باشد که ایمان بیاورید!!
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۲ ]
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)