الف.
سلام.
بعد از کلی کلنجار به این نتیجه رسیدم که من هم در مسابقهی یک آشنا شرکت کنم. مسابقهی شیطونی دوران گرانقدر مدرسه:)) یکی از اصلیترین دلایل هم برمیگرده به پست قبل:))
قبل از شروع، میخوام یه نوشتهی قدیمی از خودم رو که فک کنم توی یازده دوازده سالهگی نوشتم رو کنم! مربوطه به اوّلین روز مدرسه:))
به نام اعظم او ...
یادش بخیر پارسال اولین روز مدرسه تهنایی رفتم مدرسه. همیشه همینطوری بود فقط سال چهارم با بابام و پنجم با داداشم رفتم اونم به این علت بود که مدرسهام تغییر کرده بود.
سال اول ابتدایی هم داداشم من رو رسوند مدرسه و خودش رفت مدرسهاش و من توی مدرسه حیرون و ویلون بودم بعد پریدم توی صف کلاس دومی ها رفتم کلاسشون معلمشون من رو با بیاعتنایی انداخت تو دفتر و اونجا هم یه چرت خوابیدم. بعد از نیم ساعت من رو رسوندن کلاس خودمون منم که تازه خوابم گرفته بود تو کلاس رو نیمکت نیم ساعتی خوابیدم آخر زنگ بود و معلممون داشت حرف میزد که نگاهش به من افتاد و بعد به بچههایی که سر صدا میکردن گفت نگاه کنید حیدری چه ساکته من از خواب بیدار شدم گفتم خواب دیدم که کل کلاس رفت زیر تیربار خنده و من فک کنم یه یه چند متری تیر داشت.
معلممون گفت اشکال نداره روز اول از این چیز پیش میاد این اولین روز مدرسم بود.
خب این از این:)) تو سالِ سوّم راهنمایی یه دبیر برای درسِ دفاعی اومد که اتّفاقن من میشناختمش و خیلی هم دوستش میداشتم، امّا از هفتهی دوّم اوشون برفت و دگری بیامد:)) و باز هم اتّفاقن من از نفر دوّم بسیار بسیار بدم میاومد و کلن چه بگویم که حالم ازش به هم میخورد. این شد محکم روی دوپام ایستادم و گفتم من معلّم قبلی رو میخوام... بودن یا نبودن... آیا شرافت انسانی سزد که استادان فاضل و گرانمایه را رها کرده و رو به سوی معلّمنماهایی پست و فرومایه آوریم؟! اوشونم که تا به حال در جوّ کلاسها قرار نداشت بود اصن نفهمید کی حرف میزنه! پرسید کی کیه؟ بچّههای ترسوی فلان فلان همه یک صدا با اشارهی انگشت حیدری:)) خلاصه که من رو به نزد خویش بخواند و نمیخوام تقلید کنم امّا خب منم در اونوقتها وبلاگ مینوشتم و خب آیا شرافت انسانی سزد که قلم ساده و بیآلایش آن زمان را به این قلم دروغین ترجیح دهیم؟! اینه که در صفحهی 60 بخونید :)) امّا ماجرا به صفحهی 60 ختم نشد و پاش رو به صفحهی 78 هم کشوند. هماین دبیر محترم از اون جایی که هیچ آشنایی با کلاس نداشت کل ترم فقط حرف زد و هیچ سؤالی برای درس نگفت. آخر ترم هم یک امتحان سخت بگرفت که اصلن نسزید:) این شد که معدل این درس از همهی شاگردانش زیر 12 شد و ایشون هم مجبور به اصلاح نمرات که اینم صفحهی 78. بعد از این اتّفاقّات یه عید اومد که همهی اینا رو بشوره و ببره، امّا از اونجایی که خانوادهی ما بلیط گیر نیآوردند من دو روز دیرتر به مدرسه رسیدم و هرچه از من اصرار که بابا بیا با هم بروایم، از پدر انکار که نمیاویم! خودت برو یاد بگیری حرف بزنی. من هم رفتم مدرسه و سر صف اعلام کردن اونهایی که دیروز پریروز غیبت داشتن بیان دمِ دفتر که چکشون کنیم... منم ساده پاشدم رفتم:/ نمیرفتم هم مشکلی نبود فکر کنم... آخر از همه معاون اومد سراغ من... پرسید ماجرا رو... من هم گفتم... ولی به سان خر! نمیفهمید!! نمیدونم چرا خیلی بدیهی بود که بلیط گیر نیاوردیم... ایشون هی میگفت باید میاومدی به من ربطی نداره که بلیط گیر نیورردی! من یهو عصبانی گشته دستام رو به سان بال بالا و پایین کرده و گفتم بال که نمیتونستیم بزنیم بیایم... باید با اتوبوس میاومدیم دیگه... چشمتون روز بد نبینه اینو که گفتم معاون گر گرفت! این شد که با احضار والدین این قضیه به پایان رسید:)) تا این که... :))) امتحان آخر ترم خرداد رو هم دادیم و خیلی شبیه بچّههای مؤدب و مرتب تصمیم گرفتیم با مدیر و معاون خدافظی کنیم... امّا یهو من رو جو گرفت موقع خدافظی به مدیر گفتم هرچند که خوش نگذشت ولی بد نبود :|
توی دوران دبیرستان کلن بسی آرام به سر میبردیام. سال اوّل دبیرستان که مدرسه نمونه دولتی بودم و فاز درس خوندن بود، سال دوّم و سوّم امّا در هنرستان بودم و اینقدر بچههای عجیب و غریب بود که من در مقابل اونها هیچ بودم. فرض کنید دانشآموزی را که مهتابیِ رو از سقف باز مینماید و با نشانهگیری دقیق پرت مینماید کنج دیوار! خب در مقابل این آدم من چی دارم بگم؟! امّا خب سال سوّم با مقولهای سخت و دوشوار به نام پیچیدن آشنا شدم که کلن زندهگی من رو دگرگون کرد... هنرستان کرج که پارسال در آن به سر میبردهام با دانشگاه علمی کاربردی در یک محوطهست... البته کل محوطه برای هنرستان بود، امّا دانشگاه به سان زالو بخش عمدهایش رو در خود مکید :| این بود که عمل پیچیدن از جهاتی سخت و دوشوار نمینمود! باید خویشتن را شبیه دانشجو جماعت میکردی و سپس خود را به حیاط بالایی رسانده و از روی در پارکینگ به پایین میپریده! امّا همیشه این سؤال باقی بود که دوربینهای مداربسته واقعیند یا الکی میباشند؟! تا این که در یک روز زمستانی... بسیاری از دانشآموزان نیامده بودند و کلاسِ خاصی هم نداشتیم جز عکاسی که آن هم خاص نمینمودندی! این شد که دستهی پیچان پنج شیش نفری تشکیل داده و از هنرستان خارج شدیم. شنبه که رفتیم هنرستان، مدیر محترم در حیاط چرخ زنان به من اشاره کرد و گفت بیا بیا. من هم رفتم، گفت بذار یه چیزی نشونت بدم... بعد گوشی خویش را در آورده فیلم دستهی پیچان ما را در حال دویدن در پارکینگ و پریدن از دیوار نشان میدهند... بعد پرسید میشناسیشون؟ گفتم: نننننهههه کین؟! گفت مرتیکه نمیشناسی؟! خودتی :| حالا بدبختی دقیقن لباس همون روز رو هم پوشیده بودم! گفتم عههه کوچیک بود نشناختم:) گفت خب تو که از معلّما ایراد میگیری، خودت چرا از مدرسه در میری؟ منم گفتم آیا شرافت انسانی سزد که کلاسهایی که بیمعلّم بوده را صبر نماییم؟! امّا در پسِ آن روز ما چه کردیم؟! به این
فیلم توجّه نمایید:))
یه چهارشنبه روزی هم بود که توی گالری هنرستان نمایشگاه طراحی یا پوستر بر قرار بود، شایعه شده بود که معلّم تاریخ هنر هم نیومده، بچّهها هم در کلاس بسیار با تمدن جنگل در حال گذران بودند... من و دو عدد از دوستام خیلی بچّه مثبتانه تصمیم گرفتیم بریم نمایشگاه کارها رو ببینیم. در حین تماشا بودیم که مدیر محترم پیدا شد... پرسید کلاس ندارید، توضیح دادم که آوردهاند که استاد فلانی نیاید! اون گفت نهههههه اومدددههه! سر کلااااسه الآن. من گفتم ولی گفتن نیومدهها... از معاون پرسید آقای فلانیتر، استاد فلانی اومده؟ من هم در جا گفتم شما که انگار خودتون نمیدونید استاد هست یا نه، ولی میگید سر کلاسه:| ایشون هم به جوش و خروش آمده... گفت یه بار دیگه اینطوری حرف بزنی با جف دست موهاتو میگیرم کلّهت رو میکوبم تو دیوار... مرتیکهی دلقک :| جالبی ماجرا اینجاست همان روز پدر برای چک کردن وضعیت تحصیلی به مدرسه وارد میآیند :|
دوستی و محبّت مسئولین مدرسه باعث علاقه بیشتر ما به مدرسه شده و این شد که از هر فرصت به دست آمدهای استفاده میکردیم و مراسم پیچان راه میانداختیم... در یکی از این مراسمات من و یک نفر دیگه این مراسم رو به تنهایی :)) صورت دادیم. در حین رد شدن از پارکینگ دانشگاه نگهبان دانشگاه ما رو دید و دوان دوان پشتمون میآمد ما هم دِ بدو! از محل مورد نظر که دور شدیم تازه یادم اومد که بابا قراره بیاد دنبالم و من هم گوشی به همراهم نیست که خبر بدم بهش که نیاد... با سرعت هر چه تمامتر راهی خانه شدم! وقتی رسیدم، یک راست به سمت گوشی حمله بردم و اسمس دادم که من اومدم خونه، نیا دنبالم! تا اسمس ارسال شد، درب اتاق باز شد و بابا بفرمود که من میآم دنبالت اون وقت تو از مدرسه در میری؟! نگو تا ما از مدرسه خارج شدیم، مسئولین دانشگاه، مسئولین هنرستان رو خواستن و فیلمهای دوربینهای دانشگاه رو نشونشون دادن... و سپس تا اونها برگشتن، پدر من وارد هنرستان شده و اونها هم صاف گذاشتن کف دستش که بچهتون پیچونده :| یکی دو روز پس اون اتّفاق، به صورت اتّفاقی معاون ایگرگ ما را دیده و به دفتر خویش هدایت نموده که کی به شما اجازه داد برید سر کلاس بشنید؟! بعله... این گونه ما را دو زنگ دم دفتر نگاه داشتند و منتظر که معذرتخواهی کنیم... ما هم بچّه پررو اصلن از این کارا حالیمون نبود که :| خلاصه معاون ایکس بهتر از معاون ایگرگ بود هی منو میکشید کنار میگفت من میدونم تو پسر خوبی هستی شاگرد زرنگی، میدونم دوستت اغفالت کرده فرار کنید، بیا برو معذرت خواهی کن بگو اشتباه کردی دیگه! از این بگذریم که خود من گفتم بپیچیم :| امّا هر دفعه که میرفتم سمت معاون ایگرگ تا میخواستم بگم ببخشید میدیدم نه بابا این خیلی نفهمه... ارزش نداره :| آیا سزد که جواب ابلهان را با خاموشی نداد؟! بالأخره بعد از دو زنگ با پا درمیانی معاون ایکس ما آزاد گشتیم:)) بعد ایشان ما را به کناری کشیده به دوستمان گفت از دیوار پریدی خشتکت هم پاره شد:| ما تو فیلم دیدیمش. (دوست گرام بعد از این که به خانه رفته شلوار را چک کرده و پاره نبوده:|:|) بعد هم دست در گردن جفتمان انداخته و در گوشی گفت بابا ******** :))) نکنید از این کارا!
امّا سال چهارم که امسال میباشه من کلن رفتم دبیرستان بزرگسالان ثبتنام کردم تا از هر شر و شوری در امان بوده باشم... چرا که مدرسه جاییست بسیار مزخرف و من ابدن فرزند نداشتهی خویش را راهیِ مدرسه کنم، چرا که درسته مدرسه یه سری چیزها به آدم یاد میده... یه سری چیزهایی که تو باید جون بکنی تا بتونی خودت به بچّهت یاد بدی، امّا تجربههایی که برای بچّهت اتفاق میافته ممکنه جزو تلخترین تجربههای زندهگیش باشه.
تمام.