الف
مدتی شده که فکرم درگیری جدیدی پیدا کرده. بحران مهاجرت شاید. هرچند که من در بین دوستانم که از مهاجرت صحبت میکردم، باعث خنده بود که قم به تهران را مهاجرت تصور کنند؛ با این حال من این را هم مهاجرت میدانم. از شهری به شهر دیگر و هم استقلال از خانواده. استقلالی که انگار در این یکسالهی اخیر بیشتر به وصل بودن و خواستن از خانواده منجر شده.
حوالی دو سال میشود که خانه زدهام بیرون که در این چندوقت سؤالات زیادی برایم ایجاد کرده. چرا جدا شدم؟ برنامهام چه بوده و حالا چیست؟ به کدامها رسیدهام و میرسم؟ پیشرفت کردهام یا پسرفت؟ شاید جواب بسیاری از آنها در پس این نکته پیدا شود که فکر میکنم تصمیمم فرای افکار منطقی و برنامه بوده و بیشتر از سر تنشهای درونی و بیرونی صورت گرفته؛ نمیدانم!
ایدهی به تهران آمدن ابتدایش از میان گفتوگوهای من و اکسم جدیتر شد. به او گفته بودم که به تهران میآیم و میتوانیم کنار هم زندهگی کنیم و یا لااقل زمان بیشتری را با هم بگذرانیم که او مجبور نباشد در قم به دیدنم بیاید. رابطهای که خیلی عجیب -هنوز هم عجیب- به پایان رسید. پایانی که حتا نقطهی مشخص از دو سمت من و او هم یکسان نیست؛ شاید البته!
وقتی که به تهران آمدم مدتها از پایان رابطهام با او گذشته بود؛ هرچند شاید من همچنان درگیرش بودم. اما دلیل دیگری که جدیترم کرده بود درگیریهای من و برادرم برای زندهگی مشترک در یک خانه بود. نه حال من خوب بود و نه حال او. و از طرف من درک خیلی کمی از وضعیت برادرم همیشه وجود داشته و البته که هنوز هم دارد. اما حالا صبورانه و دورادور با هم راحتتر کنار میآییم.
تهران آمدن و جدا شدن از خانه حتا به نقطهای رسیده بود که میخواستم سرپرستی گربهی عزیز عزیزم را هم واگذار کنم، که چه خوب شد که این اتفاق نیوفتاد. در نهایت هم من با شیرجه در کاری سخت و حقوق اندک خودم را به تهران رساندم. کاری که خیلی نامعقول بود.
خلاصه به تهران آمدم و همهچیز رنگ تازهای گرفت. رنگی تازه، اما خوب؟ نه فکر نمیکنم. البته که از جایی حتا در آن کار سخت و مشقتبار به فکر کردن به برنامههایم و یادگیری چیزهای جدید و مطالعه هم رو بردم. بعدتر رابطهی جدیدم هم آغاز شد.
همهچیز خوب بود تا زمانی که از آن کار سخت آمدم بیرون. من خالی کردم. رابطه به تنش رسید و همهچیز داشت به فاجعه منجر میشد. دیگر از کار کردن ترسیدم و از برنامههای شخصی و کوچکی که در کار داشتم هم رها شدم. شاید برای این که هیچفکری نکرده بودم و برنامهی مشخصی برای بعد از کارم نداشتم. تنها برنامهام کمی استراحت بود. استراحتی که هرچه میگذشت بیشتر برایم آزار بود تا مرهمی بر آلامم. دست به هرجای که میکشیدم سر بود و بالا رفتن مشکل.
ترس از کار در محیط جدید، اضطراب، رنجشهای کوچک و بزرگ همه و همه دست به دست هم دادند که وضعیت روز به روز بدتر شود. سرقت گوشیم هم در میانههای کار باعث شده بود که دست به قرض ببرم و هرچه بیشتر آلودهی قرض شدم، بیشتر نداشتم که پس بدهم. مجبور شدم که برای پنج تومن اجارهی ماهانه همخانه بگیرم و خب در شرایطی نبودم که بتوانم آدمهایی هم سبک و سیاق خودم پیدا کنم.
آرام آرام اما ترس از کار را کنار گذاشتم؛ اما هر پیشنهاد کاریای را قبول نمیکردم و به خرده درآمدی که داشتم رضایت دادم. خردهرضایتی که همچنان مرا وابستهی قرض نگهداشته بود. اضطراب از نوعی به نوع دیگر تغییر میکرد و من توان شکستش را نداشتم. در همین اضطرابها برای بار دوم گوشیم به سرقت رفت و من باز مجبور به قرض بیشتر شدم. از طرفی هم اضطراب یافتن خانهی جدید اضافه شد. در اردیبهشت امسال بالأخره خانهای پیدا کردیم که قیمتی به نسبت مناسب داشت. پول پیشش هم کم بود و من با پنجاه میلیون بخش عمدهای از قرضهایم را دادم. بیست و پنج میلیون دیگر هم باید از همخانهام میگرفتم که اجارهی خانه را بدهم. اما در اثنای اسبابکشی از همان خردهکار دوستداشتنیم هم اخراج شدم، چرا که سرم شلوغ بود و امکان پاسخگویی تماسهایشان را نداشتم. برای همان خردهکار برنامهها داشتم و میخواستم پیشرفت کنم اما با اخراج شدنم ضربهی بزرگی خوردم. ضربهای سنگین که اضطرابهای جدیدش روانم را نابود کرد.
تصمیم به نشست شبانهای گرفتم که صرفن از یاد ببرم هرچه که به سرم آمده بود، اما از نظر خودم به افتضاح انجامید. حالم بدتر شد و دیگر طاقت زنده ماندن نداشتم. خودم را خسته و زخمی کردم و در حمام به انتظار مرگ نشستم. برنامهام این بود که رگهایم را بزنم اما رگ اول که پاره شد به خودم لرزیدم. منی که سالهای کودکیم با حجامت کردن و زالو انداختن پدرم برای دیگران گذشته بود توان نگاه کردن به زخم دستم را نداشتم. همین شد که نتوانستم رگ گردنم را بزنم و سادهلوحانه گمان کردم که با همین زخم دو دست، که فقط یکیش جدی بود میمیرم. لحظات انتظار خیلی سخت است. جانفرساتر از هرچیزی که تجربه کردهام. منتظر به امید مرگ و رها کردن همهچیز. اما خون دستهایم بند آمد.
قرار شد مدتی در تیمارستان بمانم. همیشه تصور میکردم که آنجا آدم آسوده است. اما تجربهام هیچ آسودهگیای نداشت. دوری از پارتنرم، برادرم، دوستان دور و نزدیکم با این که هرروز به من سرمیزدند آزارم میداد. نبود آدم همزبان آزارم میداد. دوری از گربههایم و نگرانیشان هم. برای همین اصرار زیادی برای برگشتن به خانه داشتم. اینجا باید آن کلیپ «خونه برات ریدن؟!» پخش شود.
خانه هم برایم نریده بودند. یکی دو هفته بعدش هم که جنگ شد. بعد از جنگ تراپی را شروع کردم. حالا هر هفته باید به پدرم پیام بدهم که «سلام، میشه یک و صد بزنی برام، برای جلسه؟» و بدون جواب منتظر پیام واریز بانک باشم. حالم خوب است؟ گاهی! بیشتر از سابق حتا. هفته به هفته مود عوض میکنم و زور میزنم که در قعر حال بدیم نمانم و ادامه بدهم. با آن بیست و پنجتومنی که همخانهام میداد میخواستم موتور بخرم که کار کنم. برای او هم مشکل پیش آمد و ماه به ماه پنج تومن، پنج تومن اجاره را جای من داد. من هم بیکار ننشستم و وام گرفتم و خرید اعتباری کردم. که نتیجهاش این شد که از اسنپ و بلو بانک با من تماس بگیرند و من چون پول ندارم قطع کنم.
اضطراب جدیدم اجارهی این ماه است. کارهای خدنگی به من پیشنهاد میشود ولی من خودم را به حدی میشناسم که بدانم آدم این کارها نیستم و قطعن ضربه خواهم خورد. کارهایی که بیشتر میپسندم هم که گیرم نمیآید و ماندهام در این بیپولی و بیکاری.
حالا نشستهام و به تهران آمدنم فکر میکنم. به این که باید به میمای جوانتر بگویم «تهران برات ریدن؟!» یا نه. نمیدانم.
بنگر به جهان چه طرف بربستم؟ هیچ!
وز حاصل عمر چیست در دستم؟ هیچ!
قصدم از نوشتن این درازنامه این بود که بعد از بیش از یکسال و نیم به تهران آمدن برای خودم هدف بگذارم. اما متأسفانه نادانتر از آنم که بتوانم این کار را بکنم. نمیدانم. حقیقتن نمیدانم که چه باید بکنم. خسته و زخمی، به گربههایم نگاه میکنم و نمیدانم که چه پیش خواهد آمد، منتظر کائنات هم نمیتوانم باشم که کوچکترین اعتقادی به آن ندارم. قطعن کسانی هستند که راهحل وضعم را بدانند، من امّا نمیدانم! و نمیشناسمشان.