صفحه‌ی 264 - چه خبر احوال؟!

الف.

 سلام.

  خیلی وقته که از جوّ به وجود اومده توی وب‌لاگ‌م ناراضی‌م. هرچند من در کل آدم ناراضی‌ای هستم. امّا خب این یه مورد، یه موردِ به خصوص محسوب می‌شه. چون خودم دوست ندارم که بیام ناله کنم. هرچند که من آدم منفی‌ای هستم و کلن همه‌چیز رو با یه ته مایه‌ی سیاه می‌بینم امّا خب... یکی از شرایطی که من یه نفر رو واجد زنده بودن می‌دونم اینه که بتونه حال دیگران رو خوب کنه، چون به نوعی حس می‌کنم هدف‌ همه‌ی آدم‌ها اینه توی این دنیا. حالا اون طرف حال مردم رو خوب هم نکرد نکرد. مهم‌ترش اینه که حال مردم رو بد نکنه. و شخصن این منو خیلی عذاب می‌ده که این کار رو برای دیگران بکنم. هرچند این‌جا یه رسانه‌ی شخصی محسوب می‌شه و هر کس بخواد می‌خونه و هرکس هم که نخواد می‌تونه نخونه، ولی خب با این حال یه جور تقسیم کردن انرژی منفیِ خودت با دیگرانی که تعدادی‌شون رو هم درست و حسابی نمی‌شناسی یا کم می‌شناسیه. هرچند که من خواننده‌ی زیادی ندارم، امّا حتا اگه بگید یه نفر این‌جا رو شانسی هم پیدا کرده و می‌خونه، من برای همون یک نفر هم ارزش قائل‌م. الآن نمی‌خوام بگم نباید با کسی درد و دل کرد و لاب لاب لاب... نه... خب باید با کسی درد و دل کنی که اوّل از همه بشناسی‌ش و اون تو رو بشناسه و بفهمه افکارت رو و بتونه راه حل به‌ت بده. امّا خب مسلمه که وب‌لاگ این شکلی نیست. یعنی من می‌رم خودکشی می‌کنم بعد می‌آم دیگرانو نصیحت می‌کنم :| این که خودش اشاعه‌ی فرهنگ آشغاله رو که بگذریم... خب یه نفر نیومد کامنت بذاره دردت چیه... البته من از این اتّفاق ناراضی نیستم چون این‌جا وب‌لاگه و نمی‌شه کاری‌ش کرد. البته به یه دلیل دیگه هم ناراضی نیستم ازش اون‌م اینه که عادت دارم که کسی ازم نپرسه که دردت‌ چیه :| کسایی هم که پرسیدن به نتیجه‌ی خوبی نرسیدن اصلن. از موضوع اصلی دور نشیم داشتم می‌گفتم که به هر حال این‌جا جای این مسخره‌بازی‌ها نیست :)) مخلص کلام این که خودم هم دوست ندارم این‌طورکی اصلن. یعنی چی. قدیم‌ها به‌تر بودم. الآن این‌جا شده شبیه سوپاپ اطمینان من. هر وقت که جوش می‌آرم، به‌ش رو می‌آرم! (سجع شد :|) و خودم رو تخلیّه می‌کنم. یه وقت‌هایی هم که این کار رو نمی‌کنم یه اتفّاقی مثل پست قبلی می‌افته :| در صورتی که هدف‌های ذهنی من از وب‌لاگ‌نویسی چنین چیزهایی نبوده و نیست. دوست داشتم نوشتن‌م رو ارتقا بدم... دوست داشتم بتونم توی این فرم تجربه‌های نوشتاریِ جدید داشته باشم و کارهای مثلن نو بکنم. دوست داشتم هر روز یه پست بذارم. دوست داشتم اشاعه دهنده‌ی فرهنگ مثبت باشم خیر سرم :| خلاصه که الآن دارم اشتباه می‌زنم!

  از طرفی همه‌ی این‌ها که گفتم درست :| امّا من آدمی نیستم که بتونم شاد و شنگول بنویسم. شاید هم دیگه آدمی نیستم که بتونم شاد و شنگول ببینم. یه سیاه بینیِ خاصی تمام وجودم رو فرا گرفته که اصن این کارها سخته واسم :| پس باید چه کرد؟ نمی‌دانم!

  اون اوایل که شروع کرده بودم وب‌لاگ نویسی رو، فک کنم حدود شیش سال پیش، تهِ پستام همیشه منتهی می‌شد به یه سؤال چند گزینه‌ای که اکثرن گزینه‌ی آخرش هم این بود: در این‌جا چیزی غیر از گزینه‌های بالا بنویسید. بعد چون ملت خیلی پاسخ‌گویی هستیم و جواب کودکان‌مون رو هم به خوبی می‌دیم... من هیچ وقت به جواب سؤالام نرسیدم :| یعنی با طنز یا انتقاد یا هرچی می‌پیچوندن‌ش. در نهایت هم گفتن اصلن کی گفته تو این‌قدر سؤال کنی؟! چه معنی داره بچّه این‌قدر سؤالو :|. هدف از تعریف این ماجرا این بود که دوباره می‌خوام سؤال بفرمایم:) این دفعه به‌دون گزینه. اون هم این سؤاله که برای مسئله‌ی مطرح شده‌ی بالا. بالاتر از این پاراگراف چه باید کرد؟!


پ.ن این‌قدر کیف می‌ده این دفعه هم هیچ‌کی جواب درست و درمون نده :| یا این‌قدر کیف می‌ده اصلن کسی کامنت نذاره برای این پست :|

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱۲ ]
. عارفه .
۱۵ ارديبهشت ۱۱:۳۴
سلام.

راستش من هم نمی‌دونم!
می‌دونم ندونستن، کامنت نیاز نداره، ولی دلم خواست کامنت بذارم!

پاسخ :

سلام :))

فقط خواستید ای کیف می‌ده‌ی منو خراب کنید :/ البته هنوز اوّلی‌ش پا برجاست :))
. عارفه .
۱۵ ارديبهشت ۱۱:۴۶
شاید! :))

پاسخ :

اشکالی نداره ولی:)) شما کامنت بذارین اصن کل اهداف منو داغون کنین! عب نداره که:))
♫ شباهنگ
۱۵ ارديبهشت ۱۲:۴۴
با سلام
نمی‌دونم :)))
میشه واضح‌تر بپرسید؟
چند نمره‌ایه این سوال؟

پاسخ :

سلاملکم

چگونه یک وب‌لاگ را از فاز منفی در آورده و به سمت فاز مثبت و تعالی ببریم؟ با توجه به اهداف ذکر شده در پست! 20 نمره.


مسئله‌ی اصلی‌ش هم اینه که مصحح‌ش هم یه آدم سیاه‌بینِ سخت‌گیره!
هالی هیمنه
۱۵ ارديبهشت ۱۳:۰۸
حقیقتش جواب درست‌درمونی واسه این سوال ندارم، چون منم یه جورایی درگیر همین مسئله هستم. ولی تصمیم گرفتم بپذیرمش. بهترین کار هم به نظرم این باشه که آدم یه هدفی برای خودش تعیین کنه و برای رسیدن بهش تلاش کنه. مثلا نواختن یک ساز، نوشتن یک کتاب، سفرهای طولانی، کوله‌گردی (هیچ‌هایک)، و یا هر چیز دیگه یی. هر چیزی که آدم ازش لذت ببره. خیلی ها هم می‌رن عاشق میشن. و اینطوری زندگی رو برای خودشون رویایی و لذت‌بخش می‌کنن.

پاسخ :

سلام:))

الآن نمی‌تونم راجع به‌ش بنویسم و چیزی بگم. منظورم اون هدفیه که گفتید. ایشالا بعدن به‌ش خواهم پرداخت به درستی :))
♫ شباهنگ
۱۵ ارديبهشت ۱۳:۲۱
قبل از نگارش و انتشار پست چیزای شادی‌آور بخورین و آهنگ دوپس دوپس گوش بدید

پاسخ :

چی شادی‌آور چی نی؟!

اصن یکی از دوشواریای من اینه که آهنگ دوپس دوپس به مذاق‌م خوش نمی‌آد :| چی چی آت و آشغال مردم گوش می‌دن :| نهایت شادی‌ و شنگولی توی آهنگای من یان تیرسنه!
محمدعلی ‌
۱۵ ارديبهشت ۱۳:۳۹
دردتون چیه شما؟ :)

برای این‌که یک‌وبلاگ از فاز منفی در بیاد و‌ حالت خنثی رو هم رد کنه و‌ به فاز مثبت برسه، اینه که همه‌ی مراحل رو خودت هم انجام داده باشی و خودت فازت از سیاه‌بینی خارج شده باشه و الی آخر. - می‌دونم حرفی که زدم خیلی بدیهیه :)) ولی می‌تونی با یه‌سری کتاب شروع کنی که فازت رو بکوبن و از نو بسازن. کتاب‌های‌ خاطره‌ای یا داستانی گزینه‌های خوبی‌ان واسه شروع... و اگه در نهایت خواستی به یک فاز درست و ثابت هم دسترسی پیدا کنی، حرف‌های‌ صفایی حائری به کارت میاد :) -

پاسخ :

سلام:))
معمّا چو حل گشت، آسان گشت؟! :))

اصلن با این وضعیت سیاست و زنده‌گی روزمره‌ای که مردم برده‌ش شدن مگه من می‌تونم سیاه نبینم. مگه من می‌تونم شاد باشم. می‌دونی تصوّری که دارم یه چیزی تناقض‌داری می‌شه از خودم :| مثل علی (ع) با این که شدت حماقتِ مردم و بدیِ روزگار رو می‌دید ولی سرشو تو چاه می‌کرد گریه می‌کرد، ولی خودش آدم خفنی بود و مثبت و این چیا :))

+ من هنوز که هنوز بعد یک سال یا بیش‌تر هنوز نتونستم نامه‌های بلوغ‌ش رو تموم کنم. ینی دیگه حتا سمت‌ش هم نرفتم بعد از دو سه بار ناکامل گذاشتن‌ش :/
پلڪــــ شیشـہ اے
۱۵ ارديبهشت ۱۵:۳۹
سلام آقای جوان
اون بار که پستتون رو خوندم نمیدونستم چی بگم که حالتون بدتر نشه. گفتمم فضولی میشه اگر بپرسم :/ چی شده?
خواستمم نصیحت کنم، دیدم خودم انگار نصیحت واجب ترم.

خیلی خوبه که شاد بنویسید. چون تاثیر خیلی خوبی توی روحیه خودتونم داره. ما هم خوشحال تر میشیم.
اما دیگه یه وقتایی ادم باید صحبت کنه وگرنه منفجر میشه. پس راحت باشید. هی هم خودتون و سرزنش نکنید.

پاسخ :

سلاملکم :)
+ آقای جوان برای من مث فحش می‌مونه :| حس خیلی خیلی خیلی خامی به‌م دس می‌ده :| نه این که نباشما... ولی خب دیگه حماقت یه نفر رو به روش که نمی‌آرن :/

 نه دیگه کار از کار گذشته بود، فوضولی محسوب نمی‌شد:)) آی آی آی از دست نصیحت. هم‌دردی به‌تره:)

اصولن من آدمی‌م که در نظرم هست که خیلی محافظه‌کارتر از الآن و ساکت‌تر از الآن‌م (درمورد خودم) باشم :/

محمدعلی ‌
۱۵ ارديبهشت ۲۱:۵۰
تناقض نداره البته. اندوه مؤمن در دلشه و چهره‌ش شادابه. - نقل به مضمون از روایتی که الان عربیشو یادم نمونده :)) - توی سیاه‌ترین وضعیت‌ها هم،نقطه‌ی روشن میشه دید. می‌تونیم اسمش‌ رو بذاریم امید. :))
+ از چه جهت ناکامل می‌مونه؟ خوشت نیومد یا ...؟

پاسخ :

دیگه مؤمن شدن من یه چیز سخت، عجیب و غریبیه! اون‌م به شدت زیاد. می‌دونم که بالأخره یه امیدی هست. مگه می‌شه نباشه. امّا وقتی زیاد توی سیاهی گیر کنی دیگه اون نقطه‌ی روشن برات اهمیّت نداره. مثل سراب می‌شه :/

می‌بینی بدبختی رو. اومدم چک کنم که اکانت جدید ساختی یا نه کل جواب کامنت پرید دارم از اوّل می‌نویسم :| نه خوش‌م اومده امّا نثرش سخت بود با سرعت نمی‌تونستم بخونم و هی فاصله افتاده بین‌ش. درک نمی‌کنم آخه با چنین نثری آدم برای بچّه‌هاش نامه می‌نویسه واقعن. بعد توی نامه‌ای که به دخترش داده، از پسرش گله می‌کنه که برای داداش‌ت هم این‌ها رو نوشتم ولی گوش نکرد... :/ آره داشتم می‌گفتم بعضی وقت‌هام که فاصله‌ی بین‌ خوندن‌هام زیاد می‌شد باید از اوّل شروع می‌کردم به خوندن و این شد که چنین شد :/
محمدعلی ‌
۱۵ ارديبهشت ۲۲:۳۰
همیشه فقط‌ قدم‌های اول سخته. قدم اول رو بردار واسه خروج از این سیاهی، بقیه‌ش کمکت می‌کنن...

+ خب هم‌دردیم :)) منم خیلی اتفاقی با صفایی آشنا شدم، از قضا با همین کتابش. درسته. اون‌موقع فکر می‌کردم نثرش سنگینه و انصافا ده‌صفحه‌ش بیش‌تر از نیم‌ساعت طول می‌کشید!! ولی خدایی تا حالا واسه خوندن هییییییچ کتابی، اندازه‌ی روزهایی که اونو می‌خوندم اشتیاق نداشتم. یه‌جور خاصی، بین این همه حرف تکراری، این همه حرف‌های لوث شده، یک حرف جدید داشت که عمیقاً از ته دلم حس می‌کردم داره درست‌ترینش رو میگه. و آره! منم تعجب می‌کردم که این چرا اینقده سنگین واسه بچه نُه ساله حرف میزنه :))
ولی الان فکر نمی‌کنم که نثرش سنگینه. به‌نظرم خیلی کامل و توی بهترین بیان حرف رو میگه. یک پاراگرافش اندازه چند صفحه کتاب حرف داره. نامه‌های بلوغ رو خوندی، اخبات و صراط و حرکت رو هم بخون. اگه نثرش سنگین بود عادت می‌کردی! ولی اصن عادی نمیشه واست. آخه مسئله اینه که سنگین نیست، فقط کامله...

پاسخ :

هوم:))

کامل کلمه‌ی خوبی بود:) باشه حتمن بعد از نامه‌های بلوغ اون‌ها رو خواهم خوند.
علی محمدرضایی
۱۶ ارديبهشت ۰۹:۱۷
من که نظرخاصی ندارم چون خودم هم پستام داره میره به سمت غمگین شدن...

پاسخ :

سلام...

:)) پستای شما رفته دیگه!!
فـ . میم
۰۲ آذر ۰۷:۳۱
سلام.
آدم اگه بخواد تغییر می‌ده و اینا.

پاسخ :

سلام.
حرف می‌پیچد در سرمان یک‌هو!
فـ . میم
۰۴ آذر ۱۱:۳۰
حرفِ کدام؟

پاسخ :

حرف بسیار.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)