صفحه‌ی 117

به نام خدا

*/کتاب‌خواری/*


1

- چند تا بریزم؟

- بسته به نوع‌ش فرق می‌کنه.

با نادانی تمام بسته را بلند می‌کنم، انگار که می‌تواند بفهد چه نوعی‌ست!

- از ایناست!

- نه باید ببینیم ریزه یا درشت!

از آشپزخانه می‌آیم بیرون و بسته را رو به روی‌ش می‌گیرم.

- خب اگه ریزه.... تو و مهدی که نمی‌خورین؟ می‌خورین؟!

- نه... .

- خب سه تا بریز! سه قاشق! حالا آب‌جوش بریز روش، بزارش رو کتری، این‌طوری... ! ما شمالیا یه چیز که خوب بلدیم درست کنیم چایی دیگه... . وگرنه باید بریم بمیریم!

- پس برم بمیرم!

- مهدی رفت شام بگیره مثلنا!!!

  احمد است که همیشه دوست داشته‌ام‌ش زیاد. فامیل دورِ نزدیک! پسرِ دایی بابا!


2

"بابا آمـــــاده" احمد می‌گوید.

- همیشه همین‌طوریه برای بیرون رفتن آماده!

  از روی مبل می‌شوم و می‌روم، ظروف صبحانه را از اُپن می‌آورم پایین!


3

  یاری‌مان می‌کند برویم جلو باد... . 

- این همون سالنی نیس که من از طرف مدرسه از این‌جا رفتیم مشهد؟!

- آره... .

- این یه تیکه قبلن نبود! 

- رفت آن سوار.... .

- فک کنم لوطی بود.... .

- :))) نه کولی.... . رفت آن سوار کولی.... .

  بلیط‌ها را می‌دهیم مسئول:

- برین سالن پایین!

  می‌رویم داخلِ قطار-اتوبوس.

- همین جا بشینین!

- شماره چی پس؟!

- مگه فرقی می‌کنه؟!

- پاشین این جا جای‌ِ ماست!

- فرق می‌کنه!

  می‌رویم جلو تر و حالا صندلی‌ها مخالف می‌شوند و باید فکر کنیم داریم دنده عقب می‌رویم!.... چیزی نمی‌گذرد که مهدی قایقِ بلیط را می‌دهد به احمد!

- خانواده‌گی قایق دوست دارین؟!

  قایق را مهندسی معکوس می‌کنم، برعکس درست کردن‌ش!

- بلدی درست کنی؟! 

- بده من.... این طوری؟‌.... نه آها این‌طوری.... .

- نه.... نه این‌طوری نکه.... آها همینه ، نه دیگه....!

  تله‌وزیون رو به رو روشن می‌شود.... می‌رود توی قسمت انتخاب قسمت و آنونس‌ش را ده - بیست بار تکرار می‌کند که تازه یادشان می‌آید انتخاب کنند!... فرشته باهم می‌آیند، فرشته‌های بی‌صدا.... .

- چه قدر صداش ضعیفه.... . سرده.... .

  مهدی هندزفری را می‌کند توی گوشش و بیرون را نگاه می‌کند که اتوبوس-قطار دارد دنده عقب می‌رود.... .


4

- هر وقت این‌جا اومدم ناراحت بودم، چون یا از راهیان نور بوده، یا از مشهد بود یا.... .

...ماشین پر می‌شود، راننده می‌خواهد گاز بدهد که یک دستمال می‌آید روی ماشین و شروع می‌کند به تمیز کردن!

- عزیزم نمی‌خواد بابا! 

  ماشین راه می‌افتد ولی دستمال هم بی‌کار نیست، تمیز می‌کند خاک‌ها را ته سه چهار متری... می‌خندم "چه هم‌کارهایی... !" یک ماشین روی‌ش ویل‌چِیر است و داخل‌ش پسرکی که هر چشم‌ش یک طرف را می‌بیند، کاری‌ که  خیلی دوست داشته‌م انجام دهم... می‌خندد و من نمی‌فهم با من است یا نه. جواب‌ش را می‌دهم که بی‌مهری نباشد اگر با من است... می‌خندم، می‌خندد و ماشین‌ش گازش را می‌گیرد و می‌رود... . یک پراید که پشت‌ش چیزی‌ست که روی‌ش دوچرخه گذاشته‌اند، "حیف که نداریم، ولی ما که ماشین نداریم، اگر هم داشتیم دوچرخه نداریم که ببریم، بی‌چاره دوچرخه‌ام!"

  پیاده می‌شویم و ده متر جلوتر سوار دیگری... می‌رسیم به آزادی، میدان آزادی یا برج آزادی را نمی‌دانم! خیلی چرک‌تر و زردتر از آن‌چه در تله‌وزیون نشان می‌دهند! "اون سفیدی چیه؟ این سیاهی چی؟"


5

  محراب تریبون مانند یا تریبون محراب مانند را می‌نگرم تا مهدی تمام کند نمازش را برویم... برویم غذایی بخوریم، برویم سراغ جایی که بوی کتاب می‌دهد... . ناراحتم که احمد نیامد و ماند در خواب‌گاه‌ش... .

  اول غرفه به غرفه می‌رویم جلو... وقتی می‌بینیم که جواب نمی‌دهد و من دارم از ضعف وا می‌روم می‌رویم سراغ راه‌رو به راه‌رو.... . کتاب‌های شل‌سلیوراِستاین را که می‌بینم مردد می‌شوم.... نگاه منتظر مهدی و خسته‌گی‌ش را که می‌بینم می‌گویم:

- حالا باشه، اگه پول موند، می‌خریم.

- باشه!

  شده‌است مانند برده‌ی حلقه به گوش من! هرچه بگویم قبول می‌کند. چون اصلن می‌گوید به خاطر من آمده‌ایم این‌جا فقط... بیش‌تر از نیامدن احمد، ناراحتم که مهدی نمی‌خواهد کتاب بخرد... :/ بد ترین حس ممکن، در رود باشی و تشنه، مثله این است که بگویی آب خورده‌ام، یه قلپ نه به تو ضرر می‌رساند و نه به رود... .

- دیدی اینو دیگه دارن، بخریم؟

- نه باشه بعدن.... تو می‌خری.... .

  می‌خواهم پول باشد که باز هم کتاب بخرد بیش‌تر، و حالا هی حرف‌ش را که گفت هر ماه برای‌ت کتاب می‌خرم بهانه می‌کنم!

- ...می‌خواستم یه ماگ بخرم ولی ولش کن... .

- خب بخر مگه چیه؟

کمی‌ می‌رویم جلوتر می‌گویم:

- حالا چه‌طوریه؟

- از این لیوان گنده‌ها دیگه!

- (غش غش‌می‌خندم به ساده‌گی‌م در دل) من فک کردم کتابه، خب بخر دیگه!

می‌رویم رسانه‌ی دیجیتال و غرفه‌ی هم‌شهری داستان. دختری سفیدرو ایستاده.... .

- سلام یه ماگ می‌خواستم... .

- از اینا یا اونا؟

- اینا... .

- شماره‌های قدیمی داستانه؟

- آره.

- داداش‌تونه؟ ایشون هم می‌خونن مجله رو؟

- آره، بعضی وقتا.... .(البته نگفت بدون اجازه!)

فکر کردم ببینم، به زنیِ مهدی می‌آید یا نه دیدم که می‌آید!

- به هر حال خوش‌وقتم!


6

- آقای طلوعی رفتند.... 

- همین الان این‌جا بودند رفتند غرفه‌ی بین‌الملل فکر کنم!

  می‌رویم بالا و این قدر پیچ تاب می‌خوریم تا طلوعی نویسنده‌‌ی آشنای مهدی بیاید کتابی را که مهدی برای خودش گرفته و کتابی را که برای من گرفته به نوشته‌ی او، برای‌مان امضا کند ولی نبود! اتفاقن چند دقیقه پیش هم آن‌جا بوده! نمی‌دانستم کیست و چندان علاقه‌ای هم نداشتم که امضا بگیرم از او البته ناراحت هم نبودم! ولی نیامد که نیامد. خوش‌حال بودم اما به خاطر امضایِ به قول مهدی شاعر محبوب‌م پای کتاب‌ش! رضا احسان‌پور. کنارش که بودم البته از شیرین زبانی‌ِ همه دیدم الا او! صدای‌ش هم کمی بم‌دارتر بود، از آن‌چه که در تله‌وزیون از او دیده بودم! یادم هست که آن موقع چیزی نداشتم که بگویم! اصولن از حرف زدن‌های بدون فکر زیاد خوبی ندیده‌ام برای همین تصمیم گرفتم چیزی نگویم کلن! به خصوص که مهدی هم مثلن مرا سورپریز کرده بود و من در آخرین لحظات  فهمدم که منظورش از شاعر محبوب کیست! اما چند روز پیش فکر کردم کاش به او مثلن می‌گفتم که... (البته الان یادم نمی‌آید!) شاعر محبوب هم هی معذرت خواهی می‌کرد که یکی با او سلفی می‌گیرد و ما منتظر می‌مانیم! 


7

خیابان پانزده خرداد و پارکی عالی در گلوبندک! از شانس ما فلافلی هم بسته بود، اشکال نداشت آش خوردیم! راه افتادیم رفتیم ترمینال جنوب و با ماشین که راننده اش سریع ما را از چنگ رقبای‌ش در می‌آورد می‌آییم قم و توی راه هرچه ترانه‌ی مزخرف است به جان می‌خریم تا برسیم!


8

- بستنی یخی آلوچه جنگلی ندارین؟

- نه!

- از این زرشکیا یه دونه‌س؟

- نه، بیا.

و می‌رویم خانه مادر افطار می‌کند، بستنی نمی‌خورند سر افطار که ولی به ما می‌گوید بخورید! خانواده‌ای هستیم که کلن جمع خانواده‌گی در آن معنا ندارد زیاد! ترش است و توی گلوی‌م گیر می‌کند.

- بروم بمیرم من!

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۳ ]
ابوالحسن جعفری
۳۰ ارديبهشت ۲۲:۱۲
بلهههههههههههههههه .

پاسخ :

بلهههههههههههههههههههههه ینی چی؟
محمد مهدی
۳۱ ارديبهشت ۲۲:۵۴
:))))))))))))
آفرین.
چندتا اشتباه کوچولو هم داشتی که مهم نیست!
بعدم دختر سفید ینی چی؟ مگه بقیه ی دخترا سیاهن؟

پاسخ :

ببین خب، رنگ پوست فرق می‌نماید عزیزم، یکی سفیده، یکی سیایِ، یکی سبزه‌س، یک زردِ.

حالا تو اصلن به دخته چی‌کا داری ها؟ حالا من یه چی گفتم!
پلڪــــ شیشـہ اے
۱۶ خرداد ۱۲:۱۳
خاموش خواندم همه این شاهکارهای جدیدتان را همان موقع که نوشتید

پاسخ :

ممنون!
 
شاه‌کار جدید؟ چی هست؟!

می‌خواهید شاه‌کار جدیدم را ببینید؟

بی سر و صدا بیایید:
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)