صفحه‌ی 342 - جویا باشید(؟)!

الف

 سلام.

  من حال‌م خوبه! الآن البته. و الآن. که اگر گیرا باشد خواننده خود می‌داند. امیدوارم بیش‌تر بیام این‌جا. تا چه باشد. تا چه شود.

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱ ]

صفحه‌ی 341 - پس کجاست آن ساده‌گی که دنبال‌ش می‌گشیتم؟

الف

 سلام

  مدت‌هاست ننوشته‌ام، البته یک بار نوشتم و پاک کردم که خودش برای تخلیّه‌ی روح خوب بود.

  وسطِ تیره‌گی‌های‌ اتاق، به اندازه‌ی نوک سوزن بارقه‌ای از نورِ سفید بیرون زده. باید با همین نور درِ اتاق، اتاقی بی‌انتها را پیدا کرد. پسِ آن اتاق دیگری‌ست و شاید نور بیش‌تر یا کم‌تری. امّا پسِ همه‌ی این اتاق‌ها چیست؟ مهم است؟ درگیر در معمّایی. وسطِ معمّایی هستی که سؤال‌هایش بی‌انتهاست و این جذّاب‌ترین یا شاید تیره‌ترین و کثیف‌ترین معمّاست. زنده‌گی.

  مثالِ محمّد این بود. دل‌م برای‌ش و حرف‌های‌ش تنگ شده. دیده‌ام‌ش از پسِ واتس‌اپ یا گوگل‌میت ولی گوشی را که نمی‌شود به برکشید. با گوشی نمی‌شود سیگار کشید.

محمّد شاید در بسته‌ی اتاق‌ش را پیدا کرده و وارد اتاق بعدی شده. من در همان اتاق مانده‌ام. محمّد زودتر از من شروع به جست‌وجو کرد. من ناامید گوشه‌ای از اتاق نشسته بودم.

  گری مور.

  ام‌شب دوباره نوک سوزنی به دیوار اتاق زده شد و نور. چشم به حقیقت دوخته‌ام برای مدّتی کوتاه. می‌ترسم که دوباره نور برود، امّا فکر کنم که فعلن باید بگردم.

  در هم و برهم می‌نویسم که صد سال سیاه هم نگاه‌ش نمی‌کنم. شاید هم بکنم. در عجّب‌م که روزگار از من چه ساخته. غریب شده‌ام. خودم را نمی‌شناسم.

  ام‌شب خواندم که اگر خواستی بفهمی ارزش دوست‌ت دارم گفتن‌های یک نفر چه‌قدرست، ببین که خودش را چه‌قدر خودش را دوست دارد. من کسی را ندارم که بگوید دوست‌م دارد، ولی برای‌م سؤال است که چه‌قدر خودم را دوست دارم.

  کم؟ خیلی کم؟ این ارزشی‌ست که از ابتدا دریافت کرده‌ام. یک‌بار که با گربه‌ی ابلق صحبت می‌کردم، چیز عجیبی گفت. درمورد این که من خودشیفته‌گیِ اوّلیه را ندارم. بعد توضیح داد که خودشیفته‌گی دوتاست. دوّمی‌ش همین است که به عنوان صفتِ بد می‌شناسیم‌ش. ولی خودشیفته‌گیِ اوّلیه در بچّه‌گی شکل می‌گیرد. این که بچّه ارزش خودش را بفهمد و خودش را دوست داشته باشد.

  این که چرا اوّلیه را ندارم بماند. ولی ندارم و نمی‌دونم که چه‌طور باید به دست‌ش بیارم. اگه که یادم باشه ازش می‌پرسم. دوست‌ش دارم. می‌فهمه که چه‌چیز رو باید چه‌طور بگه و همیشه حرف‌ها و نکته‌هایی داره که تا به حال نشنیده باشم یا توجّه نکرده باشم.

  بعد از آخرین جلسه نفرتی عجیبی وجودم رو پر کرده بود. و این نفرت به من امید به زنده‌گی می‌داد. از لحظاتی بود که نور پیدا شده بود. و من با نفرت عظیمی که داشتم می‌خواستم که درب اتاق رو پیدا کنم. می‌خواستم پیدا کنم و بکوبم‌ش تو صورتِ پدرم. حس می‌کنم هم‌چنان به اون نفرت نیاز دارم. هرچند که تهی‌ام ازش.

  حاج قربان سلیمانی – بحر طویل

  می‌دونم که زنده‌گیِ معمولی‌ای وجود نداره. امّا نیاز به آرامش دارم و نمی‌دونم که تویِ چه چیزی می‌تونم پیداش کنم.

  درست غذا نمی‌خورم و از این ناراحتم. نه این کم غذا بخورم. نه. سیرم ولی درست نیست و این ناراحت‌م می‌کنه.

  به راستی چرا آدم‌ها گشادن؟   سوال شب.

  یان تیرسن – به همین ساده‌گی نیست.


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱ ]

صفحه‌ی 340 - اندر احوالات و معرفیِ فیلم نوروزی :))

  الف

 سلام

  بالأخره مجموعه‌ای که بوی نودل و اسپاگتی می‌داد و طعم صبحانه‌هایی و ناهار و شام‌هایی که با او یا مهدی خوردم را تمام کردم. بدون هیچ ترجمه‌ای و خب چه فهمیدم و نفهمیدم هم ماند برایِ خودم. پاک‌ش کردم مثلِ همه‌ی چیزهای دیگری که دیدم و پاک‌شان کردم. تنها بوجک هورسمن را بعد از چندبار دیدن و چندبار از دست دادن هنوز دارم.

  سالِ پیش قرار بود که از بوجک هورسمن بنویسم و از این ما هستیم. امّا ننوشتم. برای خودم ماند یا شاید نماند فکرهایم. امّا سال نو شده و زمان به تندی می‌گذرد. به تندیِ سالِ پیش که آزارم داد و مواقعی که دوست داشتم کِش می‌آمد. به راستی این سالِ چه‌قدر می‌تواند کش بیاید؟ راستی می‌دانستید که ام‌سال آغاز قرن جدید نیست؟!

  خاطرات را در جعبه‌ی جوینی گرجی‌ای که امیر برای‌مان آورده بود جا دادم. آن روز و شبی که خودش خاطره شد. زمان می‌گذرد و کاش می‌شد عکس‌ها و دیگر چیزها را هم در جعبه‌ی جوین می‌گذاشتم. غم‌ها و غصه‌های‌ش را هم. امّا نمی‌شود. آن علف‌هایِ سبزِ کنار گلدان که خشک شده‌اند هم کاش قبل از پودر شدن‌شان در جعبه‌ی جوین می‌گذاشتم، کاش جعبه‌ی جوین آن‌قدری بزرگ بود که خودش را هم آن تو می‌گذاشتم. سابقه‌ی گفت‌وگوها چه، آن‌ها را هم چاپ کنم و در جعبه‌ی جوین جا دهم؟

  قرار نبود از این‌ها بنویسم و اصلن نمی‌دانم که قرار بود از چه چیزی بنویسم فقط این را می‌دانم که نمی‌دانم. کاش جعبه‌ی جوینی هم برای کودکی‌های‌م داشتم. برایِ برداشتم از خواب‌م می‌آدِ عطاران، برای برداشتی که نداشتم و اقرار نداشتن‌ش برای‌م سخت بود. حالا هم ندارم، یا دارم. نمی‌دانم.

  سی‌صد و شصت و پنج روز دیگر برای سالِ نو شدن هم کم است و هم زیاد. کم است چون می‌گذرد و زیاد چون دیگر هیچ... بماند.

  من به همه‌چیز شک دارم، همیشه در دوگانه‌گی‌م دستِ کم، اگر در چندگانه‌گی نباشم. برای همین پرسیدنِ نظرم با این که کارِ زیبایی‌ست امّا جواب دادنِ من ناممکن یا سخت‌ست. خسته‌ام از جواب پس دادن. از امتحان دادن.

  بگذریم. بیایید در ادامه‌ی فرسته‌ی قبلی که گفتم فیلم معرفی می‌کنم از ابتدای فهرست آن‌چه پارسال دیده‌ام شروع به فیلم معرفی کردن کنم. شما هم خواستید معرفی کنید، من یادداشت می‌کنم و خواهم دید.

1. کشتنِ گوزن مقدس

اوّلین فیلمی که سالِ گذشته دیدم. فیلمی دو ساعت و یک دقیقه‌ای، نمره‌ی هفت از ده سایتِ آی‌ام‌دی‌بی به کارگردانی یورگوس لانتیموس دیوانه‌ی دوست‌داشتنی! محصول دو هزار و هفده. به این جملات اکتفا می‌کنم که صبرتان را لبریز می‌کند و در انتها می‌گویید این چه سمّی بود که دیدم!

2. مثلِ یک عاشق

فیلمی که مرحوم کیارستمیِ عزیز در ژاپن در سالِ دوهزار و دوازده ساخته. یک ساعت و پنجاه دقیقه. با نمره‌ی هفت از ده همان سایت. برای فیلم‌های کیارستمی طبیعتن باید حوصله‌ی زیاد به خرج بدهید. و این بار با پایانی فرهادی یا باز :)

3. سکوت

مارتین اسکورسیزی و فیلمی درباره‌ی مسیحیّت و مبلغان‌ش در کشور ژاپن. فیلمی که کلیسا هنگام ساخت دیدن‌ش رو ممنوع کرده بود، امّا بعدن از پخش جزوِ فیلم‌های منتخب‌ش قرار گرفت. دو ساعت و چهل و یک دقیقه و نمره‌ی هفت و دو. با بازی‌هایِ درخشان در سالِ دوهزار و شانزده.

  فعلن این سه فیلم تا فرسته‌ی بعدی که نمی‌دانم کی خواهد بود و معرفی‌ای خواهد داشت یا نه کافی‌ست:)

روز و شب‌تون خوش!

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]

صفحه‌ی 339 - سالی که گذشت سالِ بد بود؟!

الف

 سلام

  سالی که گذشت سالِ بدی نبود. شاید بد آغاز شده بود و من افسرده و تنها در شهری غریب برای خودم سرخوش بودم که آن را هم از من گرفتند. در ادامه‌اش هم افسرده‌گی‌م عود کرد و پناه بردم به یک شبهِ روان‌شناسِ ناشی در همان شهرِ غریب که رفتارش حال‌م را بدتر کرد. و در ادامه دانش‌کده‌یِ هنرِ دانش‌گاهِ همان شهرِ غریب به من تجهیزات نداد تا استاپ‌موشن‌م را بسازم و من به اوج حال بدی‌م دچار شدم. امّا سالی که گذشت سالِ بدی نبود و داشتن چنین سالی خودش باعثِ خوش‌حالیِ من است.

  همین که بخواهم دست‌آوردهای سالِ نود و نه را بشمارم باید سال‌نامه‌ی قهوه‌ای رنگِ سالِ 1394 را بیارم و برای‌تان بخوانم که من در سالی که گذشت 86 عدد فیلم و سریال دیدم، 16 عدد کتاب خواندم و 3 عدد تئاتر دیدم که البته‌ی دوتای‌ش فیلم‌تئاتر بودند. که در انتها شاید تعدادی را پیش‌نهاد کنم اگر که نخوانده و ندیده باشید.

  علاوه بر آن دستیار کارگردان یک نمایش‌رادیویی بودم که برای تجربه کار خوبی بود و دوست‌ش دارم هرچند ایراداتی هم دارد که به دلایل متعدد ایجاد شده‌اند و شرح‌ش برای خودِ من حوصله سر بر است.

  اواخر پاییز یا اوایل زمستان به قم مهاجرت کردم و ساکن خانه‌ی عقیق شدم. که هرچند از نظر محتوایی اکثر فعالیّت‌های‌شان را نمی‌پسندم امّا در هر صورت بودن در فضای کار و در جمع و حضور در کارهای هرچند کوچک جذّاب و دوست داشتنی‌ست. همین که برای اوّلین‌بار یک نرم‌افزاری را که بلد نیستی باز می‌کنی و شروع می‌کنی به کار کردن. زنده‌گی کردن در کنار پسرخاله و پسرعمه و مهمانی‌های شبانه در خانه‌ی پسرخاله. این پایان‌بندی سال از همه مهم‌تر سالِ گذشته را به سال که بد نبود بدل کرد. هرچند هیچ‌جوره شاید نمی‌توانست به بدی سالِ گذشته باشد. سالی که گذشت سالی بود که بالأخره بعد از چندین روان‌شناس و روان‌پزشک بالأخره به روان‌شناسِ خوبی رسیدم و راضی‌م جلساتی که پیش می‌رود.

  و در سالی که گذشت قصد شروع به کار کردم و قرار است یک نمایش‌رادیویی را کارگردانی کنم. و باید با این جمله پایان‌بندی کنم که تا انجام‌ش ندهم نمی‌دانم که چه خواهد شد.

سالی که گذشت برای شما سالِ بدی بود؟ 


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۲ ]

صفحه‌ی 338 - از درس‌های جلسات روان‌کاوی

که اگر آخرین نخ سیگارت را کسی خواست و دادی، بعدش هوار نکش یک‌دانه سیگار داشتیم، اون‌م از ما گرفت! نگرفت. خودت دادی! باشد که پندگیری میما‌جانا!

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱ ]

صفحه‌ی 337 - عشق در دل‌م سررفت!

از اوّل هر صبح،

حوصله‌مون سررفت!

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۲ ]

صفحه‌ی 336- شما اون تو چه کار می‌کنید؟

الف

 سلام

  گفتم بین جند‌ه‌گی کردن واسه‌ی درسام یه سری به شما گلای تو خونه بزنم و بگم اگه می‌خواید بگید من آدم بدقولی‌م، بگید:) لیکن من دوست دارم که خوش‌قول باشم. برای نمونه ببینید که چه برای تان به ارمغان آورده‌ام! یک عدد نمایش نامه‌خوانی تک‌نفره‌ی پرتپق از نوشته‌های شل دوست‌داشتنی. نظرتون هم که می‌دونید جای خودشو داره :)




برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]

صفحه‌ی 335 - تو چه فکر می‌کنی؟

الف

 سلام

  کلّه‌ام پر است از هرچه که دل‌ت بخواهد. تناقض‌های جور و واجور هم درش زیاد پیدا می‌شود. امّا واقعیّت این است که از صبر کردن خسته‌ام. از واگذاری خودم و حال و کارم به آینده، توسط خودم خسته‌ام. حالا هم که شروع کردم به نوشتن صفحه‌کلید برای‌م بازی درآورد و معطّل‌م کرد تا درست شدن.

  خب نکن، جواب مگر غیر این است که خب نکن و من نمی‌دانم مرض چیست که نمی‌توانم نکنم. البته خب با روان‌شناس حرف زدیم و این که حاشیه‌ی امنی ساخته‌ام که از دردهای شناخته رنج ببرم تا دردهای ناشناخته. آدم از ناشناخته‌ها به جهت این که شاید دردزا باشند می‌ترسد لابد. چرخه‌ی معیوب و ناقص‌هایی که درست می‌کنم علاوه بر سرِ تنبلی‌ش، سر دیگرش از همین ترس از ناشناخته‌ست که نشأت می‌گیرد.

  برای به‌بود خودم تلاش می‌کنم. باید تلاش کنم. همین که هفته‌ای یک ساعت وقت می‌گذارم تا خودم را بشناسم خوب است. همین که یک پاراگراف را با یک جمله‌ی مثبت راجع به خودم شروع می‌کنم هم خوب است. لوس و مثبت هم شده‌ام که شده‌ام. هرکی دل‌ش نمی‌خواهد جمع کند برود. ولی شما واقعن دل‌تان می‌آید که بروید؟ این هم شانس مایه. من خودم جمع کرده‌ام بروم مثل خیلی‌ها کانال بزنم که شماها می‌خواهید جمع کنید بروید؟

  اوضاع می‌تواند به‌تر بشود، فقط این کارهای این سه درس باقی مانده را انجام بدهم بفرستم بروند پیِ کارشان راحت شوم برایِ خودم خوب می‌شود. البته شاید در ورای این خوشی سختی نهفته‌است ولی مگر نه این است همیشه؟ بیا سخت‌ش نکنیم و خوب فکر کنیم و این‌ها هم نه. زنده‌گی همین الا و کلنگه که به خاطرش داستان‌نویسیِ یک را بیست گرفتم.

  یادم نرفته که با هم چه قول و قرارهای گذاشته بودیم. سعی می‌کنم ام‌روز که به نمایش‌نامه‌ی شل‌ سیلورستاین دسترسی داشتم برای‌تان قول‌م را ضبط کنم. باشد که دست بدهد.

  زیاده عرضی نیست. ببخشید که نیستم و نمی‌خوانم، تا بعد چه باشد.


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]

صفحه‌ی 334 - این همه خوندی بس نبود؟ حالا بنویس!

الف

 سلام

  اون‌قدری وب‌لاگ خوندم که حس می‌کنم نیاز به نوشتن دارم و این نوشتن یعنی ارتباط با همه‌ی کسانی که می‌خونم‌شون. مثل این می‌مونه که در جمعی باشی و همه حرفی زده باشند و تو هم دل‌ت بخواد که حرفی بزنی. برای همین تصمیم گرفتم من هم بنویسم. قبل از تصمیم گرفتن هم دل‌م خواسته طبیعتن. نمی‌دونم متوجه تصویری که از ارتباط خواندن وب‌لاگ‌ها با نوشتن زدم، شدید یا نه. ولی خب امیدوارم که شده باشید.

  در دو هفته‌ی اخیر جلسه‌ی روان‌کاوی به نسبتِ جلسه‌های قبل خیلی به‌تر پیش ‌رفت، تا حدی که از فکرم گذشته که جلسات هر هفته را به دو هفته یک‌بار تقلیل بدم. شاید نامربوط یا متضاد بیاد. ولی من حس می‌کنم وقتی خوب پیش بره و حالِ من به‌تر از گذشته باشه، پس کم‌تر نیاز دارم که به روان‌شناس برم. البته نه این که دل‌م نخواد یا خوب و مفید نباشه، حرف این نیست. ولی خب از اون‌جایی که من پول این جلسات رو پدرم می‌ده و خب و من از این اتّفاق خوش‌حال نیستم، هرچند که خودش راضی باشه، پس ترجیح می‌دم که جلسات‌م را در صورت امکان کم کنم. و البته این به نوعی رویِ پای خود ایستادن هم هست، که بابت هر چیزی با روان‌شناس‌ت حرف نزنی. بگذریم.

  توی فکرم هست که یک نمایش‌نامه‌ی کوتاه یک پرده‌ای از شِل سیلورستاین بخونم و بذارم این‌جا. ولی خب نمی‌دونم این که این‌جا اعلام‌ش کنم باعث می‌شه که این کار رو بکنم یا نه. مثلِ این که نظرهای‌ مختلفی در این زمینه وجود داره. یا حداقل اگه به صورت واقعی نباشه، در ذهن من هست. ینی خب حس می‌کنم که جایی شنیدم یا خوندم که اگه کاری رو که می‌خوای بکنی بنویسی درصد این که انجام‌ش بدی بیش‌تره و جای دیگری هم عکس‌ش رو. شاید همه‌ی این‌ها تخیّلِ خودمه. کی می‌دونه؟

  اگه خودم رو جمع کنم و بتونم امتحانات‌م رو خوب بدم خیلی خوب می‌شه. تا الآن که به‌تر از ترم قبل بوده و من راضی‌م. استرس و این‌ها هم برام کم‌تر بوده.

  من برای خودم آرزوهای بزرگ دارم، ولی به قولِ نگارنده بیش‌تر وقت‌م رو صرف این می‌کنم که باهاشون خود ارضایی کنم تا که انجام‌شون بدم. البته ریشه‌های مختلفی از این که چرا این کار رو انجام می‌دم پیدا کرد. مسئله اینه که تا این‌جا من هی حرفایی که تو جلسات می‌گفت رو فراموش می‌کردم ولی خب این دو هفته‌ی اخیر این‌قدر خوب بود، که این به ذهن‌م رسید که درمورد جلسات‌م هم شروع کنم به نوشتن. به صورت شخصی. می‌دونم شاید برای شما هم جذّاب یا حتا مفید باشه، امّا باید در نظر بگیرید که به نظرم شخصی‌ن و دوست ندارم که شماها بدونید. واضح و مبرهنه؟

  اگه از طرف بیان دنبال‌تون می‌کردم و الآن من رو جزو دنبال‌کننده‌هاتون نمی‌بینید به خاطرِ اینه که از الآن از طریق فیدلی دنبال‌تون می‌کنم، البته اگه فیدتون رو باز گذاشته باشید، اگه نذاشته باشید هم که برید بمیرید، هم‌چنان از بلاگ دنبال‌تون می‌کنم، اگه بکنم. و این حرف‌ها در کل نشون می‌ده که بالأخره بعد از مدت‌ها علاوه بر اینوریدر که خودش رو چس کرده و می‌گه صد و پنجاه‌تا بیش‌تر نمی‌شه و تو داری زیاده‌روی می‌کنی و این حرفا، به فیدلی هم وارد بشم که تا اون‌جایی که من می‌دونم خودش رو چس نکرده. ینی امیدوارم که این‌طور بوده باشه.

  یادم بندازید درمورد سریال مورد علاقه‌م براتون بنویسم.

  راستی در راستای محتوای کلّیِ پاراگراف اول و این یکی که در مورد وب‌لاگ و اینا بود، بخش پی‌وند‌های روزانه یا می‌خوانم، می‌خوانم، تو خواندن منی یا همون پی‌وندهای روزانه دوباره داره به‌روز می‌شه که هرچند ممکنه مطالب یک‌م برای قدیم باشند و یا فیلتر باشند ولی ارزش‌مندند. و این که خوش‌حال می‌شم اگه وب‌لاگی رو می‌شناسید و دوست‌ش دارید معرفی کنید. من هم احتمالن به زودی یه فهرست از وب‌لاگ‌هایی که می‌خونم به اشتراک بذارم. شایدم نذارم، هنوز نمی‌دونم. البته اون شاید نذارم به دلیل گشادی هم می‌تونه باشه.

  هیچی دیگه دوست‌تون دارم، برام شعر بخونید، هر چی که بود، یا شعر بفرستید بگید تو بخون برامون، من‌م اگه عرضه‌ی خوندن‌ش رو داشتم، می‌خونم و فرسته‌ش می‌کنم و به اشتراک می‌ذارم.


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۳ ]

صفحه‌ی 333 - یار در باد جهان است!

الف

  و باد چارقد آبی‌ت را با خود برد، یادت هست؟ و تو ماهی ماندی، بی‌حوض. و آن تاجِ افشانِ مشکی‌‌ت، که در هوا، معلّق، سماع می‌کرد.

  خورشید نرفته بود، و تو ماهی نوظهور. شرم و حیای‌ت بود که تو را از ماهی انداخت. خورشید شدی، پرفروغ‌تر از آن‌که غروب می‌کرد.

  چه می‌توانم گفت؟ توان گفتن ندارم آن دویدن را. سریع‌تر از باد دویدی و در حریم درختان ناپیدا شدی.

  از آن روز باد تندتر از همیشه دمید شاید رسد به گردِ پای‌ت. شاید داشته باشد توانِ آن که تمام فلک را دوباره در کنار هم بیند. و ناکامی باد را همه شاهدند، الّا تو که نیستی.

  باد آورده، تندتر از باد می‌رود. کاش می‌توانستم این را صد و بیست روز پیش برای باد بگویم. بیش از صد و بیست روز می‌گذرد که باد دمان است. می‌دمد، می‌دمد و لحظه‌ای دمیدن را رها نمی‌کند، مباد که غافل شود و تو ناپیدا بمانی. کاش می‌توانستم بگویم که تا ابد غایب خواهی ماند، امّا چه کنم؟ که غیر از باد، من هم شیدای دوباره دیدن‌‌ت هستم.

  صد و بیست روز گذشته و من بارها و بارها آن ثانیه را مرور کردم. ثانیه‌ای که باد را از فرزانه‌گی انداخت. ثانیه‌ای که همه‌چیز در آن واحد بود، و آن واحد تو بودی. ثانیه‌ای که در آن، قلبِ من صد و بیست بار تپید. و تو آخرین آن صد و بیست هزاری، که باید ایمان آورد بر تو.

  باد آشفته از هر سو می‌دمید و ثانیه‌ای چارقدی را با خود برد. نظم کیهان، از میان رفت و باد تا ابد محکوم به دمیدن گشت.

6 آبانِ 1399 - میماجیل



پ.ن این متن را برای کلاس داستان‌نویسی نوشتم و دلیل انتشارش در این‌جا می‌تواند مسخره باشد! شنیدنِ یار در باد جهان استِ نامجو در قطعه‌یِ دردا در کنسرتِ ادیسه، باعث شد که یادم بیاید چنین متنی نوشته‌ام و چه جالب که با موضوع باد چنین نوشته‌ام!
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)