صفحه‌‌ی ۳۵۲ - من هنوز زنده‌م! آهای حروم‌زاده!

الف

 سلام

از دو شروع می‌کنم، چون یک رو دوست نداشتم و پاک‌ش کردم.

دو. بیست‌ودو ساله‌گی غریب‌تر از چیزی بود که انتظارش رو داشته باشم. به قدری من رو شیفته‌ی خودش کرد که می‌تونم خوش‌حال باشم از بودن‌م و زنده‌گی کردن‌م. هرچند که سالِ به شدّت سختی بود و شاید بشه گفت رنجی که کشیدم بیش از رنجِ سالیانِ پیش‌م بوده، امّا به قولِ فرهاد یروانِ عزیزِ عزیزم: می‌ارزید!

هنوز که هنوزه، بعد از این همه سال نتونستم ک... فراموش‌م شد. گوشیِ خودش رو خفه کرده و ادامه می‌دم به چیزی که یادم نیست کجا رهاش کردم.

جالبیِ قضیه این‌جاست که بعد از حدودِ ده سال، برگشتم به خونه‌ای که کمد توشه. همون کمدی که چند سال تنها مأمن و پناه‌گاه من بود. همون کمدی که اسم‌ش سردرِ وب‌لاگ‌مه. همین یکی دو روزِ پیش، مهدی درِ کمدِ اتاق رو باز کرد و من لب‌خند افسوس‌باری زدم... مهدی پرسید چیه و من چیزی برای گفتن نداشتم. حس‌م رو حالا هم نمی‌تونم تشریح کنم. غم و شادی و افسوسی توأمان.

هم‌چنان می‌تونم به اندازه‌ی گذشته برای اون تازه نوجوونِ در اون کمد غصه بخورم. و چه فایده؟! کاش حالا که تویِ این خونه تنهام، می‌تونستم به یک عصری که او تنها در این خونه بود سفر کنم و فقط قدری بغل‌ش کنم و برای سرنوشتِ تلخِ گذشته و آینده‌ی سخت‌ش اشک بریزم. وحید کوچولویِ تنها. تو چه از آینده‌ات می‌دونی؟ قطعن با دیدن آینده‌ات... که من باشم می‌ترسی... این‌طور نیست؟ چه‌قدر دل‌م برایِ تو و غصه‌هایِ عظیم‌ت تنگ شده. تا جایی که تونستم و در توان‌م بوده انتقام‌ت رو می‌گیرم... از این دنیا و زنده‌گی و همه‌ی آدم‌هایی که آزارت دادن و بعدتر می‌دن. تو شایسته‌ی این انتقامی. می‌رم سیگار بکشم که این بغض لعنتی فروکش کنه.

همین نفسِ قدرت داشتن و انتقام گرفتن خیلی در من تازه‌ست. شاید حتا بتونم بگم از سفر اخیرم به دامغان شروع شد. به قولِ گربه ابلقه -تراپیست‌م- از قیام دامغان. و واقعن این سفر سخت و کشنده به دامغان، قیام بود. علیهِ تمام دردها و رنج‌هایی که این شهر و افراد حاضر در این شهر به من و شاید هم‌دوره‌ای‌ها‌م وارد کردند. حق‌ش همین‌طور ادا می‌شه این همه درد و رنج. و من از این سفر مرگ‌بار راضی‌م. از همین که نیم ساعت عصبی بالای پشت‌بوم خواب‌گاه نشسته بودم که کسی خودش رو پایین نندازه. که قطعن نمی‌مرد. از همین که تصمیم گرفتم دانش‌گاه رو رها کنم. که هرچیزی شده بود برای من و خیلی‌ها چون من، الّا دانش‌گاه! از همین که از برای اخراج اون الاغی که قدرِ الاغ هم شعور نداشت اقدام کردم. از همه‌ی این‌ها راضی‌م. هرچند جای سوخته‌گی‌ش تا نمی‌دونم کی، رویِ دست‌م باقی بمونه. جای درد و رنج و حمله‌هایِ عصبی‌ش تویِ حافظه و روان‌م. دستاوردهای بزرگی بودند. من نیاز داشتم به قدری شنیده شدن و تشویق شدن. من نیاز داشتم به انجام دادن همه‌ی این کارها.

حقیقتن انتظار چنین بیست‌ودو ساله‌گی رو از خودم نداشتم. چنین رشد و پیش‌رفت‌هایی. چنین تجربه‌هایی. چنین زنده شدن و جوانه زدن‌هایی. انتظارش رو نداشتم. و حقا که زنده‌گی همیشه آدم رو شگفت‌زده می‌کنه.

در بیست‌ودو ساله‌گی من به معنایِ واقعی دست و پا زدن رو یاد گرفتم. و باز یادآور می‌شم موزیک ویدئویِ "کودکانه" از بمرانی و دست و پا زدن بهزاد در آب رو. و من شنا بلد نیستم. دست و پا می‌زنم.

چیز دیگری که حس می‌کنم این سن قصد داره که یادم بده، رها کردنه. من دانش‌گاه رو رها کردم. امّا ماهی رو نه. هرچند که از سمت او رها شدم... و او لیز بود... که:

اِقال رو به بالا بود

و هفت‌ت رو به بالا بود

و راه‌ت ز من کج بود

عشق تو در قلب‌م/ قبرم پاییز بود

لیز بود

پا لیز بود

پاییز بود

لیز بود

نمی‌دونم کی رها کردن رو یاد می‌گیرم. نمی‌دونم چاره‌ی این دوران چیه. من جنگیدم و کم هم نجنگیدم... امّا چه انتظاری می‌شه از چه کسی داشت؟! شاید باید رها کنی بره رئیس! کسی چه می‌دونه. هیچ‌کسی نمی‌دونه.

مهم‌ترین باوری که محکم‌تر از قبل در ذهن‌م استوار شده، دریا بودنِ زنده‌گیه. دریایی که آرامش‌ش، حدِ فاصلِ دو موجِ سنگینه، و قطعن بعدی سنگین‌تره... و باید دست پا بزنی و فریاد که: آهای حرومزاده‌ها... من هنوز زنده‌م!


پی‌وستِ موسیقی در کمد اضافه:

@KOMODEZAFEدر تلگرام.


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱ ]

صفحه‌ی ۳۵۱ - پس خسته‌ام، و نمی‌دونم!

الف

 سلام

نمی‌دونم که چند نوشته دارم که با خسته‌ام شروع شده. چند نوشته دارم که خسته‌ام در اون‌ها وجود داره. در چندتای اون‌ها خسته‌ام تکرار شده. تراکم خسته‌امِ نوشته‌هام رو نمی‌دونم، اما به نسبت کلمات دیگه، فکر نمی‌کنم که کم باشه. البته اگر پرتراکم‌ترین‌شون نباشه.

چرا این‌قدر زود خسته می‌شم، چرا این‌قدر زود وا می‌دم. نمی‌دونم. شاید زود نیست. شاید نباید درد و بلایی رو که داره سرم می‌آد دستِ کم بگیرم. قصد قیاس هم خیلی وقته که ندارم، امّا احتمالن برای من به اندازه‌ای زیاد هست که خسته می‌شم. شاید من آدمِ کم‌توانی‌ام! نمی‌دونم. امّا به هرحال... .

من یکی از موزیک ویدئوهایی که خیلی دوست‌ش دارم، موزیک ویدئویِ خوش‌حال و شاد و خندانمِ بمرانیه. بخش عمده‌ی این علاقه هم برمی‌گرده به تیکه‌ای جمله‌ی دست و پا زدن تکرار می‌شه. خصوصن جایی که بهزاد غوطه‌ور و دست و پا زنان در آب تکرار می‌کند که دست و پا می‌زنم. این روزها دست و پا می‌زنم. حالا می‌تونم بفهمم که قبلن هم کم دست و پا نزدم. قبلن تلاش‌های خودم رو ندیده می‌گرفتم، امّا حالا می‌تونم که ببینم‌شون. می‌تونم ببینم که دست و پا می‌زدم. این‌جا برخلاف براهنی که می‌گه اگر تو مرا نبینی من هم نمی‌بینم‌مَم، اگر که من دست و پا زدن خودم رو نبینم، قطعن کم‌تر به چشم دیگران می‌آد. چه بسا همین حالا که بیش‌تر هم دست و پا می‌زنم، کسی نمی‌بینه. چرا باید ببینه؟ اگر تو مرا نبینی، من هم نمی‌بینم‌مَم؟ اینه میما؟

البته که تا حدِ زیادی اینه. من حتا اگر تو مرا ببینی هم، نمی‌بینم‌مَم. چرا؟ از هرطرفی که می‌تونم به خودم ضربه می‌زنم، نه خودم می‌بینم که بقیه ببینن، نه تا بقیه ببینن، خودم می‌بینم، نه چیزی که بقیه می‌بینن رو خیلی در خودم می‌بینم. این رو شاید یک بازی و تکرار با کلمات ببینید، ولی در اصل چندتا از مشکلات اساسی من درشون پیداست.

خودم رو به اندازه‌ی کافی مشاهده نمی‌کنم در خوبی‌ها و تلاش‌هام.

وقتی برای خودم ارزشی قائل نیستم، بقیه هم بالطبع ارزش کم‌تری برام قائلند.

نظر دیگران درمورد خودم، برام اهمیّت بالایی داره.

نظرات مثبت دیگران درمورد خودم رو ندیده می‌گیرم.


قراره شلخته‌تر از اونی بنویسم که بشه فهمید. دنبال خونده شدن نیستم، هرچند که طبق گفته‌های بالا، ناخودآگاه برام مهمه. ولی بیش‌تر دنبال فهمیدن خودمم. دنبال این که کشف کنم من کی‌م و دارم چه بلایی سر زنده‌گی خودم میارم.

داشتم به اون جمله‌ی کیارستمی فکر می‌کردم که می‌گه دلیلی برای زنده‌گی ندارم، امّا دلیلی برای مرگ هم ندارم. به این فکر کردم که من هم دلیلی برای هیچ‌کودوم‌شون ندارم ولی مایل به مرگم. چرا؟ هوم این بود که گفتم خسته شدم. این بود که گفتم خارج از توان منه.

من توی اکثر زنده‌گی‌م دنبال یه نفر گشتم که بیاد و هندل‌م کنه. از یه جا به بعد تلاش‌م هی کم‌تر و کم‌تر از قبل شد، چون منتظر کمک و هل بودم. و بعد رابطه‌ی اوّل‌م شکل گرفت. رابطه‌ای که کاملن خودم رو وابسته به پارتنرم کردم. زالو شده بودم و می‌مکیدم‌ش. یه جایی هم که سیر شدم انداختم‌ش دور. جالب‌تر، دوباره که گشنه‌م شد، رفتم سراغ‌ش. امّا خوش‌بختانه اون به زالوصفت بودن من پی برد و اجازه‌ی شروعِ تکرار دوباره‌ی رابطه رو نداد.

سخت گذشت. گرسنه و نیازمند موندم و از جایی که تازه یه منبع خوب رو که به اندازه‌ی کافی آب و دون می‌داد به‌م رو از دست داده بودم، ناراحت بودم و انتظار داشتم که دوباره به دست‌ش بیارم. دوباره همون رو می‌خواستم. دوباره همون مادری که جای مادرم رو گرفته بود می‌خواستم. سخت بود.

طول کشید تا به زالو بودن خودم پی ببرم. اشتباه‌م رو دیدم، امّا نفهمیدم باید چه کار کنم. هنوز فکر می‌کردم که کمک نیاز دارم. هنوز فکر می‌کردم که هل و انگیزه نیاز دارم. نداشتم. زمان گذشت، و بی‌اتّفاق هم نبود، ولی گذشت.

من دست و پا می‌زدم، دست و پا می‌زدم و پیش نمی‌رفتم. همان‌طوری که همیشه توی استخر و دریا شنا می‌کنم، دست و پای بی‌حاصل.

روزی هم زیبا‌ترین و به‌ترین دختری که دوست‌ش داشتم و دارم را دیدم. این‌قدر که برای داشتن‌ش، هم‌راه‌ش بودن و زیستن هیچ صبری نداشتم. هیچ صبری. امّا طرفی ترسیده بودم، از خودم، از زالو بودن‌م. این توی ذهن‌م بود و نمی‌خواستم که دوباره تکرارش کنم. بارها از همین ترس خواستم که رابطه‌م رو تموم کنم. امّا اطمینان‌هایی که از اطراف می‌گرفتم، آروم‌م می‌کرد. و من باز زالو شدم. فراموش کردم و به خیال این که نیستم، باز زالو شدم و مکیدم، این‌بار من دور انداخته شدم. زمانی که شاید دوباره حواس‌م به زالو بودن‌م جمع شده بود. امّا دیرتر از اونی که چیزی درست بشه. و یادگار برای ماه، زخم گذاشتم، زخمی که از هرچه تعهد فراری‌ش می‌دهد. چه سود؟

این کنده شدن امّا، من رو هم به این سمت کشید که حرکت کنم، که به جای زالو بودن راه بیوفتم، شاید که پا دربیارم و هزارپا بشم. راه افتادم، حرکت کردم و سریع و سریع شدم،‌ امّا حالا دوباره فشارها روی‌م سنگینی می‌کنه. آیا من به کسی نیاز دارم که کارهام رو انجام بده؟ نه. امّا به کسی نیاز دارم که اندکی تسلی و انگیزه برام باشه چی؟ نیاز دارم؟ نمی‌دونم.

حتا از فکر کردن به همه‌ی این‌ها هم خسته‌م. از این که هی با خودم تکرار کنم و تکرار کنم و تکرار کنم و هیچ‌چیز در این میون تغییری نکنه. هی بیش‌تر از قبل به این آگاه بشم که دست‌م در خیلی از چیزها کوتاهه و تصمیم‌شون با من نیست، برام خیلی سخته ولی هر روز بیش‌تر از دی‌روز شاهد این قضیه‌م.

نکته‌ی دیگه‌ای که داره عذاب‌م می‌ده، امیده. مسخره‌ست. یه زمانی فکر می‌کردم که امید نداشتن باید خیلی سخت و طاقت‌فرسا باشه. امّا با به هم خوردن رابطه‌م چیز غریبی رو تجربه کردم، و اون امید به درست شدن بود. درست شدنی که من تلاش خودم رو کرده بودم و دیگه چیزی در توان‌م نبود یا نمی‌دونستم که در توان‌م هست. پس شاهد امیدی بود که کاری از کار پیش نمی‌برد. و من هی درد می‌کشیدم و هی خیال می‌کردم. و به این نتیجه رسیدم که امید داشتن هم می‌تونه به اندازه‌ی نداشتن‌ش دردناک باشه. حالا ناامیدم؟ امید دارم؟ نمی‌دونم. از فکر کردم به همه‌ی این‌ها خیلی خسته‌ام.

نمی‌دونم که چندتا از نوشته‌هام با نمی‌دونم شروع شده. نمی‌دونم که توی چندتا از نوشته‌هام نمی‌دونم استفاده کردم، امّا چیزی که هست اینه که تراکم نمی‌دونم در گفته‌ها و نوشته‌هام کم نیست، اگر که پرتراکم‌ترین کلمه نباشه.

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱ ]

صفحه‌ی ۳۵۰ - و من صبر می‌کنم...

الف

 سلام

  گذر روزا رو می‌بینم و همه‌چیز خیلی آروم داره می‌گذره. تمام سعی‌م رو می‌کنم که استرس و اضطرابی به خودم راه ندم. این کمی برای من سخته. من عادت به ترس و اضطراب دارم. فراموش کردن عادت‌هایی که نمی‌خوای سخته و از اون طرف از بین رفتن عادت‌هایی که کلی براشون زحمت می‌کشی ساده‌ست. انگار که میل به تباهی داره و این عجیب نیست، اما چه می‌شه کرد؟

  از طرفی نمی‌دونم وقتی برسم به روزهایی که واقعن باید تلاش کنم و زور بزنم چه واکنشی نشون می‌دم. این روزا ساده‌ست ولی بعدتر سخت می‌شه. برای همین سعی می‌کنم این روزا رو ساده نگیرم و حداقل مفیدی رو انجام بدم.

  احساس تنهایی می‌کنم واقعن. شاید مقصر این حد از تنهایی خودم‌م یا شاید باید بیش‌تر از قبل به خودم تکیه کنم و عادت به این حد از تنهایی. شاید واقعن هیچ‌وقت قرار نیست کسی باشه که هم‌راهی کنه. نمی‌دونم. شاید این خیال خامه.

  روزا می‌گذرن و من فراموش نمی‌کنم. این غم، غم عجیبیه. آدم انگار دوست داره که تو این غم بمونه. غمان لذت‌بخشیه و این غریبه. تا وقتی که مضر نباشه خوبه. پیش‌تر من رو از پا انداخته بود. حالا با این که هست ولی راه می‌رم. پیش می‌رم. شاید از این می‌ترسم که اگه پیش نرم مجبور باشم که فراموش کنم. این دردخواهی رو هیچ نمی‌فهمم.

  این روزا دل‌م می‌خواد با کسی حرف بزنم. هر نیم ساعت یک‌بار می‌رم و صفحه‌ی گفت‌وگوهای تلگرام‌م رو چک می‌کنم. به انتظار... اما کسی نیست که پیامی داده باشه.

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]

صفحه‌ی ۳۴۹ - شاید هم نه!

الف

 سلام.

  حس می‌کنم که ام‌سال، غریب بود. نه غریب‌ترین ولی غریب بود و شاید همین کفایت بکنه برای یک سال. به‌ترین نبود. عجیب‌ترین نبود. بدترین نبود. حتا غریب‌ترین هم نبود. هیچ ترینی نبود ولی غریب بودن‌ش به تنهایی کفایت می‌کنه. تو این سال تجربه‌های بامزه‌ای داشتم. همه‌شون به‌ترین‌ها نبودن ولی بامزه بودن. و شاید یک‌م بیش‌تر از قبل تونستم خودم رو بشناسم.

  درمورد این شناختن شاید بتونم بیش‌تر بنویسم. از لحاظی خیلی ساده و غریب بود. نمی‌دونم شاید شبیه معما چون حل شود آسان شود بود حتا. چیزهایی که از خودم فهمیدم اصلن باعث شگفتی‌م نشدن، ولی می‌دونی بالأخره حل شدن. شاید بت دم‌دستی‌ترین جواب که همیشه هم جلوی چشم‌ت بود و اتفاقن این حرص‌ت می‌ده. این‌قدر دم‌دست بودن جواب. چون واس‌ش هزینه‌ی زیادی دادی. کلی منتظر موندی تا بفهمی که عه جواب همین بود. و تو نمی‌دونستی. یا بدتر از اون حدس می‌زدی ولی باور نداشتی و بابت همین باور هزینه‌ی زیادی دادی. درد داره. ولی باورش کردی. حالا داری فکر می‌کنی کاش می‌شد پول‌م رو پس بگیرم. زمان‌م رو. ولی... نمی‌دونی می‌شه یا نه.

  اما از یه طرفی هم نگاه می‌کنی و می‌بینی خب اوکی هزینه‌ش سنگین بود. درد داشت و سوختی، ولی اگه این‌جا هزینه نمی‌کردی، اگه الآن نمی‌فهمیدی، بعدتر باید هزینه‌ی بیش‌تری براش می‌دادی. و این‌طوری خودت رو آروم می‌کنی. نمی‌دونم اگه آروم شدنی تو کار باشه.

  نمی‌دونم. ام‌سال برام خاطره‌های نابی هم داشت. تجربه‌های خوب. ولی همه‌ش، همه‌ش با یه کلمه برام زهر شد. شاید من‌م که می‌خوام زهرش کنم. شاید این کلمه اون معنایی که فکر می‌کنم رو نداشته باشه اصلن. یعنی اون معنا رو بده ولی واقعن اون‌قدری که فکر می‌کنم بد نباشه، یا می‌دونی؟ همه‌چیز باهاش نره زیر سؤال. شاید این من‌م که می‌خوام با یه نمی‌ارزید همه‌چیز رو ببرم زیر سؤال. شاید اصلن طرف نمی‌فهمه که چی داره می‌گه یا من نمی‌فهمم که چی داره می‌گه.

  به تخم‌م هم نیست سال قرار نو بشه. نمی‌دونم من خیلی اهمیت‌ش رو درک نمی‌کنم. ولی به هر حال دارم به این فکر می‌کنم که خب من دارم عوض می‌شم. حال سال نو بشه یا نه مهم نیست. من برنامه‌ی خودم رو دارم و باهاش پیش می‌رم. هرچند الآن لش کردم و هیچ گهی نمی‌خورم و حتا شرایط گه خوردن رو هم برای خودم نذاشتم. ولی خب راضی‌م اومدم مسافرت و اگه با خودم لپ‌تاپ می‌آوردم صد درصد ته‌ش یه غری می‌زدم که الکی آوردم‌ش و کاری نکردم ولی الآن فاز پسرخاله برداشتم که عیده دیگه شاد باشیم. و بگذرم از این ماجرا برای بعدش آماده باشم.

  ولی خب کاری که می‌تونم بکنم اینه که یه سری هدف‌گذاری‌های و برنامه‌ریزی‌هایی نرم نرم بکنم برای برنامه‌هام. حواس‌م به‌شون هست و از این قضیه خوش‌حال‌م. یادم نمی‌ره که می‌خوام چه کار بکنم. هرچند می‌دونم کون سر دانش‌گاه پاره‌ست این ترم و تازه خیلی هم ترس و استرس دارم برای انتقالی گرفتن ولی من زورمو می‌زنم. هرچی شد شد. با بابا هم یه صحبتایی باید می‌کردم که کردم. راضی نبودم، عالی نبود ولی خب به‌تر از هیچی بود. نمی‌دونم شایدم کار خوبی نکردم که درخواست پول کردم ولی به هر حال دیگه. الآن که تموم شده. کی اهمیت می‌ده. ولی خب هم‌راه‌ش کار رو هم باید دوباره شروع کنم. ببینم چه می‌تونم بکنم. یه درآمد هرچند کوچیک خوبه برای شروع. تو تابستون جدی‌ترش می‌کنم.

  همین. مهم نیست که سال نو می‌شه، ولی مهمه که تغییر کنم. نمی‌دونم نیاز به یه مربی دارم. یه کسی که کنارم باشه. حس می‌کنم. یه کسی که حمایت‌م کنه و انرژی مثبت باشه. ولی نیست چنین چیزی. این‌قدر راه می‌رم تا دوباره بیوفتم زمین. دوباره ناله کنم. بعدش باز شاید بلند شم... .

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]

صفحه‌ی ۳۴۸ - ارزیدن

الف

 سلام.

   مدت‌ها ترسیدم. ترس حباب امن زنده‌گی‌م بود. شبیه این گیاه‌های حباب‌دار شده بودم در جنگل. همه‌ش حسودی کرده‌ام و همین‌طور ترسیدم. چرا که حباب‌م اگر نباشد باد و بوران هست. غافل از این که تا حباب باشد رشدی صورت نمی‌گیرد.

  تمام عمر ترسیدم و با این ترسیدن بود که به هیچ کجا نرسیدم. هیچ دست‌آوردی نداشتم و هیچ رشدی نکردم. تمام چیزهایی که برای‌م پیش آمد فقط و فقط اتفاقی بود.

  چند ماه پیش برای اولین بار در عمرم چیزی را دست‌آورد خودم دانستم. چیزی که تمام تلاش‌م را در نگه‌داری‌ش کردم، اما تمام تلاش من برای نگه داشتن چنین گران‌بها دری نه تنها کافی نبود، بلکه کم هم بود. تنها دست‌آورد خودم را با تلخ‌ترین جمله از دست دادم. توصیفی کوتاه از تمام دوران با من بودن‌ش. نمی‌ارزید.

   تمام عمر از از دست دادن ترسیدم، از شکست خوردن ترسیدم. اما هیچ‌وقت نفهمیدم برای یاد گرفتن باید تمام شکست خورد.

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]

صفحه‌ی 347 - با کلمات "میما" و "بازی" یک جمله بسازید!

الف

 سلام

چیزی در من هست که احتمالن همه‌ی میهمانی‌های دوستانه رو به خسته‌گی می‌کشونه و اون میل زیادِ من برای بازی کردن و بازی کردن و بازی کردنه.

در این مطلب از وب‌لاگ زیبا و جذّاب و خواندنیِ کمد می‌خواهیم از دلیل علاقه‌ی غیر معقول میماجیل به بازی پرده‌برداری کنیم، که اصلن به هیچ دردِ شما نمی‌خوره. پس بخونید و بگذارید که زمان بگذره.

اگه از خواننده‌های قدیمیِ میماجیل باشین باید بدونین که میما، کودکیِ بسیار جذّاب و دل‌خوش‌کنکی نداشته. بحث سر ناسپاسی و قدرنشناسی نیست، اوقات خوب بوده ولی شاید به قدری که بتونه میما رو راضی کنی و یا سیر کنه نبوده. میما هر پنج‌سال یه بار خونه‌ش جا به جا می‌شه و برای همین خیلی کم پیش اومده که دوستی عمیقی رو بتونه شکل بده و ازش لذت ببره، چه برسه به این که تو گنگ‌های بچه‌های مختلف باشه و باهاشون بازی‌های گروهی کرده باشه. اینه تا یه جمعی رو مناسب می‌بینه هی می‌گه بازی، بازی، بازی.

از طرفِ دیگه‌ای میما آدمی نیست که بتونه توی جمع حرف بزنه. میما برای مکالمات نهایت سه‌-چهار نفره ساخته شده و جمعیّت که بیش‌تر از این بشه، کنترل از دست و دهنِ میما خارج می‌شه و دیگه نمی‌تونه توی جمع باشه و باهاشون هم‌کلام بشه، حالا چه حرفی داشته باشه، چه نداشته باشه. حالا تو فکر کن تویِ این جمع دو نفرم باشه میماجیل نمی‌شناسدشون، خب خیلی طبیعیه که اوضاع خیلی برای میما به تنگ می‌آد و پناه می‌بره به چی؟ خوب گفتی! بازی. چون تویِ بازی همه‌ی آدم‌ها تو موقعیّت‌های برابر با هم‌دیگه قرار می‌گیرن و کسی سن‌ش بیش‌تر یا کم‌تر از تو نیست، همه با هم برابرن، بعضیام همیشه برابرترن:)

امّا همیشه آدم برای کاراش یه دلیل نداره که، می‌دونم، می‌خوای بگی من تا الآن دوتا دلیل گفتم، خب آدم همیشه برای کاراش دوتا دلیل هم نداره، ممکنه بیش‌ترم باشه! و اون حسِ نادون بودنِ میما نسبت به دیگرانه. این که حس می‌کنه خب من اگه بخوام با این آدم درمورد کتاب حرف بزنم، مگه چندتا کتاب خوندم؟ مگه چه‌قدر چیز ازش فهمیدم اصن؟ یا فیلم و انیمیشن و دنیای بچّه‌ها و نقاشی و عکاسی و موزیک و هرچی دیگه؟ (در این‌جا میما به صورت زیرپوستی به علایق خودش نیز اشاره‌ای می‌کند!) پس باز هم سعی می‌کنه فرار کنه از این که کم‌تر می‌دونه به بازی. آها، این‌جا هم می‌تونی مچ‌مو بگیری که مردک الدنگ، تو که وقتی جمعیّت خودیه، زیاد چونه‌ت گرم می‌شه و از هرچیز و ناچیزی می‌گی. خب این‌جا برمی‌گردیم به دلیل دوّم. هرچی تعداد آدما و ناشناس بودن‌شون زیادتر باشه، از اون‌طرف هم میزان حس نادونی آدم بیش‌تر می‌شه و این می‌شه که اون می‌شه که بیایید بازی کنیم.

به سراغ میما اگر می‌آیید با بازی، هر مدلی‌ش. فقط جرئت و حقیقت رو ازش بکشید بیرون. چرا که میما نمونه‌ی بارزِ مستی و راستیه و با بازی هم به راحتی مست می‌شه. و برای بازی با شما شلوارش هم می‌کشه پایین. از روی عطاران هم اسکی می‌ره! پس جرئت یا حقیقت و امثالهم که بازی‌های خبیثانه‌ای هستند رو از فهرست خودتون حذف کرده و به سراغ میما  بیایید، با بازی!


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]

صفحه‌ی 346 - برای چه کسی مهم است، عنوان چه باشد؟!

الف

 سلام.

  خواستم غذا بپزم دیدم مغزم پُرست از حرف‌هایِ زیادی که اگر یک‌جایی خالی‌شان نکنم، دیوانه‌تر از این که هستم می‌شوم. از نِک و ناله کردن گریزان‌م، امّا به خودم و کارهای‌ِ اخیرم که نگاه می‌کنم می‌بینم که فقط ناله کرده‌ام. چیز دیگری از خودم برجای نگذاشته‌ام که بگویم آره آقا، یا خانم، ما این را هم کرده‌ایم. نمی‌دانم واقعن این‌طور بوده باشد اوضاع خیلی خیط است.

  امّا خب آدمِ افسرده‌حال مگر نه این است؟! وقتی کسی را برای دردِدل کردن نمی‌یابی یا می‌ریزی‌ش تویِ خودت یا می‌روی جار می‌زنی. و من دیگر پر شده‌ام، لبریز‌م. پس جار می‌زنم، جار زده‌ام. خیلی خسته و درمانده‌ام.

  به نسبتِ گذشته حس می‌کنم جایِ این که قوی‌تر شده باشم با دردهای کوچک‌تری ناله‌ام به هوا می‌رود، شاید هم ریزبین‌تر شده‌ام به خودم. نمی‌دانم.

  اوضاع‌م را بخواهی... خوب نیستم، از حق نگذریم دست و پا می‌زنم که پس نیوفتم، امّا پیش هم نمی‌روم. فقط در حال تعادل حفظ کردن‌م. این خودش خوب‌ست نه؟ قبلن که این‌طور نبود. قبلن که با مهدی زنده‌گی نمی‌کردم همه‌اش پس می‌افتادم. این از جلوه‌های خوبِ زنده‌گی کردنِ با مهدی‌ست، امّا بدیِ ماجرا، جایِ دیگری‌ست که گفتن‌ش چه سود؟ دستِ من نیست اصلن.

  غذا می‌پزم، کلاس‌های‌م یکی نه، دوتا آره شرکت می‌کنم و هستم. کار نمایش‌م پیش نمی‌رود. سه‌تار نمی‌زنم، کسی را برای حرف زدن ندارم و کتاب نمی‌خوانم خلاصه‌اش کنم به خودم چیزی نمی‌افزایم. هستم و هستم.

  هر هفته سر جلسات‌م با گربه ابلقه می‌روم و گاهی ناراحت و گاهی خشم‌گین و گاهی بی‌تفاوت بیرون تمام‌ش می‌کنم. همین. زنده‌گی‌م در همین چند خطِّ مسخره خلاصه می‌شود.

  نمی‌دانم سرِ چه چیزی کمدِ عزیزِ عزیزم ویرانه شده و فونت و در پیکرش خراب، برای کسی مهم نیست، ویرانه‌ای کوچک‌ست. کسی هم که نمی‌آید، بگذار همین‌طور بماند. شاید از سرِ ناعهدیِ من این‌طور شده اصلن. که خودش باید بداند که من تلاش‌م را کردم، نخواست، پس زد و جواب نداد:)

  دل‌م می‌خواهد نیازمندی بزنم، یک نفر که بی‌هیچ مواجب من را بکشد. و بعد منتظر بشوم و از بین افراد داوطلب شخص مورد نظرِ خودم را پیدا کنم و تمام.


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۲ ]

صفحه‌ی 345 - پلاسیده

الف

 سلام

  بگذار از این‌جا برای‌ت بگویم که من خشک شدم‌ام. برگ‌ها و ساقه‌های‌م نیمه پلاسیده، خم‌شده‌اند رویِ زمین. دیگر نه حس و حالی مانده مرا، نه چیز دیگری. من چشم به آب دادنِ دیگران ندارم، چرا که این گیاه باید از خودش تغذیه کند و از اشکِ خودش رشد کند و ببالد. نمی‌بالد. به درک که نمی‌بالد، برای کسی مهم نیست، برای خودش هم نیست. بگذار نبالد اصلن.

  یا بگذار برای‌ت این‌طور بگویم که من خشک شده‌ام. اشک‌های‌م دیگر در نمی‌آید. تمامِ سهمیه‌اش را لابد از یازده-دوازده‌ساله‌گی تا به الآن مصرف کرده که چیزی نمانده. دل‌م لک زده برایِ گریه کردن و مداوم و اشک ریختن. نمی‌خواهم حتا کسی بیاید و اشک‌های‌م را پاک کند. پیش می‌آید گَه‌گُداری، ابری از طرفی بی‌جهت برسد و من باز گریه‌ام بگیرد. دلیل‌ش در نظرِ دیگران شاید دعوایِ ساده‌یِ سرِ میزِ صبحانه باشد یا افتادن قابلمه قبل از رسیدن به سفره‌یِ ناهار، امّا برایِ من، مهم اشک‌ست، نه دلیل‌ش. این‌قدر کدروت و کثیفی در دل‌م هست که هرکدام را که پاک کند برای‌م کافی‌ست. حالا از زیاد حرف زدنِ خودم باشد یا بد بودنِ خانواده‌گی‌مان یا این کثافتِ‌ پیرامون‌مان مهم نیست. لکّه‌ای پاک شود کافی‌ست. به هرقدری.

  یا بگذار این‌طور برای‌ت بگویم که از آن روز که سرم پر شده از این‌ها و می‌خواهم بنویسم‌شان و تا به حالا ننوشته یا نوشته‌ام و راضی نبوده‌ام، به این فکر کرده‌ام که چرا؟! چرا وقتی اسب‌ها در صحرا می‌دوند، و تو ساعت‌ها و ساعت‌ها می‌نشینی به تماشا کردن‌شان اشک‌های‌ت جاری می‌شود؟! نمی‌دانم. نمی‌دانم که تو دلیلی برای‌ش داری یا نه حتا. اصلن این دلیل‌ها که مهم نیست.

  شاید هم بتوان این‌طور گفت که آن روز که اسب‌ها آمدند، و ساعت‌ها طول کشید رفتن‌شان و هنوز که هنوز است نرفته‌اند و در آن کارت پستال می‌دوند... آن روز که اشک‌ها آمدند... من بی‌اندازه خوش‌حال شدم. بی‌اندازه‌ای که می‌گویم، واقعن بی‌اندازه است. به حافظه‌یِ من اعتباری نیست، ولی باز هم همین کفایت می‌کند که من روزی را به یاد نمی‌آورم، حداقل در این سال‌هایِ متأخرِ عمر‌م که این‌قدر خوش‌حال بوده باشم.

  البته بی‌اندازه خوش‌حال بودم و چنان غرق، که نمی‌فهمیدم. به مثلِ اکثرِ وقت‌ها، که بعدتر یادآوری می‌کنی و می‌کنند و بی‌فایده‌ست. این‌جا بود که با ابراز "به‌ترین هدیه‌ی تمام عمرم"، و گفت‌وگوهایی که بعدش داشتم به این عظمت خوش‌حالی که احتمالن هیچ‌وقت نداشته‌ام، پِی بردم.

  امّا دیدی چه شد؟ مثلِ تمام خانواده‌ام. مثلِ تمام اجداد و نیاکان‌م سکوت‌پیشه کردم. حتا خواستم کتمان کنم خوش‌حالی را. ولی مگر اسب‌ها می‌گذارند؟

BojackHorseman-S3-E12
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]

صفحه‌ی 344 - حالا کسی می‌دونه آویسی ینی چی؟

الف

 سلام

  از معدود دفعاتیه که، بدونِ این که چیزِ خاصی تویِ سرم باشه دارم می‌نویسم و برای همینه نمی‌دونم که دقیقن قراره از کجا و چی بنویسم.

  اوضاع عجیبیه. عجیب و تکراری. نمی‌دونم حس می‌کنم که این بحران‌های روحی رو قبلن داشتم و حالا که از نظر روحی آروم‌تر گرفتم، از لحاظ بیرونی دچار بحران‌هایی شدیم که آروم‌م نمی‌ذاره. کثافت‌های بیرون نمی‌ذاره که آدم صداش دربیاد حتا. خسته‌ و نگران‌م از این وضعیّت‌ها و واقعن نمی‌دونم که باید چه کار بکنم و اصلن چه کاری از دست من برمی‌آد.

  درموردِ خودم چی؟ می‌دونم که چه کار باید بکنم و چه کاری از دست‌م برمی‌آد؟ تویِ آخرین جلسه با گربه ابلقه پرسید برنامه‌ت چیه؟ و من نمی‌دونستم. هیچی نمی‌دونستم. حتا الآن هم نمی‌دونم. چه برنامه‌ای باید داشته باشم؟ چه حسی نسبت به دنیا باید داشته باشم. این دنیایی که روز به روز داره بیش‌تر کثافت بودنِ خودش رو به رخ می‌کشه؟ حقیقتن خسته‌م. از چی نمی‌دونم. غروب نشده دل‌تنگ می‌شم و نمی‌دونم که برای چی. من هیچی نمی‌دونم. از این شرِّ باید به چی پناه ببرم؟ به چی می‌شه پناه برد؟

  برای آینده‌ی خودم ایده‌ای ندارم و این مسخره‌ست. باید زودتر این ماجرا رو حل کنم. زودتر منظورم ام‌روز و فردا نیست، چون این مسئله، مسئله‌یِ امروز و دی‌روز نیست. خیلی وقته که هست و وقت‌شه که دیگه نباشه.

  حینِ علّافی تو کُمُد اضافه و فضای تلگرام، یه دوستِ وب‌لاگ‌نویس پیدا کردم، که گفت‌وگومون منجر به یادآوریِ فرسته‌های سالِ قبل‌م شد. همونایی که توش احتمالن پر از فحش و بد و بی‌راه به زمین و زمانه. یادم یه رسمی داشت و تهِ نوشته‌ها یه نیازمندی می‌زدم. پی‌ش رو نگرفتم -چون من توانایی خوندن گذشته‌ی خودم رو کم دارم- ولی فهمیدم که به تعدادی‌شون رسیدم و این برام عجیب و خوش‌حال کننده بود. از اون طرف البته ناراحت هم شدم. ناراحت شدم چون پارسال با اون حال وخیم‌م از خودم و دنیا خواسته و توقّعی داشتم، که الآن تویِ این به‌بودی ندارم. مسخره‌ست.

  دارم فکر می‌کنم که خواسته‌های کنونیِ من، که شاید تا سالِ بعد دیگه خواسته نباشن چی‌ن. یکی‌شونو می‌دونم. اینو روز تولّدم به خودم قول دادم. که کار کنم و وضع مادّی و روانی‌م به قدری خوب باشه که یه گربه رو به سرپرستی بگیرم. اگه اسم نداشت، اسم‌ش رو هم می‌ذارم آویسی!

  شما چه ایده‌هایی دارید؟ بگیم برام.

 

 پ.ن: کُمُد اضافه، از اسم‌ش پیداست، در اضافه‌ی کُمُد، در تلگرام ساخته شده، برای دست‌رسی راحت‌تر. خواستید بیایید: @KOMODEZAFE


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱ ]

صفحه‌ی 343 - تجربه دِ!

الف

 سلام

  الآن وقتِ خوبیه برای نوشتن. از باری سبک شدم. بار سنگینی نبود. خودم سنگین‌ش کردم و هرچه بیش‌تر به سنگینی‌ش فکر کردم سنگین‌تر شد.

  هفته‌ای که گذشت، هفته‌ی عجیبی بود. از این جهت عجیب که شاید تونستم بیش‌تر تو خودم غرق‌شم و شاید برای اوّلین بار یا شاید هم بعد مدّت‌ها در مورد خودم فکر کنم. هفته‌ای که توی آینه نگاه کردم و سعی کردم خودم رو دوست داشته باشم و هفته‌ای که از خودم تویِ آینه‌ها فرار کردم، چون نخواستم خودِ بازنده‌م رو ببینم. چیزهایی متضاد شاید. ولی خب پیش آمدند.

  فیلم دیدم، فیلم‌های ایرانی و به این فکر کردم که اگر فیلم‌ها را خارج از هیاهو و سر و صدای اوّلیه‌شان نگاه کنی، احتمالن درک به‌تری خواهی داشت تا بخواهی داغ داغ ببینی و به نقد بپردازی. من چیزی از نقد سرم نمی‌شه البته ولی خب در حدِّ خودم که می‌تونم بفهمم و این خوبه.

  خیلی وقته که دل‌م می‌خواد بنویسم، امّا از نوشتن هم فرار می‌کنم. یادِ یه جمله از یونگ افتادم که اخیرن خوندم‌ش نقل به جایی که خوندم می‌گه: اگه از انجام کاری ترس داری به احتمال زیاد این همون وظیفه‌ایه که باید انجامش بدی. پس چرا ازش فرار می‌کنیم؟!

  یه اتّفاقِ جذّاب و جالب که از جلسه‌ی آخر روان‌شناس‌م به طورِ جدی یاد گرفتم -هرچند قبل‌تر هم به‌ش اشاره شده بود- اینه که گاهی اوقات آدم نیاز داره که بازی کنه یا وقت خودش رو به بطالت بگذرونه. من یه مدتی یوتویوب می‌دیدم و یه مدتی هم نشستم به بازی کردن. تجربه به‌م ثابت کرد که تا وقتی که خودم رو از اون کار جدا می‌کنم و می‌زنم تو سرِ خودم که این کار ینی بطالت و بی‌ارزشه و من چه‌قدر بدبخت‌م باز هم به سراغ اون کار می‌رم. امّا پذیرش این نیاز باعث می‌شه که نیازت تأمین بشه. گفتم جلسه آخر روان‌شناس. به گربه‌ی ابلق گفتم که من خیلی بازی می‌کنم. مثل خانواده یا دوست یا هرکسِ دیگه‌ای نزد تو سرم که خاک برسرت. حتا گفت که نکته‌هایی که باید رعایت کنی اینه که آب زیاد مصرف کنی و هر از چندی حرکت داشته باشی تا خون تو بدن‌ت لخته نشه. این مقدار از درک شدن رو اگه هر آدمی تو زنده‌گی‌ش داشته باشه، حس می‌کنم که وضعیّت خیلی به‌تر از چیزی می‌شه که الآن هست.

  نزدیک به دو ماه هست که تاریخ‌چه‌ی یکی از شبکه‌های تله‌گرامی رو از ابتدا تا انتها می‌خوندم. هفته‌ی اخیر تموم شد. خیلی به بینش زنده‌گی‌م تأثیر مثبت گذاشت. همون جایی که جمله‌ی یونگ رو هم ازش نقل به گفته کردم.

  خیلی به‌تر از قبل‌م. هنوز شاید از گذشته‌م خجالت می‌کشم. نمی‌دونم. هنوز نمی‌تونم خودم رو به خاطر یه سری رفتارها که حتا اشتباه هم نبودن ببخشم. این شاید از عزّت نفسِ پایین می‌آد. نمی‌دونم. راحت‌تر از قبل می‌تونم فکر کنم و این خیلی خوبه. به‌تر از اوقاتی که ذهن‌م این‌قدر پره که نمی‌دونم چه غلطی دارم می‌کنم. تازه دارم یاد می‌گیرم که چه‌طور از جلسات‌م با گربه‌ی ابلق استفاده کنم. سؤال بپرسم. هم از خودم و هم از اون. هنوز یک سال نشده. ولی راضی‌م. از تابستون پارسال خیلی به‌ترم.

 سالِ سختی بود. تابستونِ سخت‌تری. احتمال می‌دم اگه باز هم برگردم پیشِ خانواده باز هم دچارِ همون مشکلات بشم. نمی‌دونم که باید سعی کنم باهاشون ارتباط برقرار کنم و سعی در تغییرات جزئی داشته باشم یا نه فقط تحمّل‌شون کنم. به هر حال یه جاهایی دچار جبر می‌شی در زنده‌گی با اون‌ها. هنوز نمی‌دونم با گیاه‌خواری‌م چه‌طور می‌خوان کنار بیان. تا حالا که نبودن. افراد نزدیک‌م و کسایی توقّع همراهی و درک موضوع رو داشتن هم یه جاهایی طاقت‌شون تموم می‌شد، چه برسه دیگه به خانواده. البته خب تقصیر من هم بود. تمام‌ش تقصیر من بود. از این موضوع نمی‌شه گذشت. به هرحال کسایی بودن که اگه شب می‌رفتم خونه‌شون برای من غذای جدایی آماده می‌کردن. این چیزی نیست که بشه از هرکسی توقّع داشت. شوخی و جدّی هم که خب بالأخره پیش می‌آد جای خودش.

  ایده و فکر و کار مثل همیشه سر جای خودش هست. تلاش بایدش. نمی‌دونم شاید همیشه سعی می‌کنم راه رفتن رو از دویدن شروع کنم. من تاتی تاتی کردن رو هم هنوز به درستی یاد نگرفتم ولی خب چی بگم تجربه‌ست. زنده‌گی جای تجربه‌ست، وگرنه که "خلاصه‌ش کنم، هرکار ما بخوایم بکنیم، قبلن کردن. خدا شاهده!"

پ.ن. به دلایلی واضح و مبرهن، به کمد، کمدی اضافه کردم، توی تله‌گرام. چون برهمه‌گان سهولت‌ش واضح و مبرهن‌ است. این‌جا + یا @KOMODEZAFE
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)