صفحه‌ی 42

  نمی‌دانم این چه طلسمی‌ست که بر موهای من شده! هرچه می‌کنم، هر کجا که می‌روم باز هم همان آش همین کاسه! و همین باعث شده که دیگر من نخواهم موی به این زیبایی را به هیچ سلمانی بدهم و تا ابد موها‌ی‌م بلند نگه دارم یا خودم با قیچی کوتاه کنم! پارسال موهای‌م را مثلن بلند نگه داشته بودم، که آن هم به خاطر سماجت بعضی‌ها نشد! این قدر این همسایه‌ (واقعن جا دارد بگویم فضول) ما به من گفت که سرم را بدهم دست شوهرش که آخر بدین نتیجه رسیدم که تا این‌ها دست به کوتاه کردن شبانه‌ی موهای من نزده‌اند، من خودم باید بروم سلمانی. البته آخرش فرق چندانی نکرد چون این آقای سلمانی هم کار خاصی نکرد! فقط از ته کچل‌م کر! مهدی رو مثه شاه دوماد کرد و من رو... ! وقتی موهای مهدی رو دیدم واقعن فک کردم یکی دیگه موهای من رو کوتاه کرده! از پارسال تا امسال توی پرتیسان خدا دنبال یه دونه سلمونی خوب می‌گردم ولی اصلن... . آخه مرد حسابی وقتی سلمونی بلد نیستی برای چی دست به موهای مردم می‌زنی؟ جدیدن رفتم یه سلمونی دیگه اون دسته کمی از بقیه نداشت. انگار که فقد بلد مدل آخوندی درس کنن! برای رفتن به همین سلمونی تازه وقت‌م گرفتم. آخه مردم دیگه خیلی کم توقع شدن که موهاشون رو می‌دن دست چنین مردمی. و همین جا بود که  تصمیم گرفتم دیگه موهام رو شونه نکنم و بزارم صاف بیاد پایین!

 

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۵ ]

صفحه‌ی اول

به اسمِ اعظم او...
«آن‌زمان که همگان تنهای‌مان می‌گذارند، تنها حضور تو تنهایی را طراوت می‌بخشد؛ تنهای‌مان مگذار.» (سیدمهدی شجاعی)

.
.
.
خیلی خوش‌حال‌م که اصرارها و اشک‌های تمساحی من به ثمر نشست و بالاخره مهدی راضی شد که برای من وبلاگ بسازد تا من توی‌ش دوکلمه بنویسم. (البته گاهی هم الکی ادای گریه کردن در می‌آوردم و اصلاً یک‌قطره اشک هم نمی‌ریختم. الان مهدی می‌گه دفعه‌ی بعد کلِّ چشمت اشک بشه و بریزه بیرون من محلِّ سگ هم بهت نمی‌ذارم!)

مهدی خیلی‌وقت پیش‌ها برایم یک دفتر 200برگِ سیمی خرید و گفت که توش هرچی دلم می‌خواد بنویسم. ولی من تا حالا خیلی کم توش نوشتم. چون مهدی همش فضولی می‌کرد و نوشته‌های منو می‌خوند. خب به قولِ خودش شاید آدم اون‌تو سرِ ‌بریده قایم کرده باشه. نمی‌شه که. خودش از یک کیلومتری نمی‌ذاره به دفتراش نزدیک بشم. (حالا اتاق‌مون همش 12متر بیش‌تر نیست!) تو اینترنت هم که میاد، همیشه با دستش صورتِ منو برمی‌گردونه که نبینم چه خبره. منم الان از وبلاگش فقط اسمشُ بلدم که نمی‌دونم یعنی چه. مهدی می‌گه وبلاگش تو رده‌ی سنی من نیست! بذار، اگه من گذاشتم وبلاگمو بخونه. هرچند اون زور می‌گه. و همین الان می‌گه که اگه عینکمو نزنم، وبلاگمُ پاک می‌کنه. آخه من دوست ندارم عینک بزنم. بگذریم!

به هر حال اینجا مال منه. و از امروز به بعد اگه مهدی اجازه بده که من برم اینترنت می‌خوام اینجا مطلب بنویسم. البته معلوم نیست برای کی. برای چی. کیه؟ کیه؟ من کی‌م؟ تو کی هستی؟ اونا کی‌ان؟ اینجا کجاست؟ کیـــــــــــــــــــــــــــه؟
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۶ ]
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)