صفحه‌ی 121

*/داغِ داغ/*
نام خدا


یک چیزی می‌گوید که داغ می‌کنی، داغِ داغ... می‌خواهی چیزی بگویی، ولی زبان‌ت را فشار می‌دهی با دندان که هیچ نگویی، هیچِ هیچ... نمی‌توانی چون داغی، داغِ داغ.... . می‌دانی که هزار تا جواب داری برای‌ش و حتا وقتی زبان‌ت را آزاد می‌کنی که بگویی نمی‌توانی، چون گلوی‌ت گرفته و پر شده از بغض، پرِ پر.... . می‌خواهی صاف نگاه کنی در چشمان‌ش ولی، چشمان‌ت می‌سوزد و بسته نگه‌شان می‌داری، بسته‌ی بسته... چشم‌ت شره می‌کشد به گونه و کل صورت‌ت خیس می‌شود، خیسِ خیس... داد می‌زنی از ته قلب و جواب‌های‌ت را دانه به دانه می‌کوبی توی سرش و برای‌خودت احساس تاسف می‌کنی، ولی می‌بینی هنوز هیچ نگفته‌ای و خفه‌ای، خفه‌ی خفه. جایی که نشسته‌ای جهنم می‌شود برای‌ت، داغ‌ِ داغ... .

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۳ ]

صفحه‌ی 34


بدشانسی

/...صورت معلم سابق علوم را که می‌بینم، از چهره‌اش معلوم است که تعجب کرده.../

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۳ ]
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)