صفحه‌ی 322 - وگرنه می‌گفتم، می‌خندید

الف

  کتاب صورت است و من در کلمه می‌نویسم. و حالا مغزم سکوت می‌کند. برای آن که نمی‌دانم. من می‌ترسم. از خیلی چیزها واهمه دارند و همه‌چیز هجوم می‌آورد تا جلوی مرا بگیرد. برای هر کاری. این لحظه‌ای‌ست که می‌خواهم همه‌چیز بایستد. برای همیشه یا گاهی. این لحظه‌ای‌ست که می‌خواهم بخوابم.

  خواب‌م که ببرد همه‌چیز، ناچیز می‌شود. همه‌ی فکرها. و خواب تزکیه است. کاتارسیس. به جاده‌ی جواهر ده خوش‌آمدید. قدم می‌زنم، با محمّدی که علی‌ست. ماشینی و نور شهری. این جا فقط سگ است و آبادی‌های کوچک. و من از سگ هم می‌ترسم. از معلّم‌ها هم عینِ سگ می‌ترسم. سگ ترسو نیست می‌دانم. معلّم‌ها امّا ترسناک‌ند. تنبیه یعنی کمربند را از تو یا دوستان‌ت بگیرد و بکوبد بر کفِ دست‌ت. و من خواب‌م می‌آید. خون از شقیقه‌ام می‌چکد پایین و سرم گیج می‌رود. تقصیر آن پسر نیست، کلّه‌ی او خورده به کلّه‌ی من. به عینکِ من. و عینکِ من شقیقه‌ام را شکافته. تقصیر من است. تقصیر من است که عینک می‌زنم.

  سال‌های سال. درد پشتِ درد. این زجّه‌موره‌ها که می‌کنم، همه زجّه‌موره‌اند. می‌ترسم. می‌ترسم که زجّه‌موره اصطلاح درست نباشد. می‌ترسم. می‌ترسم که املای‌ش غلط داشته باشد و می‌ترسم که غلط را با قاف بنویسم.

  قلبِ من از تپش نایستاده. آرزو می‌کنم می‌ایستاد. در همان آلاچیقِ باغبان، که اشک می‌ریختم و تقلّا می‌کردم فرار کنم یا تهِ آن خانه که آسایش‌گاه شده بود و سرباز حیدریِ کوتوله خوابیده بود روی‌م و من راهِ فراری نداشتم. چرا که رفیق‌ش در را بسته بود و او از من سنگین‌تر و قدرت‌مندتر. خوش‌حال‌م که جز اسم‌ش و کوتوله بودن‌ش، چیزِ دیگری از مشخصات‌ش یادم نیست. یا سرباز قمی که به اسم کشتی خودش را به من می‌مالید. قلب‌م از تپش نایستاده. قلب آن‌جا ایستاده و می‌تپد برای خودش.

  حافظه‌ی آدم کاش دکمه‌ی حذف کردن داشت. همه‌چیز را حذف می‌کردم تا همین الآن. تا الی ابد. همه ثانیه‌ها را برای همیشه حذف می‌کردم. من به جز فرار چاره‌ای ندارم. از خواب می‌ترسم. که بخوابم و به قرار فردا با خانوم معلّم نرسم. مثلِ معلّم‌ها نیست ولی من مثلِ معلّم‌ها از او می‌ترسم. هراس از کوچکی رخنه کرده و تا ابد خواهد ماند. مثل هراس از مادر. زن‌ها نقش مهمی در زنده‌گیِ من دارند. همه‌گی معلّم‌ند. و من برای که عاشقانه می‌نویسم؟ برای مردان؟ مردانی که همه تجاوزگرند؟ من از ابتدا می‌خواهم همه‌چیز را. از همان ابتدای شروع که اشتباه آمده‌ام. من مادر. من خسته‌ام. می‌ترسم بگویم مادر می‌خواهم. زن‌ها همه معلّم‌ند.

  من بر هیچ‌چیز توان غلبه ندارم، غلبه بر کمال‌خواهی‌ت بماند در تهِ فهرست. و به که پناه باید برم ام‌روز؟ از همه وحشت دارم. هراس دارم و می‌خواهم بخوابم. ولی می‌ترسم. از زن‌ها که معلّمند.

  بالشت بغل گرفتن چه عیب است. این‌جا زبان فارسی‌ست و بالشت نه مرد است و نه زن. نه معلّم‌ست، نه متجاوز یا هرآن‌چه می‌تواند باشد.

  احتشام، احتشام، احتشام. مردی بودی برای خودت در آن کافه. ولی تو شهره‌ای. شهره‌ای به معلّم بودن. و پارسا، شوهرت مرد بود و مردان غریب‌ند. دیگر عاشقانه نخواهم نوشت، جز برای اشیا، جز به زبانی که اشیا در آن مؤنث و مذکر ندارند.

  آه ای بالشت. پتویی که پاهای‌م را پوشانده‌ای. هیچ گرمی‌ای جای تو نمی‌تواند باشد. نان‌ها در راه فریزر مانده‌اند و بیات می‌شوند. و کلمات جز زشتی نمی‌گویند. و فریزر جز ناله کاری ندارد.

  خانه به هم ریخته‌ها. ساعت‌ها جفت شش آورده‌اند مانده‌اند در نیم. امّا من با تاسِ بی‌نقطه بازی می‌کنم.

  من می‌هراسم از تنهایی. همان‌طور که می‌هراسم از مردها و زن‌ها. همان‌طور که خسته‌ام. بگذارید بخوابم. نه. معلّم.

  حمله‌های عصبی و نفسِ بند آمده‌ام. و مهدی، این دستِ خودم است می‌دانم. امید به روزی که بمیرم و این‌جا ظفر نیست. بو کلِّ کوچه را برداشته.

  هراس که انتهایی ندارد.


پ.ن عنوان از یکی از شعرهای مورد علاقه‌ام، از براهنی. گفتم که گنگ‌تر شود، هرآنچه گنگ است.
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]

صفحه‌ی 321 - به نفرت‌انگیزی باز آمد بویِ ماهِ مدرسه، باز آمد میماجیل

الف

 سلام

  ام‌روز، شاید روزِ خوبی نبود. امّا کی می‌تونه با اطمینان حرف بزنه؟ پس شاید هم روز خوبی بوده باشه. بگذریم که تا کی خواب بودم. بگذریم که کلاس‌هام رو شرکت نکردم هرچند که دیگه بند و بساط خواب‌گاه رو هم نداره. ولی می‌تونیم از این نگذریم که رویِ تخت پر از تنش و لرزش خودآگاهانه -مثل وقتی پاهاتو با سرعت بالا پایین می‌کنی- پتو رو بغل گرفته بودم و حال‌م از این زنده‌گی به هم می‌خورد و به این فکر می‌کردم که چرا نباید... .

  بعد هم بالأخره پولِ محتوایِ مسخره‌ی تولیدی درموردِ میل‌گردها رو گرفتم و سریع رفتم با پنجاه تومن‌ش یکی از قرض‌هامو پس دادم. پول تئاتر و بعدم پول انتقال وسایل‌م از دامغان به تهران رو باید کم‌کم جور کنم.

  ام‌روز وقتی قدم می‌زدم که برم سیگار بگیرم -چون توتون‌م تموم شده و پول توتون ندارم و از طرفی می‌خوام از آشنایِ مهدی توتون بگیرم- به اون دوران که تویِ تعویض روغنی -با اون همه تضادی که وجود من در اون‌جا داشت- و بعدش کافه کار می‌کردم، فکر کردم. می‌دونم جمله خیلی طولانیه. به تخمِ مرغِ هم‌سایه. به این فکر می‌کردم که با همه‌ی اون مشقّات و سختی‌ها، چی من رو سرپا نگه می‌داشت؟ نکته خیلی ساده بود. این که پولِ سیگاری که دارم می‌کشم رو خودم می‌دم. و این برایِ وجود من تو اون زمان، و روحیه‌ی الآن‌م به شدّت خوبه. شاید بگی خیلی مسخره‌ست. درسته خیلی مسخره‌ست. ولی این که تو به عنوان یه انسان، مستقل از خانواده‌ای و داری زنده‌گی می‌کنی، و حتا پول سیگارت رو هم خودت می‌دی، حس به شدّت ارزش‌مندیه. حالا چرا گفتم سیگار و نگفتم غذا، چون وقتی تویِ رامسر بودم، اون‌قدر که پول خرجِ سیگار کردم، صرفِ غذا نکردم.

  دارم به این فکر می‌کنم که برگردم به سرکار. می‌دونم هم‌راهیِ کار با ادامه دادن به تحصیل کار دشواریه که معمولن از یکی‌ش می‌مونی، همون‌طور که من قبلن موندم، ولی باز هم این اشتیاق منه که داره سرکشی می‌کنه، که وجود خودش رو نشون بده. که نیاز نیست برایِ گیاه‌خوار شدنم، برایِ ویتامینِ ب دوازده، برایِ سیگار، برایِ روان‌پزشک و روان‌شناس و دارو. برای کیف و کفش و لباس و کتاب از خانواده‌م پول بگیرم. این اتّفاق اصلن چیز بدی نیست، حقِّ طبیعیِ آدمه که توسطِ خانواده‌ش تأمین بشه، چه باهاشون خوب باشه و چه بد. کار به این نداره. ولی از لحاظ درونی این من رو به شدّت سرکوب می‌کنه. خیلی زیاد. این‌قدر خرج و هزینه‌های زنده‌گی بالا رفته که من واقعن در حیرت‌م. که من ده روز پیش از پدرم پونصد هزارتومن پول گرفتم، و خودم هم دویست هزارتومن داشتم و ام‌روز دوباره مجبور شدم چهارصد هزار تومنِ دیگه بگیرم، تا شنبه که شهریه‌ها رو بریزند. درست که هزینه‌ی روان‌شناس‌م به شدّت بالاست. ولی با این حال من خیلی حیران‌م. و واقعیّت امر این که من تویِ خونه به زنده‌گیِ کارتن‌خوابی مشغول‌م. چیزی که روان‌شناس گفت. درسته. ولی نمی‌تونم ازش در بیام، بلد نیستم. و جلسات هفته‌ای یک‌ساعته با روان‌شناس هم این‌قدر با مسائل انتزاعی پر می‌شه که نمی‌دونم به کجا می‌رسه. عین این می‌مونه که یه ماشین خراب رو ببری تعمیرگاه، و تعمیرکار سعی کنه از اوّل اوّل ماشین رو برات درست کنه. نه این که اشتباه باشه، ولی تو شاید یه سال، شاید هم بیش‌تر ماشین نداری. اون هم با این زمانِ جلسات در هفته.

  باید تلاشِ نهایی‌م رو برایِ "پیروزی" بکنم. استوری‌بردش مونده. حتا می‌تونم تویِ خونه تست‌ش بکنم، و بعد هم فهرست لوازم و تجهیزاتی که نیاز دارمو می‌گم. تا چه پیش آید. مهم نیست که بشه یا نه. من این اندکِ آخرش رو هم انجام می‌دم. اگه توان ساخت‌ش پیش اومد که می‌رم می‌سازم‌ش. اگه به عنوان سابقه‌ی کاری در نظر گرفتن و پیش‌نهاد کار دادن انجام می‌دم، اگه هم نه می‌رم تو یه کافه کار می‌کنم. به هرصورت باید کار کنم. باید پول در بیارم و از این وضع وخیم خارج بشم.

  بی‌ربط به بالا. شجریان مُرد. و من افسوس می‌خورم که حتا به درستی هم نمی‌شناسم‌ش. زیاد هم چیزی ازش نشنیدم. یکی دوتا کاست که یادمه تو پاژن بابا گوش‌شون می‌دادیم و من اون موقع همین اندازه اندک که الآن از موسیقی می‌دونم هم نمی‌دونستم و دوست‌ش نداشتم. و بعدتر به هرچیزی گوش دادم الّا شجریان. پس نه در رثاش چیزی دارم که بگم، و نه در نکوهش‌ش. فقط می‌دونم که مرد بزرگی بود. و برایِ جامعه‌یِ ایرانی، فراتر از یک خواننده بود، بلکه نماد فرهنگ ملّت ایران بود. یکی از اندک نمادهاش. و دیگه نیست. اگر بیان یا مرورگر من یاری می‌کرد، می‌خواستم که بارون از شب، سکوت و کویر، که با آهنگ‌سازیِ کیهان کلهره رو بشنویم، هرچند که فکر می‌کنم تویِ این چند روز خیلی دست‌مالی شده باشه، لیکن همون رو هم نمی‌تونیم بشنویم.

  هاممممدجان، ه‌یِ هلویی‌ت یادم نرفته، دیدی بالأخره نوشتم؟

  دل‌تنگ‌م. دل‌تنگِ آینده‌ی موهوم. خودت که خوب می‌دونی.


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۵ ]

صفحه‌ی 320 - داری می‌ری، در کُمُدم از پشت قفل کن، برایِ دلِ خودت‌م که شده کلیدشو بنداز تو چاهِ خلا، من این‌جا، جام خوبه

الف

 سلام

  وب‌لاگ‌نویسی جز احساس انزوا تنهایی در این مدّت، چیزِ دیگه‌ای نداشت. درسته که اون حجم از فکرام تخلیّه شد، امّا درد هنوز درده و هنوزم خیلی اوقات به خودم می‌آم و می‌بینم که این‌قدر مشغول فکر کردن‌م که از اوضاع خارجی و کاری که دارم می‌کنم کاملن نامطلع‌م. خسته‌م. نمی‌گم می‌خوام برم تنها باشم، چون این‌جا تنهام. می‌خوام برم چون ناراحت‌تر از قبلن‌م.

  یکی نیست بگه میماجیل ابله کی اصن به تو گفت بیای بنویسی؟ چرا از دیگران توقّع داری؟ از هیچ‌کس توقّع نداشته باشم. هیچ جماعتی، هیچ قشری. همه‌شون یکی‌ن. هی برایِ خودت خیال می‌بافی که فلان و بهمان. آره جونِ ننه‌ت. هیچی نمی‌شه. هیچی. همه‌ی اینا می‌گذره. هیچی هم نمی‌شه. تغییری پیش نمی‌آد. چون دنیا اون‌طوری که تو فکر می‌کنی نیست. آدماش هم نیستن.

صفحه‌ی 319 - هوا نآرام، روز خاموش

الف

 سلام

  دی‌شب آس و پاس در پاریس و لندن اُروِل که نمی‌دونم چرا اوروِل می‌نویسن در حالی که اُروِل می‌خونن، تموم کردم. مهدی برام خریده بود. هدیه‌ی آغاز دانش‌گاه و این حرفا. نمی‌دونم تولّد هم بود یا نه. الآن کنار دست‌م نیست که ببینم. تو کافه‌ی خاله صغرا یا همون خانوم صفریِ دامغان داد به‌م. وقتی داشتیم سعی می‌کردیم بی‌این که خودمون یا میز رو کثیف کنیم، این جایِ مواد دم‌نوش رو از تو لیوان بکشیم بیرون. سرماخورده بودیم. شام هم چلوکباب بود. ول‌خرجی کرده بودیم برایِ خودم. از معدود دفعاتی بود که به از این که برادر داشتم راضی بودم. شرایطِ سختی بود و مهدی هم بعضی وقتا پاپیچِ بعضی چیزا می‌شد. ولی در کل خوب بود. همین که سعی می‌کرد تهِ دل‌م رو به اون شهرِ سرد و خاکستری، که قرار بود دانش‌جوش باشم روشن نگه‌داره خوب بود. هرچند که اون شهر یا من این‌قدر قدرت نداشتیم که از اون نور محافظت کنیم و دو هفته نگذشته هم‌چیز یواش یواش خاموش شد. خسته‌گی و تکرار و باد. بعدتر که با یوسف و رومینا هم خونه شدم تازه یواش یواش داشتم از شهر حسِ خوبی می‌گرفتم و رضایت‌مند می‌شدم. تازه داشتم با بقّالی‌ها دوست می‌شدم، نونوایی و ساقی‌ها رو می‌شناختم. تازه یکی رو پیدا کرده بودم که با این که خشک‌شویی کار می‌کرد امّا به نویسنده‌گی علاقه داشت و به گفته‌ی خودش چندتایی هم کتاب نوشته بود. چرا همه‌چیز این‌قدر ناپایداره؟ دورانِ خوشی نبود. سختی و درد کشیدن و تو فکر و استرس بودناش کم نبود. ولی دوست داشتنی بود. چیزی که کم پیش می‌آد. از این دوره‌ها، یکی دوباری بیش‌تر نداشتم.

  کار کردن تو کافه‌ی رامسر هم برام از این دوره‌ها بود. خیلی سختی کشیدم و اذیّت شدم. امّا همیشه و همیشه دل‌م براش تنگ می‌شه. جالب این که کاملن تعریفِ اُروِل از کار کردن تو کافه رستوران رو حس می‌کردم و هرچند که اون‌جا کافه فرشته‌گان بود و همه‌چیز باید با به‌ترین کیفیّت حاضر می‌شد. ولی در کل نمونه‌ی کوچیکی بود از چیزی که اُروِل می‌گه. به دلیل توصیفاتِ زنده‌گی در این طبقه و حتا پایین‌تر و مردم و این‌ها کتاب رو دوست داشتم. یه جاهایی می‌رفت سمتِ بیانیه دادن که من خیلی موافق نبودم. ینی کاری به این ندارم که حرف‌هاش درست بود یا غلط امّا به هر حال فضایِ متفاوتی بود. که البته صد درصد نویسنده مختاره. یه بخشِ کتاب هم مختص شده بود به فهرستِ واژه‌گان و اصطلاحاتِ عامه‌ی انگلیسی بود. امّا خب مترجم چندان یاری نکرده بود که زیبایی‌ش منتقل بشه از لحاظ معنایی حتا. این بود که اون‌جا هم موند. در هر صورت من دوست‌ش داشتم. هرچند بعد از حدودِ یک‌سال تازه خوندم‌ش ولی خب حالا که خوندم و خوش‌حال‌م. من از ترجمه‌ی بهمن دارالشفایی و نشر ماهی خوندم‌ش. و مثل این که ترجمه‌هایِ دیگه‌ای هم برایِ کتاب هست.

  خب بنا به بررسی‌هام در هشت سالِ گذشته هیچ‌وقت در چهار شهریور فرسته‌ای منتشر نشده که بتونیم به‌ش رجوع کنیم که حالِ من در چهار شهریورها چگونه‌ست. خب پس به حالِ کنونی‌م می‌پردازیم برایِ آینده‌گان.

  بد نیستم. در اوّلین نگاه. ولی ترس و استرس داره شروع می‌شه که کم‌کم بیش‌تر و بیش‌تر می‌شه. من همیشه از شروع مدرسه وحشت داشتم. تا اون‌جایی که یادم می‌آد همیشه. با استثنائاتی اگه باشه می‌گیم اغلب اوقات. حالا دانش‌جواَم. بزرگ شده و هیچ‌چیزی به تخمِ شربتیِ هیچ دانش‌جویی هم نیست. ولی من باز هم استرس دارم. این‌ها رو برایِ اون زنِ کوفتیِ به ظاهر روان‌شناسِ احمق می‌گفتم. که دوست ندارم برم دانش‌گاه. حال‌م رو بد می‌کنه. ولی خب از روان‌شناسِ وابسته به دانش‌گاه چه انتظاری می‌شه داشت؟ بگه نرو دانش‌گاه؟ اینه که خب هنوز انتخاب واحد نشده و ترس و استرس‌م شروع شده. با فرسته‌یِ کانالِ کیریِ دانش‌کده.

  هم‌چنین باید عرض کنم که گاهی سکوت به‌تر از حرف زدنه،‌ ولی تویِ این سال و این تابستونِ با غایت کیری‌تر همین چهارتا دونه خواننده‌ای که دارم پا رو از گاهی فراتر گذاشتن و کلّن من و کُمُد رو به تخمِ شربتیِ شربتی که می‌خورن هم نگرفتن. خب به درک. چه با دوست، چه بی‌دوست. چه آدم فکر بکنه داره با در و دیوار کُمُد واگویه می‌کنه ذهنیّات‌ش رو چه نکنه. نه این که همیشه تنها نبودی میماجیل؟ هوا ابریه، معلومه که نوری از در زِ در نمی‌تابه.


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۲ ]

صفحه‌ی 318 - مگه نه؟

الف

 سلام

  خب حالا از چی بنویسم؟ نوشتنِ اجباری؟ تنها کارِ مفید در طول روز؟ نمی‌دونم. هرچی که هست. مفید که نمی‌شاید گفت. می‌خوام درموردِ یه عرفان و این خبرِ تازه چیزی بنویسم امّا جلویِ خودم رو می‌گیرم. چرا باید یه سری حرفی بزنم که هیچ‌کس خوش‌ش نمی‌آد:/ شما هم به‌ش فکر نکنید.

  نمی‌دونم جریان از چه‌قراره. ام‌روز دو قسمت سریال دیدم و یه سری موزیکی رو گوش دادم که داشتم و هیچ‌وقت نشنیدم. در پوشه‌ای که هر فایلِ ام‌پی‌تری‌ش قطعن سرِنخیِ برایِ کشفِ یه دنیایِ موسیقیایی عجیب. چیزایی که از تله‌گرام دان‌لود شدن. امّا چه‌طوره که خیلی‌هاشون رو حتا یه بارم نشنیدم؟ نمی‌دونم. اتّفاقِ غریب و خوش‌آیندیه. امّا هیچ‌کودوم از این چیزا تهی بوده‌گیِ من رو پر نمی‌کنه. هم‌چنان تهی هستم، هرچند که حموم رفته باشم و اصلاح کرده باشم صورت‌م رو. باز هم تهی‌م. دست‌آوردِ این سفرِ مضحک چه بود؟ نمی‌دونم. می‌دونم. نابودیِ روان و بدبختی و درد. حالا اگه من بگم از قبل می‌دونستم چنین اتّفاقی می‌افته کسی قبول نمی‌کرد. می‌دونم تهران‌م برام نریده بودن. ولی این‌جا که بیش‌تر نریده بودن. یادمه یه عیدی سفر رفته بودیم جنوب. از اون سفرهایِ رو مخیِ اعصاب خوردکن. برگشتنی من یه فرسته از اینستاگرام منتشر کردم و یه اندک شکایتی از این سفر. مهدی یادم نیست به چه روشی امّا خیلی بد برخورد کرد. انگار که من رو برده باشن بهشت. خیلی ناراحت شدم. امیدوارم بی این که راضی باشی ببرنت بهشت مهدی، ببینم به‌ت خوش می‌گذره؟

  ننالَم. می‌دونم که ریدم به این زمانِ خالیِ تابستون‌م. همیشه ریدم. تهران‌م می‌بودم می‌ریدم. غیر از این نیست. اسهال دارم. گند می‌زنم به همه‌چی. می‌دونم قرار بود نَنالم. غیر از اون ام‌روز دو قسمت از یک سریالی رو دیدم که حالا بماند. نمی‌تونم افسوس نخورم به این رفتار و کردارم. خسته‌‌م. می‌شه یه آرامش عظیم یکی به من تزریق کنه؟ آخه من بدونم چه تقصیری داشتم که این زنده‌گی‌مه؟ این حیطه‌ی جبر و اختیار که با هم خلط شده اصن زنده‌گی برایِ آدم نمی‌ذاره که. آره بقیه زنده‌گی می‌کنن. من کس‌کش‌م. می‌دونم. چه‌طور می‌تونم نَنالم. به حس می‌کنم این نوشتن‌ها خیلی بی‌هوده‌ست. همه‌ش هیچ و هیچ و هیچ. ولی خب خودم می‌خوام که بنویسم. مگه کسی مجبورم می‌کنه؟ دلیل‌ش فقط تخلیه شدن نیست. یه سری دلیلای مسخره‌ی دیگه هم داره که اصن گفتن نداره. هنوز دارم سعی می‌کنم که خودم رو برسونم به تازه‌ترین محتواهایِ اینوریدر، نمی‌تونم. ینی مونده. اون یه هفته‌ای که با یه گوشی و کیف پول رفتیم پایین تمام پیش‌رفتم در این زمینه رو به باد فنا داد. حالا دوباره دارم تلاش می‌کنم. دویست و چهل‌تا مونده تا مطالبِ قبلی تموم بشن و برسم به جدیدا. حالا دیگه. این هم فکر کنم جزو کارایِ کم‌تر بی‌هوده‌م در طولِ روز باشه. نمی‌دونم دیگه.

  می‌دونستی دل‌م می‌خواد غرق بشم تو گلای قالی؟ خودم‌م نمی‌دونستم، الآن به‌ش فکر کردم. به نظر باید زیبا بیاد. چند روز باقی مونده هم الکی می‌گذره.


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]

صفحه‌ی 317 - گریه می‌کند، گریه

الف

 سلام

  من هم آرزو کم ندارم. من هم چیزهایی هست که از دنیا بخوام. چیزایِ کمی هم نیست. شاید چیزایی باشه که برایِ دیگران اهمیّتی نداشته باشه، ولی برایِ من اهمیّت داره. امّا این شرایط فقط شرایطی که صبحا شب می‌شه. عبث. بی‌هوده. ارزش‌مندیِ زنده‌گیِ یک کارتن خواب و بی‌خانه‌مان از من بیش‌تره. زنده‌گیِ اون خیلی خیلی زیاد ارزش‌منده چون برایِ زنده بودن‌ش تلاش می‌کنه. شاید بیش‌تر از خیلی‌ها. جنگی که با زور خودش رو به زنده‌هایِ روزِ بعد می‌رسونه. امّا من برایِ زنده بودن چه تلاشی می‌کنم. من در کلِّ روز هیچ تلاشی نمی‌کنم. دلیلِ حضورم در این‌جا هم اینه که دیگران مراقبِ زنده بودن‌م باشن. اینه که زنده‌گی عبثه.

  من هیچ‌وقت چارلی و کارخانه‌ی شکلات‌سازی رو کامل ندیدم. بالأخره یه بار این کار رو می‌کنم. محضِ التذاذ از برتون و دپ. یکی دو شب پیش کتاب‌ش رو خوندم و به این فکر فرو رفتم که چه‌قدر ساده‌تر و سطحی‌تر از روایتِ برتونه. به این فکر کردم که میزان ساده‌گیِ داستان تا چه حدِّ زیادی بالاست. و به این که می‌شه اثری تولید که هم مناسبِ کودک باشه و هم این‌قدر ساده نباشه؟ بودن کسایی که این کار رو کردن. یکی از کارایی که دل‌م می‌خواست بکنم یه تحقیق و پژوهش درست و حسابی در این مورد بود. هنوزم می‌خوام بکنم. امّا چه‌گونه؟

  شعرِ پست قبلی رو -میانِ خط‌چین اعلام کنم که یکی از دوستان فرسته رو به‌ جایِ پست پیش‌نهاد داد، که به نظرم قشنگه و کلمه‌ی تک‌بعدی هم محسوب نمی‌شه- داشتم می‌گفتم که شعری که تو فرسته‌ی قبلی اومد رو به فقط و فقط به این جهت شروع کنم که بویِ گه می‌دادم. و هنوزم می‌دم. باشد که فردا به حموم برم. تا چه بشود.

  نمی‌دونم چرا سعی نمی‌کنم خواب‌هامو بنویسم. شاید چون توشون حسِ خوبی ندارم. شاید چون روان رو به اندازه‌ی کافی موقعِ خواب آزرده کردن. به هم‌این جهته که شاید خاطره‌ی دردناک‌شون تو مغزم می‌مونه بر خلافِ خوابایِ دیگه. کاش همه‌شون یهویی می‌ریختن بیرون. هنوزم از فرسته‌هایِ سال‌هایِ قبل‌م اعصاب‌م خورد می‌شه. همون حسی که نسبت به خواب‌هام دارم. دل‌م می‌خواد فراموش‌شون کنم یا بپذیرم‌شون. ولی نمی‌تونم. بعدِ این همه سالِ نمی‌تونم ساده‌گیِ پنج سالِ پیشِ خودم رو بپذیرم. چه بسا اون موقع درست‌تر از الآن فکر می‌کردم ولی نمی‌تونم بپذیرم. به‌ترین و بدترین و مسخره‌ترین کار، بیایید مواجه‌شیم. این فرسته‌ی شش سالِ پیش. صفحه‌ی نود. من می‌خونم، شما هم می‌خواید بخونید. محتوایِ کلّی‌ش با نگاهِ چشمیِ من درموردِ تغییر مکانِ خونه‌ست به اسمِ من. به خاطرِ دبیرستانِ نمونه دولتی.

  آه :/ ساده‌گی. ساده‌گی. ساده‌گی. کاش از زنده‌گی و از آینده‌ی اون پسربچّه‌ی ساده خبر نداشتم و با هم‌این متن‌ش کلّی ذوق‌زده و خوش‌حال بودم از ساده‌گی و دوست داشتنی بودن‌ش. امّا چه فایده که این طور نیست.

  خلاصه که سرم درد می‌کنه. پشه و سوبول و فلان هم که زنده‌گی‌شون رو دارن می‌کنن. صورت‌م هم جوش مال، مثلِ همیشه، بی‌چاره‌ای.

  کاش یه نفر بود که می‌اومد و بغل‌م می‌گرفت، دست‌مو می‌گرفت و می‌گفت واقعن می‌فهمم چی می‌گی. می‌گفت که چه‌طور باید از این وضع خارج شد. می‌گفت که بلده و کمک می‌کنه. کاش بود یه نفر که من بتونم باورش کنم. نیست. چرخه‌یِ معیوبِ نجات‌دهنده‌یِ من خودمه که من‌م هیچ‌چیزی رو پیش نمی‌بره.

  نیاز به قدری امید و دل‌روشنی و حالِ خوب دارم. کسی نداره؟


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]

صفحه‌ی 316 - باسمه‌ایِ دوست نداشتنی

من بویِ گند می‌دهم

شاید که بویِ پا

شاید که بویِ نا

شاید که بویِ گه

من بویِ خوک می‌دهم

من بویِ سگ

من بویِ شاش می‌دهم تا مغزِ استخوان

من بویِ گندِ تعفن

من بویِ زرداب

من بویِ قِی

من بویِ لاشه‌یِ راسویِ مرده‌یِ رویِ برگ‌ها

بویِ تمامِ عالمِ گند را من می‌دهم

نه من نمرده‌ام

من زنده‌ام به بویِ خوشِ ناوجودها

من زنده‌ام؟

شاید که مرده‌ام

شاید که توی راه

شاید پیاده‌رو

شاید کمی آن‌طرف‌تر از ساختمان نو

شاید که خفته‌ام

شاید خسته‌ام

شاید که نه

شاید که رفته‌ام

شاید دویده

شاید پریده‌ام

شاید که بویِ گندِ زباله نمی‌دهم

امّا چرا

من بویِ گند می‌دهم

مثلِ خودِ شما

شاید که بویِ پا

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]

صفحه‌ی 315 - عالم تمام کر

الف

 سلام

  هوا سرده. مهه. و بارون. دل‌م گرفته. مثلِ همیشه. من آدمِ چس‌ناله‌م اصن. دل‌م از خواب‌هام گرفته. شاید ذاتِ من اینه که نمی‌تونم بی‌خیال باشم. نمی‌تونم به تخم‌م بگیرم همه‌چیز و تماشاگر باشم. نمی‌تونم لذّت ببرم، نمی‌دونم. عیدِ نود و هشت، با کلّی بدبختی خانواده رو راضی کرده بودم که خونه‌ی کرج بمونم و سفر شمال رو بی‌خیال بشم. البته که من به تخم‌شون نبودم، به خاطرِ حرفایِ علی‌رضا که اون موقع، مشاورِ کنکورم بود قبول کردن. علی‌رضا یه روز اومد پیش‌م. بعد از ظهرش یک‌م سعی کرد ترسیم فنی بکنه تو کلّه‌م که نرفت. از دیدنِ رفتارِ غریب‌عجیبِ من تا حدِّ زیادی شوک زده بود. درک‌ش سخت بود. همون شب تو اون پارکِ خلوت پرسید چته. من نمی‌دونستم چمه. اون‌جا بود که به‌م گفت تو بی‌خیال نیستی. این حقیقت رو گفت که من با این که ادای بی‌خیال‌ها رو درمی‌آرم ولی بی‌خیال نیستم. بی‌خیال اون دوست‌هایی‌شن که به تخم‌شون گرفتن و صب تا شب گیم بازی می‌کنن و فیلم می‌بینن و به هیچ اهمیّت نمی‌دن. ولی من بی‌خیال نیستم. نمی‌تونم باشم. اداشو در می‌آرم. که هیچی برام مهم نیست. که نمی‌خوام اهمیّت بدم، که مثلن به تخم‌م گرفتم، نگرفتم. این حتا از خوابام‌م مشهوده. هرچی که تو واقعیّت قایم می‌کنم از اون تو سر در می‌آره. و واقعن که من نگران چه چیزهایی هستم. از آخرین باری که طرف رو دیدم دو یا سه سال می‌گذره و هیچ تماسی درست و حسابی‌ای هم با هم نداشتیم، امّا نگران‌م که افسرده‌گی نگرفته باشه و حال‌ش خوب باشه. آه.

  دل‌م می‌خواد تموم بشه همه‌چی. نمی‌شه. کی تموم می‌شه؟ از خواب بیدار می‌شم. هوایِ گرمِ زاهدانه. از تخت‌م می‌آم پایین و نمی‌دونم ساعت چنده،‌ صبحه یا غروبه،‌ مشقامو نوشتم یا نه، هیچ‌کسی هم تو خونه نیست. می‌رم توی باغ و باغ هم خلوت و آرومه. دوست ندارم اون‌جا باشم، پس دوباره از خواب بیدار می‌شم. خونه‌ی قم، مهدیه. کسی نیست. نمی‌دونم چرا. صبحه و کسی نیست. دنبالِ مامان می‌گردم و نیست. پا برهنه در خونه رو باز می‌ذارم و می‌دواَم سمتِ خونه‌ی تنها کسی که می‌شناسم. احسان. با مادرش می‌آد دمِ در، مامان اون‌جا هم نیست. امّا اون‌جا هم جایِ من نیست. می‌خوابم. بیدار می‌شم. نشسته‌م تویِ یک جمعِ شلوغ. همه‌چیز تا قبل از این خواب بود. هیچ یادم نمی‌آد. جمعِ گرمی که همه دارن چرت و پرت می‌گن. چِتِ پاره متوجّهِ هیچ‌چیز نیستم. خواب هم نبودم اصلن. ساکت رویِ صندلیِ زردِ‌ اتاقِ دویست و بیست. خواب‌گاهِ پردیس. همه دارند ور می‌زنند و اسپیکر هم برایِ خودش فریاد می‌کنه زهراب. چشمامو می‌بندم. رویِ زمین دراز کشیدم. پشتِ بیابون‌هایِ خواب‌گاه‌هایِ دختران. آفتاب داره غروب می‌کنه و باد سرد می‌زنه. با رضایت دراز کشیدم. با آرامش. همه‌چیز قراره تموم بشه. کلّی قرص خوردم و منتظرم که تموم دردها از بین بره. اون‌جا جایِ منه. برایِ همیشه.


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]

صفحه‌ی 314 - نیستم

الف

 سلام

  هوا هنوز مه‌آلوده. یک دیقه به شیش صبح مونده. مه‌آلوده. از وقتی که دوباره برگشتیم، همه‌ش مه‌آلوده. من؟ خاکستری‌م. مه‌آلود مثلِ این‌جا، بیش‌تر از این‌جا. این‌جایی به صخره‌هایِ سنگی کوچیک بزرگ می‌گن تَله. نمی‌دونم چرا می‌گن تله، ولی حس می‌کنم برایِ من شبیه به تله می‌مونن. شبیه یک دام. من رو وسوسه می‌کنن. زیاد هم وسوسه می‌کنند. دل‌م می‌خواد از خونه بزنم بیرون و برم سمت بالای کوه که تله‌های بلندی داره و بعدم تویِ تصویرِ رویایی و خوشگل بپرم پایین. تویِ این مِه معلوم نیست کی پیدا بشم اصن.

  دی‌شب وسط سکس‌چت دل‌م گرفت. عجیب. یک لحظه انگار همه‌چیز سکوت شد و نمی‌دونم، نمی‌فهمم اصن اینا ینی چی. نمی‌دونم. خواستم برم اون طرف که هیسی که طرف به عنوان تَک‌تَک کرد تو پاچه‌م بخورم، قرصام‌م بخورم، شاید یه ذره کتاب بخونم بعدم اگه امکان‌ش پیش اومد و شد بخوابم. رفتم، امّا چفت در رو سفت کرده بودن. چند باره منو پشتِ در گذاشتن ولی هنوزم نمی‌خوان اون چفتِ کوفتی بازتر بذارن. درو به رویِ هدیه‌ی الهیِ کیری‌شون بستن.

  اومدم این‌ور افتادم که بخوابم. نشد. لپ‌تاپ هم خاموش کرده بودم حوصله‌ی فیلم و سریال دیدن هم با معده‌ای که جواب کرده بود نداشتم. خواب‌م هم نمی‌برد. خودم رو ارضا کردم که بتونم بخوابم. فکر کنم بیش‌تر از یه ساعت دووم نیورد. با حالتِ نصفه نیمه رویایِ سکسی، که رویا نیستن واقعن، از خواب بیدار شدم، دمر بودم طبیعتن و شاش گرفتن‌م باعث حساسیت شده بود. همیشه هم‌اینه. بعد که از دست‌شویی برگشتم، نمی‌دونم چرا تصمیم گرفتم که قسمتِ آخرِ در قرنطینه رو گوش بدم، فکر کردم شاید خواب‌م ببره ولی لابد اطمینان این که خواب‌م نمی‌بره بیش‌تر بوده :/ چون خواب‌م نبرد.

  می‌خواستم از این بنویسم که من وقتی وب‌لاگ خوندن‌م رو از سر می‌گیرم نرخِ امید به زنده‌گی بالا می‌ره. مخصوصن خوندن اون دختر وب‌لاگ‌نویس که قبلن گفتم. در قرنطینه گوش دادن هم این‌طوریه. شاید باید گفت این‌طوری بود.

  دی‌شب برایِ فاطمه مثال غرق شدن تو استخر رو زدم. خب شنا هم بلد نیستم واقعن. یه دفعه‌م نزدیک بوده غرق بشم. قبل‌ش هم خیلی آرامش داشتم برایِ خودم. اون‌جا هم نقطه‌ی خوبی بود برایِ مردن. چرا این همه نقاط زیاد و نمردن؟ چرا من باید برم به بیمارستان و تمام آثار به جا مونده از قرص‌ها رو به معنایِ واقعیِ کلمه از تویِ دماغ‌م بکشن بیرون که زنده بمونم. که اون قرصای لعنتی کوچک‌ترین اثری نداشتن. تا به کجا قراره این‌طور ادامه پیدا کنه این نقاط؟ اون باری که می‌شد از خنده بمیرم چی؟ آه که هیچ.

  شاید باید به بخشِ خرافاتیِ خودم اهمیّت بدم که حتمن دلیلی داشته که من زنده موندم و قراره که اتّفاقی رو رقم بزنم. امّا برایِ سال‌هایِ بعدم احتمالن این جمله نه تنها پر از طنز سیاهه، بلکه حتا یادم هم نمی‌آد. یا از اون بدتر شاید خرافاتِ اون موقع‌م همین نظر رو دوباره ارائه کنم و شورایِ قهرِ مغزی به تأیید و تکذیب‌ش در حالِ شمارش آرا باشن. کسی چه می‌دونه؟

  من نیاز به روان‌درمانی دارم. این چیزی بود که گفتم. امّا برایِ خودم این جمله هم بدونِ هیچ امیدیه. پیشِ خودم فکر می‌کنم که نباید خودمو گول بزنم، که تهِ همه‌ش من‌م. منی که تغییر نکرده، نمی‌تونه بکنه و همیشه هم روان‌شناس و روان‌پزشکا دیوونه نصیب‌ش می‌شن. منی که اجازه نداره بمیره، از هیچ سمتی، ولی زنده‌گی هم نمی‌کنه.

  این چند روز با یه جمله‌ها یا ارجاعاتی به تجاوز و مرگ می‌رسم. تصویر به شدّت فجیعی داره. برام غیرقابلِ تحمّله. درسته که من تجربه‌ش رو داشتم. ولی نمی‌دونم چرا از لحاظ احساسی در درونِ خودم جایِ متجاوز قرار می‌گیرم. درک‌ش به شدّت برام سخته. نه این که هم‌زادپنداری کنم یا چنین چیزی. ولی احساس گناه و شرم زیاد و احساسِ این که خیلی بد آسیب زدم به کسی یا کسانی می‌آد سراغ‌م. خیلی بده. می‌تونم جیغ‌ها رو ببینم. اشک‌ها. تصاویر برام بازسازی می‌شن انگار. حتا خاطرات خودم هم از نگاهِ سوّم شخص بازسازی می‌شه وقتی یادآوری می‌شن. و نمی‌دونم چرا. انگار زخمی باشه که فکر می‌کنم خوب شده ولی نشده. ولی نمی‌فهمم چرا من در نظر خودم جارح‌م، نه مجروح. بسه دیگه. بسه.

  دارم با خودم فکر می‌کنم ینی امکان‌ش هست از این شدّت درد و حس بد و غم مغزم منفجر بشه؟ چه می‌دونم دِق کنم بمیرم؟ بعد فکر می‌کنم تو اصن چه دردی کشیدی. هیچ‌وقت درد کشیدن یا تمارض کردن خودم رو نمی‌فهمم، فقط می‌فهمم که این وضعیت خسته‌م کرده.

  این سردرگمی خودش درده. فکر کن ندونی که درد می‌کشی یا ادای درد کشیدن رو درمی‌آری، و این ندونستن باعثه دردِ مضاعفی می‌شی. یک چرخه‌ی فزاینده‌ست. ای کاش رهایی بود.

  دل‌م رهایی و آزادی سیگار رو می‌خواد. سیگار که آشغال نباشه. هیچی پیچ نمی‌شه. هیچ گزنده‌گی‌ای نداره. دل‌م چِتی می‌خواد. از اونایی که پاره بشم. بعدش از الآن داغون‌ترم؟ خب که چی فرق‌ش چیه در هر صورت که گاییده می‌شم. وقتی شنا بلد نیستی چهار متر و ده متر چه توفیر داره؟

  یه ایده‌ی مازوخیستی‌م دارم که می‌دونم عرضه‌ی انجام‌شو ندارم. اون‌م لوسی دریمه. شاید بشه گفت خواب‌آگاهی مثلن :/ به نظرم جالب به نظر می‌آد. بیداری که جز گُه نیست. مسئله اینه که اگه زیاد انجام بشه ممکنه خواب هم مثلِ زنده‌گی کاملن اختیاری باشه و کاملن تحت فرمان تو. این دیگه زیادی گهه. خسته‌م.

  انگار اگه تهِ هر پاراگراف ننویسم که خسته‌م نمی‌فهمید. من که فکر می‌کنم نمی‌فهمید. کسی نمی‌فهمه. خودم‌م این‌طوری‌م. وب‌لاگا رو که می‌خونم نهایت پنج دیقه هم‌راه‌شون‌م. اونایی‌م که بیش‌تره احتمالن درمورد تجاوزی چیزی نوشتن. ما غرقِ در روزمره‌گیِ گُه‌مون هستیم. هرچند این‌جام دوست چندان و خاصی ندارم واقعن که بخواد اهمیّت بده. که اگه داشتم‌م چه سود. دوستایِ دنیای حضوری‌م و روابط‌ت چشم تو چشم‌م که دیوث از آب دراومدن.

  دارم به این فکر می‌کنم وقتی من همه‌ش ناله می‌کنم و از درد فریاد می‌کشم ینی هنوز تسلیم نشدم. کسی که تسلیم نمی‌شه امیدواره؟ یا درد کشیدن و فریاد کشیدن‌ش جدای از تسلیمه؟

  اون دفعه‌ای که به زنیکه‌ی روانی گفتم به نظرم به‌تره برم بیمارستانِ روانی بستری بشم، گفت واقعن می‌خوای؟ اگه بخوای می‌شه. فکرِ پولِ خانواده‌مو کردم. فکر منتِ بابا به خاطرِ بیمارستان. کاش فکر نمی‌کردم. فکر نمی‌کردم و می‌گفتم آره. کی می‌دونه اون‌جا چی می‌شد. برایِ من یکی که غیرقابلِ پیش‌بینی‌تر از بقیّه‌ی راه‌ها بود. نه چرا اون موقع هنوز امید داشتم. اون موقع می‌خواستم حال‌م خوب بشه که یه کارِ کیری بسازم. نشد.

  راضی نیستم اگه اوضاع‌م خوب بشه هم حتا. حال‌م به‌تر باشه. راضی نیستم. چون زیادی کشیدم. زیاد. اون‌قدری باید باشه که راضی نباشم.


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]

صفحه‌ی 313 - صاحب خری که خر نداشت

الف

 سلام

  روزی از روزها صاحب خری که خر نداشت، پالان‌ش را گذاشت رویِ کول‌ش، افسارش را آویخت و رفت به صحرا تا بچرد. خری که در همان حوالی در حالِ چریدن بود، به صاحب خری که خر نداشت، عَلامی عرض کرد. صاحب خری که خر نداشت، برای اوّلین بار بود که به صحرا می‌آمد تا علف بخورد، برای هم‌این خجالت و ترسو بود. سرش را پایین انداخته و به چریدن‌ش ادامه داد. خر از این حجب و حیایِ صاحب‌ خری که خر نداشت خوش‌ش آمد. نزدیک شد و افسارِ صاحب خری که خر نداشت را با دندان گرفت و کشید و به طرفِ علف‌هایِ تازه‌ی صحرا برد. صاحب خری که خر نداشت به مقاومت هم‌راه‌ش شد. خر لب‌خند زد. صاحب خری که خر نداشت، به چشمانِ خر نگاه کرد. خر چشمکِ کوتاهِ مهربانانه‌ای زد. صاحب خری که خر نداشت لب‌خندی با حجب حیا زد. خر علف‌هایِ تازه را نشان داد و هردو مشغول خوردن شدند.

  این بود آغاز دوستیِ صاحب خری که خر نداشت با خر. آن دو روزها کنار هم می‌چریدند و شب‌ها رویِ زمین‌ها دراز می‌کشیدند و ستاره‌ها را تماشا می‌کردند. هر روز صبح صاحب خری که خر نداشت، خر را به آرامی نوازش می‌کرد و عَلام عَزیزعَم گویان صبح خود را آغاز می‌کرد.

  همه‌چیز به خوبی و خوشی می‌گذشت تا دوازده ماهِ بعد هر دویِ آن‌ها صاحب خری شدند. صاحب‌ خری که حالا خر داشت پالان‌ش را برداشت و افسارش را در آورد و به هم‌راهِ خر کوچک‌ش و والدِ خر کوچک‌ش به خانه رفتند.


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)