صفحه‌ی 233

*/خالی کردنِ عقده یا شرح ناقص قضایا یا به دنبال نشانه‌ها یا یه هم چه چیز‌هایی/*
 

" این روز‌ها دیگر خودم را هم از یاد برده‌ام، بی‌رمق مانده‌ام. مانده‌ام و سر می‌دهم به خواست دیگران، به خواست خدا، به خواست زنده‌گی. افسار را شل کرده‌ام که برود این اسب چموش، هرکجا که می‌خواهد. که اصلن من راه بلد نبوده و نیستم. فقط به سمت نشانه‌ها کشانده می‌شدم شاید. نشانه‌هایی که آن‌ها هم کم رمق شده‌اند دیگر برای‌م. "

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱۳ ]

صفحه‌ی 169

*/من، نامقاوم/*

به نام خدا.


  سلام. من کلن آدمِ مقاومی نیستم. در هیچ عرصه‌ای مقاوم نیستم زیاد. زود پای‌م را پس می‌کشم. برای هر چه که باشد و اصلن به هر کس که قول داده باشم. باز هم کمی استقامت می‌کنم، بعدش ول‌ش می‌کنم! حالا می‌خواهد این قول به پدر باشد، یا به امامی که نمی‌شناسم‌ش یا به خدای‌م یا اصلن به خودم! 

  تابستان که بود، و محمدعلی آمده بود و پرچکوه، وقتی وضعیت نمرات خودش و خودم را گفت و شنید (البته زیاد بد نیست ها!!) گفت که بیا ام‌سال به‌هم قول بدیم که بخونیم! ولی من رد کردم! و گفتم که به‌ترین قولِ آدم به خودشه یا خدای‌ خودش!حالا وقتی من نمی‌تونم به قولِ خودم به خودم عمل کنم، به نظر تو می‌تونم به قولی که به تو دادم وفا کنم؟ واقعن چرا من و ما این‌جوری هستیم؟

   مثلن ما یک کارِ بد انجام می‌دیم. بعد به یکی (حالا هر کی) قول می‌دهیم که دیگر نکنیم تکرار کارمان را!حالا چه می‌شود که دوباره تکرار می‌کنیم کارمان را؟ عادت و عادت و عادت! مثلن هم‌این ام‌سال من هم‌راه خودم، مسواک‌م را هم برده بودم پرچکوه، ولی خب از سرِ عادت مسواک نزدن، هی تنبلی‌م می‌آمد که مسواک بزنم! و خب ته‌ش هم نمی‌زدم! وقتی مهدی آمد شروع کرد به مسواک زدن و یاری‌ام هم کرد در این راه که بزنم مسواک‌م را (به زور! یادآوری می‌کرد!). در نهایت هم پیش‌نهاد یک چک‌لیست را داد که کار‌های روزانه‌م را بنویسم و خب واقعن جواب هم داد. الان من از بیست و چهار روزِ ظرفیتِ چک‌لیست‌م، فقط سه روزش را به دلیل جا‌به جایی نتوانسته‌ام مسواک بزنم!

  البته خودِ چک لیست، نه کمکی به من و نه شما، نمی‌کند!  ولی اگر خودتان بخواهید کاری را بکنید و مداومت هم بورزید و خودتان را موظف به انجام دادن کاری مثلِ مسواک زدن بدانید، خوب قطعن یک چک لیست خوب می‌تواند کمک‌تان کند و به‌تان یادآوری کند که چه کار‌هایی را نکرده‌اید و شما باید حتمن آن‌ها را انجام بدهید! شما وقتی روحیه مقاومت را در خودتان به وجود بیاورید، آن موقع‌است که در سختی‌ها هم صبور خواهید بود و به راهِ‌حلی برای حل مشکل‌تان می‌اندیشید!

  سختی مقاومت در کار‌ها برای این است که دارید با خودتان می‌جنگید! و هم‌این جاست که موضوع را سخت می‌کند. شما با خودِ تنبلِ عادت‌دار به‌کارتان یا با خودِ تنبلِ عادت‌ندار به کارتان می‌جنگید قطعن باید خودتان را بکشید و یک خودِ قویِ عادت‌دار یا یک خودِ قوی عادت‌ ندارِ جدید پدید آورید. به هم‌این راحتی؟ هم‌این‌طور که جلو می‌روید، کم کم به جایی می‌رسید که دیگر نکردن کاری که می‌خواهید بکنید و نمی‌توانید برای‌تان سخت می‌شود یا کردن کاری که هر روز می‌کنید و می‌خواهید نکنید برای‌تان سخت می‌شود. مثلن شما اگر در ابتدا، مسواک زدن برای‌تان یک کارِ سخت و کسل کننده‌س، در طی یک فرآیند سخت و پیچیده در بدن‌تان و مغزتان تبدیل به آدمی می‌شوید که مسواک نزدن برای‌تان سخت و اذیت کننده خواهد بود و اگر یک مرتبه عقب‌ش بیاندازید، احساس یک خلأ خواهید کرد. همه‌ی این‌ها را خودم می‌گویم و باید به‌شان عمل کنم، ولی خب نمی‌کنم. باید بکنم! مثال‌های زیادی در این زمینه می‌شود زد یا انرژی زیادی می‌شود ارسال کرد، مثل هم‌این متن که سعی کرده‌ام امید‌وارانه و انرژی‌بخش باشد، ولی این انرژی و امیدواری  به کمک‌تان نخواهد آمد، مگر این که خودتان بخواهید. پس هم‌این الان بلند شوید و بروید یک کاغذ بردارید و کار‌های روزانه‌ی‌تان را روی‌ش بنویسید (خیلی کمک می‌کند!) و حتمن در آن، یک کلمه یادتان نرود، چک لیست!

چهارشنبه/یکِ/مهرِ/هزار و سی‌صد و نود چهار

    

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۵ ]

صفحه‌ی 161

*/پدرانه/*

به نام خدا.


  سلام. پدر من یک نقاش بود. یک نقاش رویِ شیشه که من هیچ‌کدام از نقاشی‌های‌ش را ندیده‌ام یا یادم نمی‌آید! کلی نقاشی داشت، ولی بعد از این‌که از جنگ آمد و رفت طلبه شد، زد و شکست‌شان! نه همه‌ی‌شان! نسخه‌هایی موجود است که معلوم نیست کجاست!

  خودش وقتی رفته بودیم، پیش مدیر هنرستانِ هنرهایِ زیبا گفته که خواست برای خانواده‌ی یکی از شهدا، عکس شهیدشان را بکشد که ببرند بزنند، سرِ کوچه‌ی‌شان، ولی خانواده‌ی شهید قبول نکرده‌اند، از این رو تصویر خودش را کشیده و دورش هم دو تا شمع! این‌طور که معلوم است، تا چند سالِ پیش هم در سالن پذیرایی خانه‌ی پدربزرگ بوده، ولی بعد از سوال‌ مکرر میهمانان که کدام پسرت شهید شده؟ برش داشته‌اند. حالا کجا گذاشته‌اند را آی دونت نو!!!

  عمه ماه‌رو از جبهه رفتن پدر روایت می‌کرد که: وقتی عمو دکتر می‌خواسته برود جنگ، گفته‌اند پدر بزرگ و مادربزرگ که: به جمال‌ (پدر) نگاه کن، نمی‌خواهد برود، کاری ندارد! که پدر داد زده: نمی‌خواهم برم؟ فعلن نمی‌ذارند برم!

  پدر سردردِ عجیبی دارد و آن‌طور که مادر می‌گوید، از دکتر گرفته تا رمّال، پیش همه رفته و دوای همه را به سر مالیده ولی افاقه نکرده! و آن‌طور که مادر از جانب خودش فکر می‌کند از جانبِ جنگ است!

  پدر، یک روش تربیتی عالی داشت، که به خاطر دو تربیته شدن‌مان، بی‌تربیت محسوب می‌شویم، من و مهدی! مثلن، خودِ پدر تعریف می‌کرد، مهدی، بچه که بود، بازی‌ش گرفته بود، و هی می‌رفته پیش قوری چایی و دست می‌زده و برمی‌گشته، پدر هم یک دفعه عاصی می‌شود و دست مهدی را می‌گیرد و می‌کند تویِ چایی داغ! باشد، که رستگار شود! و این‌طور که روایتِ می‌کنند من هم بچه‌گی‌م توی پرچکوه، من را یا روی ننویی بسته بودند، یه مثل به‌روزِ پایتختِِ ام‌سال، آویزان بودم! این آخری را مادر ام‌سال گفت، سر پایتخت!

  پدر اگر روحانی نمی‌شد، احتمالن، از روی رشته‌اش دارو ساز می‌شد و شاید هم از هم این رو بوده که در جبهه به‌دار بوده! و شاید هم به خاطرِ آن که آن‌طور که خودش ‌می‌گفت، فکر می‌کند با آن همه تیری که در جبهه در کرده، حتا یک عراقی را هم نزده!

  پدرم همیشه مهربان بود، با ما. وقتی خیلی بچه بودم و پدرم زاهدان بود و ما قم، پدرم زنگ زده بود و می‌خواست بیاید، من هی به مامان گفتم بگوید برام ماشین کنترلی بگیرد و مادر هم نگفت و من هم انتظار خریدن‌ش را نداشتم، ولی بابا خریده بودش! یک روز در قم بودیم و داشت نمازش را می‌خواند، من هم کمین کرده بودم که رفت سجده، برم و بپرم روی پشت‌ش و وقتی که رفت رکعت بعدی، من هم باهاش بروم بالا، ولی آن‌قدر در سجده ماند که من با همه‌ی بچه‌گی‌م خجالت کشیدم و پایین آمدم از پشت‌ش! بعضی وقت‌ها در پذیراییِ خانه‌ی‌مان در مهدیه‌ی قم، من را از پا می‌گرفت و بلند می‌کرد و همان‌طوری سرِ ته می‌چرخاند و من چه کیفی می‌کردم! بعضی وقت‌ها هم، وقتی شمال، می‌رفتیم دریا، من روی کمرش می‌نشستم و او برای‌م هم‌چون دلفینی شنا می‌کرد.

  رابطه‌ی پدر با اقتصاد کلن عجیب است. زاهدان بودیم، وام خرید خودرو گرفت و قصد داشت خودرو بخرد و بفروشدش در آن، و پول‌ش را برای مصرفی که می‌خواست، برساند. ماشین را خرید، ولی نتوانست پس بدهد به صاحب‌ش، مگر می‌گرفت؟ نمی‌دانم ته‌ش چه شد ولی پدر به پول‌ش نرسید! یک‌بار هم، شش میلیون را داد به یکی مثلن قرض! طرف هم در ازای‌ش چک داد! پدر مدتی درخواست پول‌ش را می‌کند، ولی چون طرف جواب‌های الکی می‌دهد و پدر هم می‌بیند که طرف پول بده نیست، چک را می‌برد خانه‌ی پدرش تحویل می‌دهد. یا چند سال پیش، درباره‌ی ورمی کمپوست مدتی تحقیق کرد ، بعد رفت در یک شرکت این کاره سرمایه‌گذاری کرد، خب عیب ندارد که بگویم شرکت ورشکست شد؟ دارد؟

  پدر در پرچکوه خیلی سالِ پیش خیلی زمین خرید از پدرش! بیش‌تر زمین‌های پدرش را حدودن! آن موقع که تازه خانه ساخته بودیم برای طلبه‌ها، همه‌چیز را امتحان کرد، از زعفران گرفته تا توت‌فرنگی! که البته بعضی‌ها گرفتند! حالا جدیدن رفته در فاز درخت، تا خدا چه بخواهد!

  پدر مردِ خیلی ریلکسی‌ست، یک زمانی که با مادر به مشکل خورد، رفت زنگ زد به پدرش گفت بیاید و هم‌این‌طور چون پدرِ مادر نمی‌توانست بیاید، زنگ زد به برادر بزرگ‌ترش، دایی همت! من تا نهار آن روز بودم و خب طبعن، خبری هم نبود، اما مثل این که وقتی نبودم خبرهایی بوده! براساس همان هم توافقی صورت گرفته بدون هیچ توافق‌نامه‌ای! من که رفتم خانه، مادر سکوت اختیار کرده بود و یک دوره گوشه‌نشینی، البته مدت مدیدی نگذشت که روز از نو شد و روزی از نو!

  پدر که پارسال، رودسر کار می‌کرد، تصمیم به یک رژیم گرفت تا خودش را برساند به تناسبِ مورد نیازش و بر همان اساس نیز مادر هم جلو آمد! البته پدر که چاق نبود هیچ‌وقت! چیزی نکشید، که روایت از دور نزدیک می‌رسید به پدر مادر‌های‌شان که پوست استخوان شده‌اند و دارند می‌میرند! شاید جالب باشد که من از اول تا حالا هنوز تغییری درشان نمی‌بینم! حالا خودشان می‌گویند که تابستان پرخوری کرده‌اند از دوباره چاق شده‌اند!

  اولین دفعه‌ای که پدر برای‌م دوچرخه خرید، اصلن دوچرخه نخرید! نمی‌دانم یک تنه‌ی محکم دوچرخه را از کجا پیدا کرد و بعدش رفت برای‌ش وسایل خرید! وقتی دومین دوچرخه را گرفتیم، اولی را دادیم به علیِ محمدی، که به‌ش می‌گوید کَلَنْچ! (به زابلی= قراضه) و البته هنوز هم موجود است!!!

پدرِ من یک پدرِ خوب است که خودش روشن می‌کند کولر را و اگر بدست خودش باشد هم هیچ‌وقت خاموش نمی‌کند! پدری‌ست که در روز پدر گفت شما با من خوب باشید، برای من کافیه! و ما گفتیم سخته!

تمام.

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۵ ]

صفحه‌ی 148

*/یخ-یخ/*

به نام او.


سلام.

  تو شاید در نظر بعضی‌ها بی‌کاربرد‌ترین وسیله‌ای، حتا در خانه‌ی خودت باشی! ولی نه از نظر من! ابدن کسی به تو به یک وسیله‌ی خود‌کشی نگاه نمی‌کند، غیر از من! تو حتا خودت هم بخواهی نمی‌توانی بکشی هیچ‌کس را، غیر من! و نه، فکر نمی‌کنم هیچ‌کس از تو ایده گرفته باشد، غیر از من! تو از بالای من، به من نگاه می‌اندازی تا پایین‌م را! 

  در را باز می‌کنم و می‌روم تو، آب سرد را باز می‌کنم و دوش را هم! با انقباض سریع اندام‌م درد در تمام بدن‌م  می‌پیچد! نمی‌دانم چه‌طور در آن لحظه به‌ترین فکر‌ها از ذهن‌م می‌گذرد! تپش قلب‌م بالا می‌رود و نفس‌های‌م تند می‌شود! هنوز زیر تو‌ام و تو مرا یخ می‌کنی! سعی می‌کنم نفس عمیق بکشم ولی فایده ندارد! می‌بندم شیر آبی رنگ‌ت را تا نکشتی‌م!

  دلیل حساسیت بدن‌م به دوش آب سرد را نمی‌فهمم! در صورتی وقتی می‌روم توی استخرِ جلوی آب‌شار پرچ‌ِ‌کوه چنین حسی ندارم!

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۲ ]

صفحه‌ی 146

*/سریع‌ترین و خوش‌مزه‌ترین/*
به نام او.


سلام.
برای تهیه به‌ترین و سریع ترین غذای دنیا کافی‌ست که: ابتدا نون را به مقدار سیری خورد کنید، بعد مقداری نمک را (اندازه‌ی مشت یک بچه)روی نون‌ها بریزید، بعد ماست رو به اندازه‌ی نصف مورد نیاز اضافه می‌کنی و بعد هم یک لیوان آب! واو آماده شد! اسم غذا به اشکوری هست: ماست دَر جِن!
( جن‌ش خطرناک نیست، به هر ماده‌ای که عبارت "در جِن" اضافه بشه ینی نون رو توش خورد کردن! مثلن شیر درجن ینی شیری که نون توش تیلیت شده!)
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۲ ]

صفحه‌ی 143

*/چشم‌ت را ببند!/*

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۴ ]

صفحه‌ی 122

*/سفر/*

  سفر-مهاجرت هر ساله‌ی ما به شمال و پرچکوه، هرچند شاید اختیاری نیست و پر است از جدایی و سختی و تحمل و .... ولی می‌چسبد شاید در ابتدای‌ش و همین چسبیدن است که باعث می‌شود که هیچ‌وقت مخالفتی نداشته باشم در این‌باره و هیچ نگویم، هرچند که فایده‌ای هم ندارد. شاید بتوان مشابه‌ش کرد به یک اردوی خو‌د‌سازی. اردویی که هیچ‌وقت در آن ساخته نشدم و حتا تلاش هم نکردم که ساخته شوم. شاید تلاش را اگر بردن وسایلی که از آن‌ها استفاده نمی‌شود بخواهیم نام‌گذاریم، واقعن تلاش موفقی دارم. جدایی از اینترنت و دوستان و نیمی از شبکه‌های تله‌وزیون و رخت خواب‌ت و ده‌ها کتاب برادرت (که هرچند نمی‌خوانی ولی در فکرت است که بخوانی!) همه و همه باعث می‌شود که نخواهی بروی و باز هم فکر می‌کنی که شاید ام‌سال بتوانی خودت را بسازی، آن‌چه درون ما‌یه‌ت است و می‌خواهی که به رخ بکشی را از خودت و دورن‌ت به سطح آشکارا برسانی.

خداحافظ.

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱۶ ]

صفحه‌ی 46

من برگشتم!
جی‌جی‌جی‌جین!
باید به عرض همه‌ی آن‌هایی که گفتند چه بی‌خبر آمدی و برخی که لیچار بارم کردند که چه‌قدر نامردی که بی سر و صدا اومدی اون‌وقت به ما هم سر نمی‌زنی و... برسانم که من نه در 1/مرداد و نه در 12/مرداد برگشته بودم به فضای مجازی بلکه فقط برنامه‌ای بود که از پیش تدارک دیده بودم.
وقتی که به 1 و 12 مرداد رسیدم آن قدر در آمپاس یا عامپاث بودم که نگو!
+من و حسن رضایی پرچکوهی مرداد92- گیلان - اشکور - روستای کلای‌پهلو
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۲ ]

صفحه‌ی 31

غربت

/...خیلی ذوق می‌کنم شلوغی رو می‌بینم.../

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۳ ]

صفحه‌ی 25

برف انبار (قسمت 1)

/...عکسی دارم در برف با چکمه‌هایی که تا بالاتر از زانو می‌رسید و موهایی بلند که حدودا پشت گردنم را می‌گرفتم. اصلا نمی‌شناختم‌ش.../
ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۶ ]
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)