صفحه‌ی 257

*/نامه‌ای به خودم، به یک سال پیش، اگر می‌شد، اگر می‌دید، اگر... ./*

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۴ ]

صفحه‌ی 191

*/فتوگرافر جوان؟/*
الف.
سلام.

  ام‌روز خواستم خیلی هدف‌مندتر جلو بروم، همان اول گفتم: از بچه‌ها عکس می‌گیرم، چاپ شابلونیِ ماشین‌ها و حالا هرچیزی که جالب باشه! (اصلن این‌طوری نشد!)
  هم‌راهِ مردم راه افتادم، و بی‌هوا دنبال‌شان رفتم تا جاهایی که حتا نمی‌شناختم‌شان! عکس گرفتم و از دوباره هم‌راهِ همان مردم برگشتم، چند مسیر را گشتم، خیلی حرفه‌ای رفتار کردم که فکر نکنند آماتور و این حرفا! مثلن  وسط خیابان دسته‌ای کوچه باز کرده بود، بی‌هوا می‌پریدم وسط کوچه‌شان برای عکاسی! بعضی وقت‌ها هم می‌رفتم روی این اتاقک فلزی‌های اداره‌ی برق! وسط آن همه هیاهو، یک‌هو یکی گفت: تو عکاسی هم بلدی؟ برگشتم به سمت‌ش دیدم همان کسی‌ست که برای عکاسی از دسته‌ی مدرسه دعوت شده بود به علاوه‌ی من و من کلی خجالت کشیدم جلوی‌ش چون کردم حرفه‌ای‌‌ست و خیلی خودش را می‌گیرد و... ، اما دیدم آمده سمت‌م و روی خوش دارد خیلی خوش‌م آمد و خیلی ناراحت شدم که چرا آن روز بد فکر کرده‌ام راجع‌ به‌ش و نرفته‌ام پیش‌ش برای استفاده از تجربیات! خیلی خوش‌م اومد. یک‌م حرف زدیم، نمی‌دونم چی‌شد من گفتم حالا من باید برگردم خونه باتری‌م را شارژ کنم! دوربین‌ش را گرفت جلو و گریپ‌ش را نشان داد و گفت نزدیک چهارصد تومنه!!! و من هیییی! گفت موفق باشی و میان جمعیت گم شد! 
  داشتم از عَلَم یک دسته عکس می‌گرفتم، دیدم نوع رنگ را گذاشته‌م برای پرتره، چون هم از بچه عکس می‌گرفتم و هم از دسته‌ها دست‌م هم توی منوی ست کنترل پیکچر روی مونوکروم (سیاه و سفید) و پرتره می‌لغزید. داشتم پرتره را تبدیل به مونوکروم می‌کردم و سرم توی دوربین بود، که زد روی شانه‌م و صفحه‌ی دوربین‌ش را نشان‌م داد، از من گرفته، وسط آن همه جمعیت، سرم توی دوربین، نشان دادش و باز هم گم شد.
  نمی‌دانم چه شد که تصمیم گرفتم بروم باتریِ دوربین را شارژ کنم، بعد از سوال کردن از چند جا امانت‌داری را پیدا کردم، و سیب و کتاب و شارژر باتری را از توی کیف در آوردم و دوربین را گذاشتم توی کیف و تحویل دادم! که مثلن بروم داخل حرم، اما به سبب پیچ و ماپیچ کردنِ مسیر توسط مامورین و خدام این‌قدر گیج شدم که بی‌خیال شدم و نیم‌ساعت به دنبال سرویس‌های حرم که دی‌روز رفته بودم گشتم! پیدا شد و رفتم باتری را زدم به شارژ و "بخور و نمیر" پل استر را شروع بخواندن کردم! یکی گفت هم‌این‌ها رو خوندی که این‌قدر لاغری دیگه! کتاب تمام شد ولی شارژر هنوز داشت چشمک می‌زد، کشیدم‌ش، به درک! داشتم بیرون می‌آمدم از سرویس که باز آن جمله‌ی مسخره را دیدم: راه‌نمای استفاده از سرویس به‌داشتی! نه واقعن این چه جمله‌ای‌ست؟ آخر توضیح هم نداده که چطور باید استفاده کند که، گفته  مردانه این‌ور، زنانه آن‌ور!!!! آدم یاد هزار چیز دیگر می‌افتد غیر این!
  دوربین را تحویل گرفتم و رفتم طرف میدان صفائیه که شاید ساندویچی باز باشد! دسته‌ی مرکزی قم داشت می‌آمد و خب من هم عکس دیگر! هم‌این‌طور داشتم می‌رفتم که کاروان بازسازی حرکت اسیران داشت رد می‌شد و من هم باز عکس! توی هم‌این عکس گرفتن‌ها ماشینی از روی پای‌م رد شد و مرا پرتی‌داند روی زمین، دوربین را بالا گرفتم ولی دست‌های‌م به فنا رفت بدجور! رسیدم به ساندویچی و بسته بود، چه فکری با خودم کرده بودم نمی‌دانم! هم‌راه کاروان برگشتم سمت خانه!
  نزدیک ریل بودم که صدا گفت بدو، زودتر ردشو! نگاه کردم دیدم یک عکاس است! اما از آن‌جایی که لنز‌ش سفید بود (نمی‌دانم چرا!) با خودم فکر کردم که شاید مهندس است که آمده برای کار‌های دیوار‌های دور ریل! گفت زود باش دیگه فتوگرافر جوان! و من با کفش دم‌پایی پاره رد شدم و برگشتم که ببینم چه کار می‌کند، دیدم دارد از دوست‌ش که دارد از روی ریل رد می‌شود عکس می‌گیرد!
  با تشکر از همه!
اندِد!
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱۲ ]

صفحه‌ی 42

  نمی‌دانم این چه طلسمی‌ست که بر موهای من شده! هرچه می‌کنم، هر کجا که می‌روم باز هم همان آش همین کاسه! و همین باعث شده که دیگر من نخواهم موی به این زیبایی را به هیچ سلمانی بدهم و تا ابد موها‌ی‌م بلند نگه دارم یا خودم با قیچی کوتاه کنم! پارسال موهای‌م را مثلن بلند نگه داشته بودم، که آن هم به خاطر سماجت بعضی‌ها نشد! این قدر این همسایه‌ (واقعن جا دارد بگویم فضول) ما به من گفت که سرم را بدهم دست شوهرش که آخر بدین نتیجه رسیدم که تا این‌ها دست به کوتاه کردن شبانه‌ی موهای من نزده‌اند، من خودم باید بروم سلمانی. البته آخرش فرق چندانی نکرد چون این آقای سلمانی هم کار خاصی نکرد! فقط از ته کچل‌م کر! مهدی رو مثه شاه دوماد کرد و من رو... ! وقتی موهای مهدی رو دیدم واقعن فک کردم یکی دیگه موهای من رو کوتاه کرده! از پارسال تا امسال توی پرتیسان خدا دنبال یه دونه سلمونی خوب می‌گردم ولی اصلن... . آخه مرد حسابی وقتی سلمونی بلد نیستی برای چی دست به موهای مردم می‌زنی؟ جدیدن رفتم یه سلمونی دیگه اون دسته کمی از بقیه نداشت. انگار که فقد بلد مدل آخوندی درس کنن! برای رفتن به همین سلمونی تازه وقت‌م گرفتم. آخه مردم دیگه خیلی کم توقع شدن که موهاشون رو می‌دن دست چنین مردمی. و همین جا بود که  تصمیم گرفتم دیگه موهام رو شونه نکنم و بزارم صاف بیاد پایین!

 

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۵ ]

صفحه‌ی 35

پرواز را به خاطر بسپار


/...من از تاب بازی می‌ترسیدم. تا آن‌جا که یادم هست، ترسم از آن‌جا شروع شد که با پدر رفته بودیم به پارک نزدیک‌ خانه‌ی‌مان – آن زمان‌ها! -  پدرم گفت که برویم خانه و من که هنوز از تاب  پایین نیامده و تاب هنوز نه‌ایستاده  تالاپی از روی تاب می‌افتم به پایین و گریه زاااری.../

 

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۳ ]

صفحه‌ی 31

غربت

/...خیلی ذوق می‌کنم شلوغی رو می‌بینم.../

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۳ ]

صفحه‌ی 25

برف انبار (قسمت 1)

/...عکسی دارم در برف با چکمه‌هایی که تا بالاتر از زانو می‌رسید و موهایی بلند که حدودا پشت گردنم را می‌گرفتم. اصلا نمی‌شناختم‌ش.../
ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۶ ]

صفحه‌ی 14

به نام بی همتا ترین.
سلام.
امروز یکی از روزهای خدا، در پرتیسانِ قم، (در اصل پردیسانِ ولی به علت پرت بودن پرتیسان نیز نام گرفته!) بیکارم و نمی‌دونم چه کار کنم. داشتم با برنامه ادیوس ور می‌رفتم که یهو کامپیوتر هنگید! اِنقدر بدم می‌‌آد یهو کامپیوتر می‌هنگه!
با شکست‌هایم به پیش می‌تازم
و با اشک‌هایم سفر می‌کنم....،
یکی از خوانده های فرهاد که الان دارم گوش می‌کنم، و رفته روی مُخم پس برای همین قطعش می‌کنم. الان دارم به این فک می‌کنم که چی بنویسم. آهان یادم اومد.
من و دوستم دیروز در چند سانتی‌متریِ مرگ قرار گرفتیم. پس این قضیه رو برای تون تعریف می‌کنم. باید به عرض تان برسانم:
 چیپس و پفک و تخمه نیارین بهتره! چون این حقیقته! (برای این ننوشتم داستان چون فکر نکنید دارم چاخان می‌کنم شما آدم بزرگید دیگه هچی ازتون بعید نیست!) هیجان انگیز نیست که هیچ خیلی هم ناراحت کنندس(!):
من و دوستم و دوستِ دوستم داشتیم می‌رفتیم خونه‌هامون که یهو یه جای دوچرخه‌ی دوستِ دوستم گیرید(حرفم رو پس می‌گیریم اِنقدر بدم می‌آد از هر چیزی که یهو بهنگه یا بگیره یا... حتی اگه هواپیما دشمن باشه که داره به خاک ما تعرض می‌کنه. چون اگه بهنگه یا بگیره می‌افته رو سره خودمون!)  و در بغل همون جایی که دوچرخه‌‌ی دوستِ دوستم گیرید باتلاقی با آب باران درست شده بود که کفش یه پسره(دوستِ دوستِ دوستِ دوستم) رو به علت رد شدن از روش خورده بود و پسر هم به علت قد کوتاهش نمی‌توانست کفش هایش را در بیاورد(در اینجا اعتراف می‌کنم باتلاق چیز خیلی خیلی بدیه!) بگیرد پس با جورابهای گِلی‌اش به راهش ادامه می‌داد و دوستِ دوستم هم داشت با دوستِ دوستِ دوستم در اینباره حرف می‌زد که من و دوستم که به خاطر دوچرخهِ دوستِ دوستم برگشته بودیم از دوباره برگشتیم که ناگهان:
اوپ اوپ اوپ اوپ(هیجان زیاد!)
 کامیون بنزی رو دیدیم که یه راست به سمت ما میاد! (البته ما هم در لاین مخصوص برگشتن نبودیم، یعنی ما در لاین مخالف بودیم و بر عکس همه‌ی ماشین ها می‌رفتیم! کار خطرناکیه و الان پشیمونیم و به قولی معلوم نبود داریم می‌ریم یا داریم میام(چه ربطی داشت؟)) در آخرین لحظات کامیون پیچید و خودش رو صاف کرد و رفت و دوست بی‌فکر منم شروع کرد به فحش دادن به راننده کامیون و منم از ناراحتی در پوست خود نمیگجیدم چون تقصیر کار پیکانی‌ای بود که  پیچیده بود جلوی کامیون و راننده کامیونی که نمی‌خواست تصادفی انجام بشه دو تا پیچ محکم کرد که با یکی‌ش به طرف ما اومد و با یکیش صاف شد به همین سادگی به همین بدمزه‌گی!
من از دستِ دوستم به خاطر قضاوت عجولانش عصبانی شدم و می‌خواستم قانعش کنم که تقصیر راننده کامیون نبوده ولی بلا نسبت عینهو خر(در این‌جا به معنا واقعی کلمه است و به معنا بزرگ نمی‌باشد!) رو حرفش بود و می‌گفت تقصیر راننده کامیونی‌س منم به خاطر این که اختلافی پیش نیاد سریع گازیدم و اومدم خونمون.
کسی اگه متوجه نشده چی شده یه باردیگه متن رو بخونه وبه جا هر کلمه دوست یه ضمیر یا اسم بزاره. این تنها راهشه.
و در این جاست که باید بگویم این قضاوت عجولانه رو هم شما آدم بزرگ ها درست کردید (دوستم هم داره بزرگ می‌شه و من در آخر من اخرین بازمونده کوچولوها روی زمین می‌شم [شکلک ناراحت!]) هرچی در این زندگی می‌کشیم از دست شما آدم بزرگ هاست!
سوال: چرا شما آدم بزرگ‌ها پس از هر حادثه شروع می‌کنید به قضاوت‌های عجولانه؟
1) می‌خواهید خود را عالم و اندیشمند بدانید به علت این که مثلا از همه زودتر فهمیده‌اید قضیه چه بوده یا مقصر کیست!
2) کار دیگری جز این کار نمی‌توانید بکنید!
3) به ما تحمیل شده!
4)..... (در این جا چیزی غیر از گزینه بنویسد.)
جواب‌های خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید:
کلاغ کلاغ30000 (!)
خداحافظ تا پست بعدی.
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۵ ]

صفحه‌ی 5

اصلا حواسم نبود مطلبم نیمه کاره بود الان می‌خوام ادامه‌اش رو بنویسم:


 

 

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۵ ]
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)