صفحه‌ی 206

*/قضاوت/*


الف.

سلام.

  علاقه به دسته‌بندی و برچسب زدن و نام گذاشتن روی آدمی را هم ندارم. چرا که اصلن هم‌این دسته بندی‌ها هم در هر صورت چیزِ نسبی‌ایست. بخواهی حساب کنی آب چیزِ مایعی نیست، چون جوش که بیاید باز هم‌ آب هست ولی مایع نیست، بلکه گاز است، حالا شاید دل‌ت بخواهد اسم‌ش  بگذاری بخارِ آب. ولی این همان آب است که حال شده گاز. و یا  باز هم‌این‌ آب توی سرمای زیر صفر درجه که بماند می‌شود جامد، در صورتی که همان آب است، باز نام‌گذاری شد و یخ نام گرفت. ولی این همان آب است، حالا اسم‌ش هرچه که می‌خواهد باشد. تازه این آب است. این آب است و سه حالت دارد. آدمی هزاران و هزاران جورِ مختلف حالت دارد، آب که باشد در مقابل گرما بخار می‌شود ولی آدمی، یک‌جا خودش را باد می‌زند، یک‌جا مقاومت می‌کند و هیچ به‌ روی مبارک‌ش نمی‌آورد، یک‌جایی هم پا می شود و لباس‌های‌ش را در می‌آورد.

  باز همان آب دسته‌بندی‌ها‌ی‌ش و نام‌گذاری‌های‌ش قابل قبول‌تر است. ولی برای آدمی نمی‌شود دسته‌بندی کاملن مشخصی و استانداردی داشت. سر دعوا که از یکی فحش می‌خورد و هزار جور جواب مختلف می‌دهد، نام‌ش می‌‌شود بی‌ادب، اما دوست‌ش از سرِ شوخی فحش می‌دهد و جوابی هم دریافت می‌کند، اما این‌جا می‌شود آدمِ شوخ!
  اصلن قضاوت کردن کارِ آدمی نیست، نمی‌دانم، شاید کارِ هیچ موجود نیست. کاری که ما هر روزه داریم انجام می‌دهیم. فلانی توی دسته‌ی بدهاست و آن‌ یکی توی دسته‌یِ خوب‌ها. حالا این قضاوت‌ها اصلن برای خودمان باشد که به‌درک ! می‌رویم برای این‌ و آن‌ هم بازنشر می‌کنیم. نه منظورم توی فضای مجازی نیست، توی فضای واقعی حتا."دیدی فلانی چه قدر احمقِه، می‌دونی چه‌کار کرده؟ به‌ش پیش‌نهاد رشوه دادن قبول نکرده." حالا  من که خودم این‌ها را دارم می‌گویم؛ نه این که خودم اصلن قضاوت نمی‌کنم، نه، اصلن من بدتر از همه هم هستم. اما حالا چاره چیست؟
  بیایید قضاوت‌های خوب‌مان را برای این و آن تعریف کنیم و تازه اول‌ش یک "به نظرم..." هم اضافه کنیم، چرا که خیلی‌ها فکر می‌کنند که تو نشسته‌ای و با چند نفر بزرگ و عاقل و بالغ صحبت کرده‌ای تا به این نتیجه رسیده‌ای، پس نظرت را می‌برد به‌جای نظر خودش جا می‌زند و چندتا هم می‌گذارد روی‌ش! و وای که اگر بد قضاوتی باشد... و هم‌این طور سعی کنیم قضاوت‌های بدمان را فقط بگذاریم برای خودمان، هم‌این! چاره‌ی دیگری سراغ داری؟
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۸ ]

صفحه‌ی 190

الف.

سلام.


1

  جور دیگر دیده شدن توسط بقیه شاید خیلی کلاس دشته باشد در موقعیت ولی در کل حسِ خیلی بدی‌ست! این‌که به خاطر ماسماسکی که دست‌ت است و معادل فارسی‌ش شده دوربین، در صورتی که نزدیک را هم می‌بیند، جور دیگر ببینندت خیلی بد است. این که به‌ خاطر همان ماسماسک و و یک بند خوش‌رنگ رویِ کوله‌ی همان ماسماسک بچه پول‌دار ببیندت، خیلی بد است. خیلی بد است که بچه پول‌دار ببیندت در صورتی که وقتی که پدرت گفت که باشه پس یک و پونصد از حسابم بردارید، علاوه بر خوش‌حالی چه‌قدر خجالت کشیدی، که شاید، فقط شاید و نه حتمن، شاید، پدرت پول نداشته باشد! این نادانی‌‌ت هم بیش‌تر به خجالت‌ت می‌اندازد، هم‌این که پدرت به قدری قوی است که هیچ‌وقت، هیچ‌وقت دارا بودن یا نبودن‌ش را نمی‌فهمی! هم‌این بیش‌تر خجالت‌ت می‌دهد که نمی‌دانی که پدرت دارد یا ندارد و هیچ نمی‌گوید، یعنی می‌گوید، می‌گوید یک و نیم از حساب‌م بردارید. جور دیگر دیده شدن توسط بقیه یک زجر است، یک زجر تدریجی، که شاید در لحظه متوجه‌ش نشوی، اما در دراز مدتچنان زجرت می‌دهد که نگو. این‌که فرض کنند که یک بچه‌ پول‌دار تیتیش مامانی هستی که هر چه خواسته سریع برای‌ت فراهم شده خیلی بد است... .


2

   نمی‌دانم چرا تصمیم گرفتم که چند بخشی کنم این پست را، ولی شد. دوربین را انداختم گردن‌م که از هم‌این اول عکاسی کنم، از هم‌این اول هر چه که دیدم ثبت کنم، شاید برود از دست و دیگر نباشد. پشت شیشه‌ی چند تا ماشین را دیدم که چاپ شابلونی موقت شده بودند! تصمیم گرفتم که عکاسی‌ام را از آن‌ها شروع کنم! هم‌این‌طور گرفتم و گرفتم. دیگر طرح‌ها دیگر داشت تکراری می‌شد، تا یک پراید صبای در حال‌ی حرکت دیدم. پشت‌ش دیدم نوشته حتا آب‌ هم از عباس خجالت می‌کشد. یک لحظه ماندم که بگیرم عکس را یا نگیرم یا به‌ قول راننده‌ش بندازم یا ندازم. که یک زنِ پشت رول که تا آن موقع نفهمیده بودم زن است برگشت و گفت بنداز! یک لحظه سرد شدم. بعد انداختم!


3

  داشتم برای بار دوم مسیر خیابان را بر می‌گشتم که خانم ماسماسک به دستی را دیدم که داشت خیلی قشنگ با سوء استفاده از یک سقا کوچولو عکس ساخته‌گی می‌گرفت. کاسه‌ی آب‌ش را پر کرد، داد دست‌ش، جهت تابش نور را با صورت بچه تنظیم کرد و شاتر را فشار داد، چیک!


4

  از همه آن‌هایی که صبر می‌کنند، فیگور می‌گیرند و مرتب می‌کنند خودشان را و در کل وقت می‌گذارند و برای‌ت ارزش قائل می‌شوند، تشکر کنید، حتا شده با یک کلمه‌ی ممنون! 

و با تشکر از: الف، پدر قدرت‌مندم، آن خانم پشت رول که فکر می‌کرد عکس را می‌اندازند، همه‌ی آن‌هایی که وقت گذاشتند و احترام، همه‌ی آن‌هایی که مرا غیر خودشان ندیدند، همه‌ی آن‌هایی که وسط عکسِ مستند خیره شدند به لنز تا تصویر را هر چند خوب پاک کنم، همه بچه‌های که موقع عکس‌برداری خندیدند، همه‌ی بچه‌هایی که موقع عکس‌برداری گریه نکردند، آن مادری که دست‌ش را گرفت جلوی صورت بچه‌ی معصوم‌ش که عکس نگیرم، همه‌ی سقاهای کوچکی بازیچه‌ی یک عده ماسماسک به دست شدند و همه‌ کسانی که ما ماسماسک به دستان را آدم حساب می‌کنند!

:)

اندِد

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۶ ]

صفحه‌ی 14

به نام بی همتا ترین.
سلام.
امروز یکی از روزهای خدا، در پرتیسانِ قم، (در اصل پردیسانِ ولی به علت پرت بودن پرتیسان نیز نام گرفته!) بیکارم و نمی‌دونم چه کار کنم. داشتم با برنامه ادیوس ور می‌رفتم که یهو کامپیوتر هنگید! اِنقدر بدم می‌‌آد یهو کامپیوتر می‌هنگه!
با شکست‌هایم به پیش می‌تازم
و با اشک‌هایم سفر می‌کنم....،
یکی از خوانده های فرهاد که الان دارم گوش می‌کنم، و رفته روی مُخم پس برای همین قطعش می‌کنم. الان دارم به این فک می‌کنم که چی بنویسم. آهان یادم اومد.
من و دوستم دیروز در چند سانتی‌متریِ مرگ قرار گرفتیم. پس این قضیه رو برای تون تعریف می‌کنم. باید به عرض تان برسانم:
 چیپس و پفک و تخمه نیارین بهتره! چون این حقیقته! (برای این ننوشتم داستان چون فکر نکنید دارم چاخان می‌کنم شما آدم بزرگید دیگه هچی ازتون بعید نیست!) هیجان انگیز نیست که هیچ خیلی هم ناراحت کنندس(!):
من و دوستم و دوستِ دوستم داشتیم می‌رفتیم خونه‌هامون که یهو یه جای دوچرخه‌ی دوستِ دوستم گیرید(حرفم رو پس می‌گیریم اِنقدر بدم می‌آد از هر چیزی که یهو بهنگه یا بگیره یا... حتی اگه هواپیما دشمن باشه که داره به خاک ما تعرض می‌کنه. چون اگه بهنگه یا بگیره می‌افته رو سره خودمون!)  و در بغل همون جایی که دوچرخه‌‌ی دوستِ دوستم گیرید باتلاقی با آب باران درست شده بود که کفش یه پسره(دوستِ دوستِ دوستِ دوستم) رو به علت رد شدن از روش خورده بود و پسر هم به علت قد کوتاهش نمی‌توانست کفش هایش را در بیاورد(در اینجا اعتراف می‌کنم باتلاق چیز خیلی خیلی بدیه!) بگیرد پس با جورابهای گِلی‌اش به راهش ادامه می‌داد و دوستِ دوستم هم داشت با دوستِ دوستِ دوستم در اینباره حرف می‌زد که من و دوستم که به خاطر دوچرخهِ دوستِ دوستم برگشته بودیم از دوباره برگشتیم که ناگهان:
اوپ اوپ اوپ اوپ(هیجان زیاد!)
 کامیون بنزی رو دیدیم که یه راست به سمت ما میاد! (البته ما هم در لاین مخصوص برگشتن نبودیم، یعنی ما در لاین مخالف بودیم و بر عکس همه‌ی ماشین ها می‌رفتیم! کار خطرناکیه و الان پشیمونیم و به قولی معلوم نبود داریم می‌ریم یا داریم میام(چه ربطی داشت؟)) در آخرین لحظات کامیون پیچید و خودش رو صاف کرد و رفت و دوست بی‌فکر منم شروع کرد به فحش دادن به راننده کامیون و منم از ناراحتی در پوست خود نمیگجیدم چون تقصیر کار پیکانی‌ای بود که  پیچیده بود جلوی کامیون و راننده کامیونی که نمی‌خواست تصادفی انجام بشه دو تا پیچ محکم کرد که با یکی‌ش به طرف ما اومد و با یکیش صاف شد به همین سادگی به همین بدمزه‌گی!
من از دستِ دوستم به خاطر قضاوت عجولانش عصبانی شدم و می‌خواستم قانعش کنم که تقصیر راننده کامیون نبوده ولی بلا نسبت عینهو خر(در این‌جا به معنا واقعی کلمه است و به معنا بزرگ نمی‌باشد!) رو حرفش بود و می‌گفت تقصیر راننده کامیونی‌س منم به خاطر این که اختلافی پیش نیاد سریع گازیدم و اومدم خونمون.
کسی اگه متوجه نشده چی شده یه باردیگه متن رو بخونه وبه جا هر کلمه دوست یه ضمیر یا اسم بزاره. این تنها راهشه.
و در این جاست که باید بگویم این قضاوت عجولانه رو هم شما آدم بزرگ ها درست کردید (دوستم هم داره بزرگ می‌شه و من در آخر من اخرین بازمونده کوچولوها روی زمین می‌شم [شکلک ناراحت!]) هرچی در این زندگی می‌کشیم از دست شما آدم بزرگ هاست!
سوال: چرا شما آدم بزرگ‌ها پس از هر حادثه شروع می‌کنید به قضاوت‌های عجولانه؟
1) می‌خواهید خود را عالم و اندیشمند بدانید به علت این که مثلا از همه زودتر فهمیده‌اید قضیه چه بوده یا مقصر کیست!
2) کار دیگری جز این کار نمی‌توانید بکنید!
3) به ما تحمیل شده!
4)..... (در این جا چیزی غیر از گزینه بنویسد.)
جواب‌های خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید:
کلاغ کلاغ30000 (!)
خداحافظ تا پست بعدی.
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۵ ]
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)